بایگانیِ دستهٔ ‘فردوسی’

یک‌شنبه ۱۰/مهر/۱۳۹۰ – ۲/اکتبر/۲۰۱۱

برنامه‌ی پرگار تلویزیون فارسی بی.بی.سی در روز چهارشنبه ۱۵ تیرماه برابر ۶ جولای ۲۰۱۱ به شاهنامه‌ی فردوسی پرداخت و پرسش کلیدی آن چنین است:

روایت شاهنامه از تاریخ ایران تا چه حد موثق است؟

اما فردوسی پیش از آنکه تاریخ‌نگار باشد، شاعر است. مقتضیات یک متن شاعرانه چیست؟ آیا می‌توان گفت شاهنامه به واسطه‌ی شعر بودن، کم‌تر تاریخی است و بیشتر ادبی؟ به زبان صریح‌تر، آیا تاریخی که شاهنامه نقل می‌کند موثق است و به کار تاریخ‌نگاران می‌آید؟

اما منابع مورد استفاده‌ی فردوسی تا چه حد موثق اند و تا کجا می‌توان به آن‌ها، نه برای خوانش آمال و آرزوهای ایرانیان، بلکه برای فهم واقعیات ایران زمین اتکا کرد؟

من نمی‌دانم چه کسی در این روزگار شاهنامه را به عنوان کتابی صرفا تاریخی می‌خواند. روشن است که فردوسی شاعر بوده است و نه تاریخ‌نگار. تاریخ نبودن شاهنامه به خاطر شعر بودنش نیست بلکه به خاطر ماهیت آن و هدف فردوسی است. یعنی دمیدن غرور ملی و زنده کردن و زنده نگهداشتن روح ملت ایران. وگرنه کتاب‌های تاریخی فراوانی در همان دوران نوشته شده است مانند تاریخ طبری و تاریخ حمزه‌ی اصفهانی و تاریخ ثعالبی نیشابوری و دیگر تاریخ‌نویسان دوران سامانی و غزنوی.

و البته دید امروزی ما به «تاریخ» چیز به نسبت جدیدی است و در گذشته در همه‌ی کشورها تاریخ حماسی و استوره‌ای هم بخشی از تاریخ بوده است. برای نمونه مردم هندوستان اوپانیشادها را بخشی از تاریخ خود می‌دانند. یا مردم یونان افسانه‌های هرکول و دیگر پهلوانان را جزیی از تاریخی واقعی سرزمین خود می‌دانستند و گروهی خود را از نسل هرکول یا دیگر پهلوانان استوره‌ای می‌دانستند. همین طور در میان قوم‌های یهود و عرب و دیگران. بنابراین انتظار این که شاهنامه (یا دیگر حماسه‌های مانند آن) کتاب صددرصد «تاریخی» باشد با همان برداشت امروزی ما از «کتاب تاریخی»، مسلما بی‌معنا و بی‌پایه و نشدنی است. بنابراین به نظر من کل این برنامه با پیش‌فرض اشتباهی آغاز می‌شود.

روشن است که شاهنامه به خاطر مستند بودن به «خداینامگ» و دیگر نوشتارها و سندهای دوران ساسانیان و نیز به خاطر این که گردآورده‌ی موبدان و دانشوران ایرانی دوران سامانیان است، در بخش تاریخی خود دارای اطلاعات و آگاهی‌های مهمی است که باید در همسنجش و همبرنهی با دیگر سندهای تاریخی از آنها سود برد. اما خود شاهنامه به تنهایی «کتاب تاریخی موثق» با برداشت و تعریف امروزی نیست.

کارشناسان مهمان در این برنامه یعنی خانم دکتر پروانه پورشریعتی و دکتر تورج دریایی هر دو از ایران‌دوستان و کارشناسان دوران ساسانی هستند و کتاب‌هایی در باره‌ی این دوره از تاریخ ایران منتشر کرده‌اند. و نظر هر دو نیز همین است که بخش تاریخی شاهنامه‌ی فردوسی می‌تواند و باید به عنوان منبعی در کنار دیگر منبع‌های تاریخی درباره‌ی دوران ساسانیان به کار رود. برای نمونه خانم دکتر پورشریعتی از نام اسپهبدان ساسانی یاد می‌کند که مهرهایش به تازگی کشف شده اما نام‌هایشان در شاهنامه آمده است و پیش از کشف این مهرها گمان می‌شد که این سرداران و اسپهبدان خیالی هستند. دکتر دریایی نیز می‌گوید که شاهنامه را باید در کنار تاریخ طبری و تاریخ آگاثیاس و دیگر منبع‌های تاریخی دوران ساسانیان نگاه کرد. هر سند تاریخی باید در کنار دیگر سندها بررسی و ارزیابی شود. و معمولا هیچ سندی به تنهایی معتبر نیست و بسیاری از سندهای دستکاری شده یا با انگیزه‌های سیاسی و شخصی نوشته می‌شود.

پرسش دیگر مجری برنامه این است که: آیا فردوسی وقتی به ترکان و عرب‌ها پرداخته است منصف بوده است؟ اینجا هم باز با دید امروزی به قضیه نگاه می‌شود. باید توجه داشت (همان طور که دکتر دریایی می‌گوید) در آن زمان عرب‌ها ایران را اشغال کرده و به ایران ستم می‌کردند به ویژه امویان. در زمان فردوسی نیز اندک اندک ترکان آسیای میانه وارد دستگاه حکومتی ایران و به ویژه سامانیان شدند و ویرانگری را آغاز کرده بودند. بنابراین حتا اگر فردوسی از زبان خود هم به عرب‌ها و ترکان چیزی گفته باشد واقعیت تاریخی بوده است. هرچند بخش‌هایی از این اعتراض و شکایت از عرب‌ها در منبع‌های اصلی فردوسی بوده است. و باز باید توجه داشت که در بخش حماسی شاهنامه تورانیان که از قوم‌های آریایی بودند و در اوستا هم از آنان با نام آریایی یاد شده و نام‌هایشان نیز نشانگر همتبار بودن با ایرانیان است (ارجاسب، فرنگیس، افراسیاب، اغریرث، منیژه، پیران، هومان، پیلسم و …) به اشتباه ترک دانسته شده‌اند. ضمن آن که فردوسی گاه شاهی ایرانی مانند کی‌کاووس را به خاطر نادانی و اشتباه‌هایش سرزنش می‌کند و پهلوانان تورانی مانند اغریرث و دیگران را می‌ستاید. متاسفانه برخی از سودجودیان این جریان را به تاریخ امروز انتقال داده و گمان می‌کنند که فردوسی «عرب‌ستیز» و «ترک‌ستیز» به معنای امروزی این گونه واژه‌ها بوده و به اصطلاح خودشان فردوسی را «نژادپرست» می‌دانند حال آن که ایرانی و ترک و عرب «نژاد» نیستند! دیگر آن که آن عرب‌ها و ترکان با ایرانیان عرب‌زبان و ترک‌زبان امروزی هیچ ربطی ندارند!

اما شاید بامزه‌ترین بخش آنجا است که مجری می‌پرسد:

همان جور که آقای دریایی می‌گوید، می‌شود گفت شاهنامه تاریخ «سلطنتی» است چون بر پایه‌ی خداینامگ تهیه شده در دوران خسرو اول است. بدین ترتیب می‌توانیم بگوییم که یک تاریخ «سلطنتی» شده سند هویت فرهنگی ایرانیان. شما در این ایرادی نمی‌بینید؟

آدم نمی‌داند چه کند. نخست سندها و منبع‌های شاهنامه را به پرسش می‌کشند و این که چه قدر شاهنامه موثق است. وقتی که روشن می‌شود بخش تاریخی آن سند داشته و از روی سندهای رسمی و دولتی بوده و با دیگر یافته‌های تاریخی همخوانی دارد می‌گویند: وای! این از روی سندهای «سلطنتی» بوده. پس حتما مسئله‌دار است. آیا ایشان انتظار دارند فردوسی از روی سندهای مرکز بایگانی مجلس انگلستان یا کنگره‌ی امریکا (که غیردولتی و غیرسلطنتی هستند) شاهنامه را می‌سرود؟ این هم نمونه‌ی دیگری از تحمیل برداشت‌های امروزی به تاریخ گذشته است.

اگر هم فرض کنیم که این پرسش‌ها و این گونه نگاه به شاهنامه نگاه تهیه‌کنندگان و نویسندگان بی.بی.سی نیست و تنها دارند پرسش دیگران را مطرح می‌کنند به نظر من بایستی به روشنی گفته شود که برخی چنین می‌گویند و در صورت امکان نام منبع و نویسنده را نیز بگویند.

معرفی پروژه‌ی شاهنامه

منتشرشده: آگوست 15, 2011 در فردوسی, ادبيات

دوشنبه ۲۴/امرداد/۱۳۹۰ – ۱۵/آگوست/۲۰۱۱

این پروژه در اکتبر سال ۱۹۹۹ م. / مهر ۱۳۷۸ خ. به کوشش و مدیریت دکتر چارلز ملویل (Charles Melville) از دانشگاه کمبریج و دکتر رابرت هیلنبراند (Robert Hillenbrand) از دانشگاه ادینبرا (Edinburgh) در اسکاتلند آغاز شد. کار پژوهش و گردآوری داده را خانم دکتر فیروزه عبدالله‌اوا (Firuza Abdullaeva، دانشگاه سن پیتزربورگ و کمبریج)، خانم دکتر کریستن ون رویمبک (Christine van Ruymbeke، دانشگاه بروکسل و کمبریج)، خانم دکتر گابریله فان دن برخ (Gabrielle van den Berg، دانشگاه لایدن و کمبریج) و دکتر امین مهدوی (ادینبرا) انجام دادند. دکتر فرهاد مهران نیز ایده‌ی بخش آمار را افزود. مرحله‌ی نخست این پروژه پس از پنج سال در سپتامبر ۲۰۰۴ م. / شهریور ۱۳۸۳ خ. پایان یافت.

مرحله‌ی دوم آن در مارچ ۲۰۰۶ م. / فروردین ۱۳۸۵ خ. باز با مدیریت دکتر چارلز ملویل آغاز شد. اما جان نورمن جای دکتر هیلنبراند را گرفت. کار پژوهش را دکتر زهرا حسن آقا (دانشگاه کمبریج) انجام داد. کار فهرست‌نویسی را لورا واینستاین (Laura Weinstein) و افسانه فیروز و راجشواری شاه (Rajeshwari Shah از دهلی) انجام دادند. این مرحله در اپریل ۲۰۰۹ م. / اردیبهشت ۱۳۸۸ خ. به پایان رسید و در سال پایانی دوباره دکتر فیروزه عبدالله‌اوا (این بار در دانشگاه آکسفورد) با پروژه همکاری کرد. هم چنین فرانسوا دو بلوا (Francois de Blois) و ماندانا نایینی هم در این بخش همکاری کردند. مرحله‌ی سوم در اکتبر ۲۰۱۰ م. / مهر ۱۳۸۹ خ. آغاز شد و گویا هم چنان ادامه دارد. این پروژه در برگزاری «نمایشگاه هزاره‌ی پایان سرایش شاهنامه» در موزه‌ی فیتزویلیام در کمبریج که از سپتامبر ۲۰۱۰ م. / شهریور ۱۳۸۹ تا ژانویه‌ی ۲۰۱۱ م. / دی ماه ۱۳۸۹ خ. برقرار بود همکاری داشت.

شورای اندرزگری (مشاورتی) این پروژه عبارت است از: استاد اولگ گرابار (Oleg Grabar)، دکتر ماریانا شریو-سیمپسون (Marianna Shreve Simpson) و دکتر جلال خالقی مطلق.

از نظر مالی نیز فرهنگستان بریتانیا (British Academy) اعتبار آغازین را فراهم کرد. بنیاد وینر-آنسپاخ (Fondation Wiener-Anspach) در بروکسل، «بنیاد علیرضا و محمد سودآور»، بنیاد میراث ایران، و «شبکه‌ی گوالش [=توسعه‌ی] آقاخان» (Aga Khan Development Network = AKDN) کمک‌های مالی را فراهم کرده‌اند.

نشانی این پروژه چنین است:

http://shahnama.caret.cam.ac.uk/new/jnama/page/

این سایت دارای ۱۵۰۰ رکورد درباره‌ی دست‌نویس‌ها و تک برگه‌های شاهنامه و نیز هژده هزار رکورد از نقاشی‌های شاهنامه و دوازده هزار تصویر از سراسر جهان است. این تصویرها و نقاشی‌ها از سی و یک کشور جهان از جمله ارمنستان، اتریش، امریکا، ایران، تاجیکستان، ازبکستان، هندوستان، مصر، بلژیک، فرانسه، آلمان، مجارستان، رمانی، پرتغال، و … و نیز گردآیه‌های (collection) شخصی گردآوری شده‌اند و اینک در دسترس دوستداران شاهنامه و پژوهشگران قرار گرفته‌اند. در بخش نگارخانه (گالری) می‌توانید هم بر پایه‌ی کشور و هم بر پایه‌ی بخش‌ها و داستان‌های شاهنامه این اطلاعات را جست‌وجو کنید. کهن‌ترین این دست‌نویس‌ها و برگه‌ها از سال ۱۲۱۷ م. / ۶۱۴ ق. / ۵۹۶ خ. است. این پروژه هم چنین دارای کتاب‌شناسی پژوهش‌های انجام شده روی شاهنامه است.

پیش از این نیز پروژه‌ی مشابهی به نام «پروژه‌ی شاهنامه» در دانشگاه پرینستون امریکا به کوشش شادروان استاد جروم کلینتون (Jerome Clinton) انجام شده است که پروژه‌ی دانشگاه کمبریج از اطلاعات و همکاری آنان سود برده است. پروژه‌ی شاهنامه‌ی دانشگاه پرینستون در این نشانی در دسترس است:

http://etcweb.princeton.edu/shahnama/start.epl

جزییات بیشتر را می‌توانید در هر دو سایت بخوانید.

این هم نمونه‌ی دیگری از کارهای ارزشمندی در زمینه‌ی تاریخ و فرهنگ ایران است که در واقع بایستی به دست دولت ایران و فرهنگستان زبان پارسی انجام می‌شد اما به قول سهراب سپهری:


مرد بقّال از من پرسید: «چند من خربزه می‌خواهی؟»

من از او پرسیدم: «دل خوش سیری چند؟»

پنج‌شنبه ۱۳/امرداد/۱۳۹۰ – ۴/آگوست/۲۰۱۱

چندی پیش یکی از خوانندگان وبلاگ درباره‌ی این جمله پرسیده بود که آیا در شاهنامه هست و در کجای آن است. بدو پاسخ دادم. اما به تازگی دیدم که در نوشته‌ی یکی از پان‌ترکان و دشمنان فردوسی حرف‌های بی‌پایه و نسنجیده‌ای درباره‌ی این بیت آمده است و خواستم توضیحی بیشتر بدهم.

شاید این لت (مصرع) شناخته‌شده‌ترین جمله‌ی شاهنامه‌ی فردوسی باشد و هر کسی آن را شنیده است. اما باید بدانیم که بر پایه‌ی ویراست مسکو و نیز ویراست دکتر جلال خالقی مطلق، گونه‌ی درست آن چنین است: هنر نیز ز ایرانیان است و بس.

به تازگی پان‌ترکان و دیگرانی که هیچ شناخت درستی از شاهنامه ندارند و سر دشمنی با فردوسی و شاهنامه و زبان پارسی و ایرانیان را دارند این جمله را نشان خودپرستی و گاه «نژادپرستی» (!) ایرانیان و فردوسی و یا «فاشیست» بودن او دانسته‌اند.


معلوم است که وقتی فردوسی به صراحت می‌گوید:

هنر نزد ایرانیان است و بس….

حالا در هر برهه‌­یی که گفته باشد، قرن چهارم یا هر گاه دیگری، به نحو روشنی اندیشه­‌یی فاشیستی را نماینده‌­گی کرده است. همان طور که ممکن است یک عضو شیرین‌عقل حزب نازی بفرماید:

هنر نزد آلمانیان است و بس….

هنر هیچ گاه نزد ملت مشخصی به کفایت «بس» نرسیده و به خصوص مردم ایران که در بسیاری از هنرها تاکنون نیز از ملت‌­های دیگر به شدت عقب مانده‌­تر بوده و هستند.

این شخص که در این بند به خیال خود فردوسی را با عضوی از حزب نازی مقایسه کرده است نشان داده است که هیچ شناختی از شاهنامه ندارد. (بگذریم از این که به اشتباه «نمایندگی» را هم «نماینده‌گی» نوشته است و نمی‌داند که «ه» در «نماینده» همان «گ» است…). این اعتراض‌های بی‌پایه، چند ایراد دارد:

– ایرانی «نژاد» به معنای race انگلیسی نیست که دشمنان فردوسی این جمله‌ی شاهنامه را نشان نژادپرستی (racism) فردوسی یا ایرانیان می‌دانند. هم چنین این شخص با فلسفه‌ی سیاسی «فاشیسم» هم آشنایی کافی ندارد و آن را به عنوان دشنام به کار برده است. همان طور که برخی «لیبرال» را به عنوان دشنام به کار می‌برند.

– هر قومی در دنیا به داشته‌های خود افتخار می‌کند و ایرانیان در این میانه استثنا نیستند. رجزهای موجود در شعرهای عربی (منسوب به) دوران پیش از اسلام و شعرهای دوران اسلامی نیز چنین اند. ملت‌های دیگر (مثلا امریکا و …) نیز در ادبیات و نوشتارشان خود را بهترین می‌دانند.

– اما مهم‌ترین ایراد استدلال این کسان آن است که این جمله را بیرون از داستان و بافت (context) آن می‌خوانند و گمان می‌کنند که فردوسی از خودش در ستایش ایرانیان چنین سخنی گفته است. حال آن که فردوسی بیشتر شاهنامه، به جز آغاز و پند داستان‌ها، را از روی منبع‌های نوشتاری خود به شعر درآورده است. از همسنجی و برابرنهی شاهنامه با متن‌های باقی مانده از زمان ساسانیان و نیز دیگر متن‌های تاریخی مانند ثعالبی و … می‌توان نتیجه گرفت که شاهنامه نیز مانند این کتاب‌ها بر پایه‌ی متن‌های مشترکی است و به میزان وفاداری فردوسی به متن‌های منبع پی می‌بریم.

اما برگردیم به جمله‌ی مورد نظر. این جمله نه از زبان فردوسی، بلکه از زبان بهرام گور، شاهنشاه ساسانی، در پاسخ به فغفور (بغ‌پور) چین است. بخش‌هایی از داستان را می‌آورم:


گفتار اندر کشتن بهرام گور کرگ را در هندوستان

یکی کرگ بود اندر آن شهر شاه ——————— ز بالای او بسته بر باد راه

از آن بیشه بگریختی شیر نر ——————— همان ز آسمان کرگس تیزپر

یکایک همه هند زو پر خروش ——————— از آواز او کر شدی تیزگوش

به بهرام گفت: «ای پسندیده مرد! ——————— برآید به دست تو این کارکرد

به نزدیک این کرگ باید شدن ——————— همی چرم او را به تیر آزدن

اگر زو تهی گردد این بوم و بر ——————— به فرّ تو ای مرد پیروزگر،

یکی دست باشدت نزدیک من ——————— چه نزدیک این نامدار انجمن

که جاوید در کشور هند و چین ——————— کند هر کسی بر تو بر آفرین»

بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای ——————— «که با من بباید یکی رهنمای

چو بینم به نیروی یزدان تنش ——————— ببینی به خون غرقه پیراهنش»

بدو داد شَنگُل یکی رهنمای ——————— که او را نشیمن بدانست و جای

همی رفت با نیک‌دل رهنمون ——————— بدان بیشه‌ی کرگ ریزنده خون

همی گفت چندی ز آرام اوی ——————— ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود، برگشت و بهرام رفت ——————— خرامان بدان بیشه‌ی کرگ تفت

پس پشت او چند از ایرانیان ——————— به پیگار آن کرگ بسته میان

چُن از دور دیدند خرطوم اوی ——————— ز هنگش همی پست شد بوم اوی

بدو هر کسی گفت: «شاها! مکن! ——————— ز مردی همی بگذرانی سخن

نکرده است کس جنگ با کوه سنگ ——————— وگر چه دلیرند شاهان به چنگ

به شنگل چنین گوی کاین راه نیست ——————— بدین جنگ دستوری شاه نیست

به فرمان کنم جنگ تا شاه من ——————- اگر بشنود نسپرد گاه من»

چنین داد پاسخ که «یزدان پاک ——————— مرا گر به هندوستان داد خاک

به جای دگر مرگ من چون بوَد؟ ——————— کز انداز اندیشه بیرون بوَد»

کمان را به زه کرد مرد جوان ——————— تو گفتی همی خوار گیرد روان

بیامد دمان تا به نزدیک کرگ ——————— پر از خشم سر، دل نهاده به مرگ

کمان کیانی گرفته به چنگ ——————— ز ترکش برآورده تیر خدنگ

همی تیر بارید همچون تگرگ ——————— برین همنشان تا غمی گشت کرگ

چو دانست کاو را سرآمد زمان ——————— برآهیخت خنجر به جای کمان

سر کرگ را پست ببرید و گفت: ——————— «به نام خداوند بی‌یار و جفت!

که او داد چندین مرا فرّ و زور ——————— به فرمان او تابد از چرخ هور»

بفرمود تا گاو و گردون برند ——————— سر کرگ از آن بیشه بیرون برند

ببردند و چون دید شنگل ز دور ——————— به دیبا بیاراست ایوان سور

چو بر تخت بنشست پرمایه شاه ——————— نشاندند بهرام را پیش گاه

همی کرد هر کس برو آفرین ——————— بزرگان هند و سواران چین

برفتند هر مهتری با نثار ——————— به بهرام گفتند کـ: «ای نامدار!

کسی را سزای تو کردار نیست ——————— به کردار تو راه دیدار نیست



چو زین آگهی شد به فغفور چین ————— که با فرّ مردی ز ایران‌زمین،

به نزدیک شنگل فرستاده بود ————— همانا کز ایران نه همزاده بود!

بدو داد شنگل یکی دخترش ————– که بر ماه ساید همی افسرش!

یکی نامه نزدیک بهرام‌شاه ————- نبشت آن جهاندار بادستگاه

به عنوان بر: از شهریار جهان ——— سرنامداران و تاج مهان

به نزد فرستاده‌ی پارسی ———— که آمد به قَنّوج با یار سی

….

چو نامه بیامد به بهرام گور ——— به دلش اندر افتاد از آن نامه شور

نبیسنده را خواند و پاسخ نبشت ———– به پالیز کین بر درختی بکشت!

سرنامه گفت: آنچ گفتی رسید ———— دو چشمت جز از کشور چین ندید!

به عنوان بر: «از پادشاه جهان» ——— نبشتی «سرافراز و تاج مهان»

جز آن بُد که گفتی سراسر سَخُن ———— بزرگیّ نو را نخواهم کَهُن!

شهنشاه بهرام گور است و بس ————- جز او در زمانه ندانیم کس

به مردی و دانش به فر و نژاد ————- چن او پادشا کس ندارد به یاد



هنر نیز ز ایرانیان است و بس ————- ندارند کرگ ژیان را به کس

همه یکدلان اند و یزدانشناس ———– به نیکی ندارند ز اختر سپاس»

کرگ: کرگدن

آزدن: آژدن. سوراخ کردن

همان گونه که می‌بینیم این بیت در پایان داستانی است که بهرام گور به درخواست شاه هند کرگدنی را می‌کشد که آرام و امنیت شهر را بر هم زده بود. سپس فغفور چین به بهرام نامه می‌نویسد و خود را شاه جهان می‌خواند و نمی‌داند که او خود بهرام گور است و گمان می‌کند که او تنها فرستاده‌ی بهرام است. بهرام گور هم در پاسخ به او می‌گوید که شاه جهان بهرام است و هنر و دلاوری ایرانیان را ستایش می‌کنند زیرا کرگدن خشمگین را چیزی نمی‌دانند و با او به جنگ رفته و او را می‌کشند. موضوع ستایش هنر رزمی و دلاوری ایرانیان است. این جمله به سده‌ی چهارم ق/دهم م. نه، بلکه به سده‌ی پنجم م. و پانصد پیش از فردوسی متعلق است و در زمان بهرام گور ایرانیان ساسانی قدرت جهانی بودند و «هنر» هم داشته‌اند. اگر بخواهیم بگوییم معنای لت عنوان این جستار این است که به جز ایرانیان کسی در جهان هنر ندارد، باید گفت بر پایه‌ی بیت دیگر، لابد به جز بهرام گور هم کسی در جهان شاهنشاه نیست و می‌دانیم که جز بهرام ده‌ها شاهنشاه دیگر داشته‌ایم. و این «بس» به معنای «تنها» نیست.

هم چنین باید توجه داشت که در این جمله «هنر» به معنای امروزی یعنی نقاشی و طراحی و بازیگری و … و برابر arts در زبان‌های اروپایی نیست که پان‌ترک در اعتراض خود می‌گوید ایرانیان در زمینه‌ی هنر از دیگر کشورها عقب مانده‌اند. اگر او کمی با ادبیات پارسی آشنایی داشت می‌دانست که هنر در بیشتر ادبیات کلاسیک زبان پارسی به معنای توانایی و مهارت و دانش است. در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:

هنر: علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال. کیاست. فراست. زیرکی. این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را در بر دارد.

برای نمونه نظامی در اسکندرنامه می‌گوید:

که بود از ندیمان خسرو خرام ————– هنرپیشه‌ای ارشَمیدُس به نام

و می‌دانیم ارشمیدس یونانی هنرپیشه نبود! یا حافظ می گوید:

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف ———- چو هنرهای دگر موجب حرمان نشود

هنر مخالف «آهو» یا «عیب» است. ناصر خسرو گوید:

با هزاران بدی و عیب یکی‌شان هنر است ———— گرچه ایشان چو خر از عیب و هنر بی‌خبرند

فخرالدین اسعد گرگانی در داستان «ویس و رامین»:

هنر را بازدانستم ز آهو ———— همیدون نغز را از زشت و نیکو

چند نمونه‌ی دیگر از نظامی گنجوی:

زَهر تو را دوست چه خوانَد؟ شکَر —— عیب تو را دوست چه داند؟ هنر

گردن عقل از هنر آزاد نیست — هیچ هنر خوبتر از داد نیست

ای هنر از مردی تو شرمسار —- از هنر بیوه زنی شرم دار

سعدی در گلستان می‌گوید:


تا مرد سخن نگفته باشد ————- عیب و هنرش نهفته باشد

زبان در دهان ای خردمند چیست؟ ————- کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی؟ —————— که گوهرفروش است یا پیله‌ور

و این همان است که در تعریف (بانوان و دختران) گفته می‌شود: از هر انگشتش یک هنر می‌بارد.

اما نویسنده‌ی یاد شده در مقاله‌ی خود ایراد دیگری نیز به فردوسی گرفته و نوشته است:

زمانی که فردوسی می گوید:

بسی رنج بردم در این سال سی ———– عجم زنده کردم بدین پارسی

واقعیت این است که از نوعی نارسیسم سخن می‌­گوید. چرا که ما در حال حاضر با ده‌­ها زبان و فرهنگ آشنا هستیم که نه شاه­نامه داشته‌­اند و نه حضرت فردوسی به آنان افتخار داده است؛ اما با این همه زنده و پویا هستند. مضاف بر این که شاه­نامه به علت فقدان صنعت چاپ در نسخه‌­های محدود و معدودی آن هم میان اهل دربار رایج بوده و زنده ماندن زبان فارسی ربطی به فردوسی ندارد.

اینجا نیز با بیسوادی و نقد کینه‌ورزانه روبرو ایم.

نخست آن که در ویراست مسکو و نیز در ویراست دکتر خالقی مطلق این بیت اصلی دانسته نشده است و گویا شکل دیگری از این بیت در آغاز پادشاهی گشتاسپ است:

من این نامه فرخ گرفتم به فال ———– بسی رنج بردم به بسیار سال

یعنی وی بر پایه‌ی بیتی که از آن فردوسی نیست به نقد (بخوانید: دشنام و توهین به) فردوسی پرداخته است.

دوم آن که «عجم» به معنای «ناعرب» و به ویژه «ایرانی» است نه به معنای «زبان پارسی». در هیچ فرهنگی، «عجم» به معنای زبان نیامده است که وی معنای این بیت را زنده کردن زبان پارسی دانسته است.

سوم آن که اگر این شخص زحمت می‌کشید و به همان شاهنامه‌هایی که این بیت آمده یکی دو بیت پس و پیش این بیت را هم می‌خواند می‌فهمید که «راه به ترکستان» برده است:

بسی رنج بردم در این سال سی ———— عجم زنده کردم بدین پارسی

چون عیسا من این مردگان را تمام ——— چنین زنده کردم سراسر به نام

یعنی منظور سراینده‌ی این بیت‌ها زنده کردن «عجم» و نام و یاد شاهان ایران پیش از اسلام است که پیش از شاهنامه‌ی فردوسی بدین شکل کامل و شعری در جایی گرد نیامده است. البته پیش از فردوسی شاعران دیگری «شاهنامه» سروده بودند اما متاسفانه آنها بر جای نیامده‌اند. برجا ماندن یاد و نام شاهان در میان مردم عامی و عادی از راه همین شاهنامه و نقّالی و شاهنامه‌خوانی بوده است.

هم چنین نگاه کنید به این نوشته‌ی آقای ابوالفضل خطیبی از دو سال پیش که به اعتراض‌های مشابهی پاسخ داده و از جمله درباره‌ی ادعای محدود بودن شاهنامه به درباره چنین آورده است:


محمد بن الرضا بن محمد العلوی الطوسی، معروف به «دفترخان عادلی» مؤلف معجم شاهنامه (کهن‌ترین فرهنگ شاهنامه در قرن ششم هجری قمری) درباره‌ی سبب تألیف کتاب می‌نویسد:

«چون به جانب عراق افتادم، به شهر اصفهان رسیدم، در کوچه‌ها و مدرسه‌ها و بازارها می‌گشتم تا به مدرسهء تاج‌الدین رسیدم. چون در رفتم، جماعتی دیدم نشسته و در کتاب‌خانه باز نهاده و هر کسی چیزی می‌نوشت و چون آن جمعیت دیدم، پیش رفتم و سلام كردم و نشستم و گفتم: در این خزانه شهنامهء فردوسی هست؟ صاحب فرزانه گفت: هست. برخاست و مجلد اول از شهنامه به من داد. گفتم: چند مجلد است؟ گفت چهار جلد است … چون آن را می‌خواندم و در دل تأمل می‌کردم، هر بیتی که در او لفظ مشکل بود، از زبان دری و پهلوی، معنی آن برخی در زیر نوشته بود. با خود گفتم که مثل این نسخه کس ندیده است و این الفاظ را جمع باید کرد که بسیار خوانندگان هستند که این شعر می‌خوانند و معنی این الفاظ نمی‌دانند… »

در قرون ششم که سلجوقیان ترک بر ایران سیطره داشتند، استنساخ و خواندن شاهنامه به هیچ روی محدود به دربارها نبوده، بلکه شاهنامه‌خوانی در مدارس و بین تحصیل‌کردگان سخت رواج داشته‌است.

گذشته از این، باقی ماندن بیش از هزار نسخهء خطی از شاهنامه که در کتاب‌خانه‌های مختلف کشورهای جهان نگه‌داری می‌شود، گواه آن است که نه تنها درباریان، بلکه بسیاری از خانواده‌های ایرانی که توان مالی داشتند، نسخه‌ای از شاهنامه برای خود فراهم می‌کردند.

پی‌نوشت

جالب آن که دکتر شاهین سپنتا هم در جستار روز شانزدهم امرداد در وبلاگ خود به همین موضوع پرداخته است.

پی‌نوشت ۲:

در آغاز به اشتباه این طور خوانده بودم که مردی از هندوستان بهرام و ایرانیان را ستوده است. اما پس از نامه‌ی یکی از خوانندگان وبلاگ، دوباره به شاهنامه نگاه کردم و داستان را خواندم و متن بالا را ویراستم و نوشتم که در واقع این سخن از زبان خود بهرام گور به فغفور چین است بی آن که بگوید که خود او کیست.

چهارشنبه ۱۵/تیر/۱۳۹۰ – ۶/جولای/۲۰۱۱

می‌دانیم که پس از اسلام شاهنامه‌های فراوانی سروده یا نگاشته شده است مانند شاهنامه‌ی ابوشکور بلخی و شاهنامه‌ی نثر ابومنصوری. اما بزرگ‌ترین شاهکار در زمینه‌ی شاهنامه‌سرایی همانا کار استاد سخن فردوسی توسی است. پس از فردوسی نیز شاعران و نویسندگان فراوانی به تقلید از شاهنامه‌ی فردوسی پرداختند که خود مبحث جداگانه‌ای است. اما مشهورترین این تقلیدها از فردوسی کتاب «گرشاسپ‌نامه» سروده‌ی همشهری فردوسی یعنی اسدی توسی است که چند سال پس از شاهنامه سروده شده است.

شاهنامه‌ی فردوسی اندک زمانی پس از سروده شدن در میان ایرانیان محبوب شد و به طوری که دکتر سجاد آیدنلو در مقاله‌ای نشان داده است در همان دوران با وجود سختی ارتباط و دوری راه، شاهنامه‌ی فردوسی تا تبریز و آذربایجان هم رسیده و در شعرهای قطران تبریزی نشانه‌های از آشنایی با متن شاهنامه‌ی فردوسی دیده می‌شود.

ایرانیان در دوره‌های گوناگون تاریخی همواره شاهنامه را گرامی و عزیز می‌داشتند و برای نمونه در گلستان سعدی می‌بینیم که در دربار پادشاهان ایران شاهنامه می‌خواندند:

یکی را از ملوک عجم حکایت کنند … باری به مجلس او در، کتاب شاهنامه همی‌خواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون… (باب اول: در سیرت پادشاهان – حکایت ششم)

متاسفانه خاک ایران در زیر سُم غارتگران غزان ترک و مغولان و تاتاران لگدکوب شده است و کتابخانه‌های بزرگ و زیادی نابود شده‌اند و آنچه از کتاب‌های ما بر جا مانده در سده‌های بعد به دست اروپاییان از کشور خارج شد و اکنون بیشتر کتاب‌های مهم و تاریخی و علمی و ادبی ما در کتابخانه‌های پاریس و واتیکان و انگلستان و دیگر کشورهای اروپایی است. البته در این میان، نباید نقش سوداگران و پول‌پرستان آزمند داخلی را هم فراموش کرد که یوسف کنعان را «به زر ناسره» به غلامی می‌فروختند. (حافظ: یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد – آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود)

در هر دوره‌ی تاریخی مهم، شاهان ایران در ساختن و آرایش و تزیین شاهنامه با پیشینیان خود رقابت می‌کردند. از این رو چند شاهنامه‌ی بسیار بزرگ پدید آمد که در زیر به سه مورد آنها و سرگذشت دردآورشان می‌پردازم:

دوران ایلخانی مغول و شاهنامه‌ی ایلخانی/ابوسعیدی
در دوران ایلخانان مغول و به احتمال فراوان در دوران سلطان ابوسعید بهادرخان شاهنامه‌ای تهیه شد که گویا غیاث‌الدین پسر خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی بر آن نظارت کرده بود. این شاهنامه در ۲۸۰ برگه (۵۶۰ صفحه) و قطع بزرگ و دو جلد بود و بیش از ۱۹۰ نگاره (مینیاتور) داشت و در تبریز نگهداری می‌شد. در زمان ناصرالدین شاه قاجار این شاهنامه در تهران بوده است. پس از گذشت شش صد سال آن را مرمت کرده و به صورت یک جلدی در آورده بودند. از این شاهنامه‌ی یک جلدی عکسی به دست آمده که در همان زمان به دست عکاس روسی آنتوان سوروگویین (Antoine Sevruguin) گرفته شده است. این عکس در موزه‌ی اسمیثونین (Smithsonian) شهر واشنگتن نگهداری می‌شود.

در دوران آشوب استبداد صغیر محمدعلی‌شاهی، این شاهنامه از تهران خارج شد و به اروپا رسید. در سال ۱۹۰۷ م. یعنی پس از انقلاب مشروطه، این کتاب به دست مردی بلژیکی به نام ژرژ دموت (Georges Demotte) افتاد که در پاریس به کار دلالی آثار هنری مشغول بود. وی می‌خواست این کتاب را یکجا بفروشد اما چون کسی توانایی خرید آن را نداشت، دموت دست به جنایت بزرگی زد: یعنی شاهنامه‌ی هفت صد ساله را برگ برگ کرد و هر نگاره‌ی آن را جداگانه به مبلغ گزافی فروخت. اگر برگه‌ای دارای نگاره در هر دو رو بود، دموت آن برگه را شکافته و هر نگاره را بر روی برگه‌ای چسبانده و جداگانه فروخت. و باقی برگ‌های بدون نگاره و شعرهای شاهنامه را هم سر به نیست کرد!!! اهانت‌آمیز آن که این شاهنامه مدت‌ها به نام ویرانگر آن خوانده می‌شد یعنی «شاهنامه‌ی دموت»! کسی که نه تنها در پدید آمدن و نگهداری آن نقشی نداشته است بلکه بزرگ‌ترین بلا و آسیب را بدان رسانده است. اکنون از ۱۹۰ نگاره‌ی این شاهنامه تنها ۵۷ تای آنها شناخته شده است که در دست موسسه‌ها و گردایه‌داران (collection) شخصی و نمایشگاهی است.

از دهه‌ی ۱۹۷۰ م./ ۱۳۵۰ خ. خانم شیلا بلر (Sheila Blair) پژوهش‌های فراوانی درباره‌ی این شاهنامه کرده است. به نظر بلر این شاهنامه بین ۱۸۰ تا ۲۰۰ نگاره داشته است. اما متاسفانه ایشان نام زشت‌تری به این شاهنامه داده است و اکنون شاهنامه‌ی ایلخانی به نام «شاهنامه‌ی بزرگ مغولی» (Great Mongol Shahnama) شناخته می‌شود. شاید این نامگذاری زشت و غلط‌انداز باعث شد که در سال ۲۰۰۳ که موزه‌ی متروپولیتن (Metropolitan Museum به معنای مادرشهری) در نیویورک نمایشگاهی برگزار کرد، شاهنامه را جزو میراث چنگیز خان مغول بداند!!!

با خواندن این صفحه هم، خوانندگان ناآگاه به تاریخ ایران و شاهنامه گمان خواهند کرد که شاهنامه کتابی است که درباره‌ی شاهان مغول و به فرمان مغولان سروده شده است.

واقعا که شرم‌آور است مردک حریص اروپایی شاهنامه را نابود می‌کند و شاهنامه را به نام او «شاهنامه‌ی دموت» می‌خوانند. بعد آن را «شاهنامه‌ی بزرگ مغولی» می‌خوانند و حالا هم با این گونه متن‌های ابلهانه، شاهنامه و هنر ایرانی را میراث چنگیز خونخوار ویرانگر بخوانند.

شاهنامه‌ی دیگری از دوران ایلخانی در دست است که آن هم به نام شاهنامه‌ی گوتمان (Gutman Shahnama) خوانده می‌شود و در موزه‌ی متروپولیتن نیویورک نگهداری می‌شود! اطلاعات بیشتری درباره‌ی این شاهنامه ندارم.

پژوهشگر تاریخ و هنر ایران، ابوالعلا سودآور در سال ۱۹۹۳ م.
مقاله‌ای ۹۰ صفحه‌ای منتشر کرد که در آن پیشنهاد کرد کتاب «ابوسعیدنامه» در واقع همین شاهنامه‌ی دوران ایلخانی است. البته شیلا بلر در مقاله‌ای در سال ۲۰۰۳ م. این پیشنهاد را رد کرده است.
(ن.ک. کتاب زبان تصویری شاهنامه فصل سوم)

دوران تیموری و شاهنامه‌ی بای‌سُنقُری
شاهنامه‌ی بای‌سُنقُری مربوط به دوران تیموریان است و به فرمان «بای سُنقُر» فراهم شده است. (معنای این نام ترکی «شهباز» است. بای همان بغ ایرانی است که گویا از راه سغدی وارد زبان ترکی شده است و بک و بیک و بیگ و بی هم شکل‌های دیگر آن اند. سُنقُر هم باز شکاری است). بای‌سنقر (زاده: ۸۰۲ ق. / ۱۳۹۹ م. درگذشته: ۸۳۷ ق./ ۱۴۳۳ م.) پسر شاهرخ و نوه‌ی تیمور لنگ بود و به نوشته‌ی دولتشاه سمرقندی «جمالی داشت با کمال … و از سلاطین روزگار، بعد از خسرو پرویز چون بای‌سنقر سلطان کسی به عشرت و تجمل معاش نکرد. شعر ترکی و فارسی را نیکو گفتی و فهمیدی، به شش قلم خط نوشتی. شبی از فرط شراب به فرمان رب الارباب به خواب گران فنا گرفتار شد و سکنهء هرات سبب آن وفات سکته پنداشتند و وقوع این واقعه در دارالسلطنهء هرات در «باغ سپید» بود در سنهء سبع و ثلاثین و ثمان مائه (۸۳۷ ق.) و عمر او سی و پنج سال بوده» تاریخ دقیق مرگ او را صبح شنبه هفتم جمادی الاول ۸۳۷ ق. برابر ۲۰ دسامبر ۱۴۳۳ یولی (۲۹ دسامبر ۱۴۳۳ گریگوری) نوشته‌اند.

بای‌سنقر بانی زیباترین کتاب‌نویسی در ایران است و در پشتیبانی او چهل نفر کاتب و خطاط به راهنمایی مولانا جعفر تبریزی (مشهور به جعفر بای‌سنقری که خود شاگرد عبدالله پسر میرعلی بود) به رونویسی و ساخت کتاب مشغول بودند. بای‌سنقر با پرداخت دستمزدهای گزاف و پاداش‌های شاهانه هنرمندترین استادان خط و تذهیب و نگارگری را نزد خود نگاه می‌داشت و آنان هم برای وی ظریف‌ترین آثار هنری را در خط و تذهیب و جلدبندی و صحافی پدید آوردند. کتاب‌های کتابخانه‌ی بزرگ این شاهزاده هم اکنون در همه‌ی گیتی پخش شده است و هرجا که هست در کمال حرمت و دقت نگاهداری می‌شوند.

خوشبختانه شاهنامه‌ی بای‌سنقری هنوز در ایران (در موزه‌ی کاخ گلستان تهران) است.

دوران صفوی و شاهنامه‌ی تهماسبی
شاه تهماسب پسر شاه اسماعیل دومین پادشاه صفوی است که در سال ۹۱۹ ق. زاده شد و زمانی که پدرش در سال ۹۳۰ ق. درگذشت در سن یازده سالگی به شاهی رسید. شاه تهماسب در سال ۹۸۴ ق. در سن شصت و چهار سالگی درگذشت. به نوشته‌ی اسکندربیک منشی در «تاریخ عالم‌آرای عباسی» شاه تهماسب در سال ۹۱۹ ق. در قریه‌ی شاه‌آباد اصفهان زاده شد و در روز دوشنبه پانزدهم ماه صفر سال ۹۸۴ ق/ ۱۴ می ۱۵۷۶ م. یولی در پایتخت خود شهر قزوین درگذشت. بدین ترتیب شصت و چهار سال زیست و مدت پادشاهی او ۵۳ سال بود. فرستاده‌ی جمهوری ونیز «وینچنتزو دلی الساندری» (Vincenzo degli Alessandri) شاه تهماسب را چنین توصیف کرده است: «قدش میانه و خوش ترکیب است. چهره‌اش پسندیده و قدری مایل به تیرگی است. لبانی ضخیم و ریشی خاکستری رنگ دارد.»
(آگاهی بیشتر درباره‌ی الساندری در این مقاله‌یدانشنامه‌ی ایرانیکا آمده است. جلد دوم گزارش الساندری به زبان ایتالیایی چاپ سال ۱۸۴۴ م. فلورانس را می‌توانید در این نشانی ببینید.)

شاه اسماعیل در سال‌های پایانی عمر خود فرمان ساختن شاهنامه‌ای را داد که از شاهنامه‌ی پیشین بزرگ‌تر و زیباتر باشد. استاد کمال‌الدین بهزاد از هرات به تبریز آورده شده بود. در کارگاه شاهانه‌ی تبریز کار ساخت شاهنامه آغاز شد. پس از مرگ شاه اسماعیل، شاه تهماسب این کار را ادامه داد. شاهنامه‌ی تهماسبی که دستاورد و حاصل رنج سال‌های عمر گران‌بهای استادان نگارگری ایرانی در دوران صفوی است. این شاهنامه‌ی بزرگ و نفیس دارای ۲۵۸ نگاره اثر بزرگ‌ترین نقاشان و نگارگران ایران در دوران شاه اسماعیل و شاه تهماسب است. این شاهنامه پس از صلح با عثمانی به عنوان هدیه به سلطان عثمانی فرستاده شد.

شاهنامه‌ی تهماسبی در سده‌ی نوزدهم م. به دست خاندان فرانسوی بارون دو رُتشیلد (de Rothschild) افتاد. سپس در سال ۱۹۵۹ م./ ۱۳۲۸ خ. سرمایه‌داری امریکایی به نام آرتور هوتون (Arthur Houghton) صاحب کارخانه‌ی بلور و شیشه‌سازی کورنینگ (Corning Glass) آن را از خانواده‌ی دو رتشیلد خرید. پس از آن شاهنامه‌ی تهماسبی به نام دارنده‌ی امریکایی آن «شاهنامه‌ی هوتون» خوانده شد! هوتون امریکایی نیز همان جنایت ژرژ دموت بلژیکی را تکرار کرد: هوتون شاهنامه‌ی تهماسبی را برگ برگ کرد و هر برگه را جداگانه را فروخت. در طی سی و پنج سالی که شاهنامه‌ی تهماسبی در دست آرتور هوتون بود تعداد نگاره‌های آن از ۲۵۸ به ۱۱۸ رسید یعنی ۱۴۰ نگاره را فروخت. سپس برای فرار از پرداخت مالیاتی که دولت امریکا از وی طلب می‌کرد، تعداد ۸۸ نگاره را به موزه‌ی متروپولیتن نیویورک هدیه داد! مدتی بعد نیز خودش رییس موزه‌ی متروپولیتن نیویورک شد و جدایی‌اش از شاهنامه دیری نپایید!

هوتون در سال ۱۹۷۶ م. / ۱۳۵۵ خ. به شاه ایران پیشنهاد کرد که شاهنامه‌ی تهماسبی را به مبلغ ۲۰ میلیون دلار از وی بخرد. اما شاه این مبلغ را نپذیرفت و هوتون هم شاهنامه را برای فروش در حراج کریستی لندن گذاشت! هوتون در سال ۱۹۹۰ م./ ۱۳۶۹ خ. درگذشت و «بنیاد هوتون» تصمیم گرفت باقی مانده‌ی شاهنامه‌ی تهماسبی را به مبلغ ۱۳ میلیون دلار بفروشد اما کسی توانایی خرید آن را نداشت. اولیور هوار (Oliver Hoare) پیشنهاد کرد که ایران این شاهنامه را با نقاشی «بانوی شماره ۳» (Lady No. 3) اثر ویلم دو کونینگ (Willem de Kooning) نقاش هلندی/امریکایی سده‌ی بیستم تاخت بزند. این نقاشی در زمان شاه برای موزه‌ی هنرهای معاصر خریده شده بود اما پس از انقلاب به دلیل مخالفت با شئون اسلامی از نمایش آن خودداری می‌شد. یکی دیگر از نقاشی‌های دو کونینگ در همان سال‌ها به مبلغ ۱۸ میلیون دلار فروخته شده بود. دیوید سیلوستر (David Sylvester) گفته بود که بنیاد هوتون در این معامله ضرر کرده است زیرا شاهنامه‌ی تهماسبی دست کم به بیست نقاشی دو کونینگ می‌ارزید! (آگاهی بیشتر دراین صفحه آمده است.)

این آزمندان و حریصان، شاهنامه‌های نفیس و گران‌قدر ایرانی را که از سده‌های هشتم و دهم هجری بوده برگ برگ کرده و هر تصویر را جداگانه فروخته‌اند! باقی کتاب هم برایشان مهم نبوده است. بعد زیرسیگاری فلان نویسنده‌ی پنجاه سال پیش خودشان را به همان صورت در موزه نگه می‌دارند. این هم یکی دیگر از تبعیض‌های آشکار و خوارشماری دیگران است.

انگار این سرمایه‌داران با دستان خودشان این شاهنامه‌ها را ساخته‌اند و نقاشی پدر و مادرشان و آلبوم خانوادگی بوده است. میراث فرهنگی ما ایرانیان است که به خاطر بی‌لیاقتی و بی‌کفایتی برخی افراد بازیچه‌ی دست پولداران نوکیسه‌ی غربی شده است. حالا هم که نوبت نوکیسگان عرب است که میراث فرهنگی ما را بخرند و به نام جد و آبای خودشان تمام کنند.

شنبه ۲۴/اردیبهشت/۱۳۹۰ – ۱۴/می/۲۰۱۱

اسفندماه گذشته (به ماه سپندارمذ روز ارد) هزارمین سالگرد پایان سرایش شاهنامه‌ی فردوسی بود و مراسم بزرگداشت این هزاره در این ماه اردیبهشت برگزار شده است. بدین مناسبت می‌خواستم به چند مورد ستمی که به فردوسی و شاهنامه می‌شود اشاره کنم که هر کدام خود مجالی جداگانه می‌خواهد.

شاهنامه‌نخوانی
شاید بزرگ‌ترین ستمی که این روزها به فردوسی می‌شود نخواندن شاهنامه است. منظورم از شاهنامه‌خوانی نه تنها خوانده شدن داستان‌ها و استوره‌های شاهنامه در دبستان و دبیرستان و مرکزهای آموزشی است بلکه باید یک گام پیشتر رفت و به تحلیل و واکاوی داستان‌ها و شخصیت‌ها نیز پرداخت. در زبان انگلیسی مجله‌ها و گزارش‌ها و پژوهش‌های فراوانی درباره‌ی زندگی و آثار شاعران انگلیسی مانند میلتون و شکسپیر و دیگران می‌شود و دانش‌آموزان و دانشجویان در دبیرستان و دانشگاه به عنوان تکلیف باید درباره‌ی شاعران و نویسندگان خود مقاله بنویسند. اما چنین کارهایی در ایران برای شاهنامه و فردوسی (و دیگر شاعران و نویسندگان) انجام نمی‌شود.

تَوَند (پُتانسیل) نمایشی شاهنامه، به ویژه بخش استوره‌ای و حماسی آن بسیار زیاد است. اما در این زمینه هیچ کار بزرگ و مهمی نشده است. همه‌ی کارهای مهم شکسپیر چندین و چند بار به صورت فیلم سینمایی و تلویزیونی بازسازی شده‌اند. اجراهای فراوانی از آثار شکسپیر در تئاترهای کشورهای انگلیسی زبان و حتا در تئاترهای خودمان صورت گرفته است و از دیدگاه‌های مختلفی بازسازی و اجرا شده‌اند. اما متاسفانه هیچ یک از داستان‌های شاهنامه به صورتی شایسته و آبرومندانه نه فیلم شده‌اند و نه نمایشنامه. تنها در دهه‌ی ۱۳۵۰ خ/۱۹۷۰ م. در تاجیکستان دو فیلم به نام‌های «رستم و سهراب» و «داستان سیاوش» به کوشش «تاجیک فیلم» ساخته شد که فیلم داستان سیاوش در سینماهای ایران نیز روی پرده رفت. یک بار هم که سه چهار سال پیش در تلویزیون ایران خواستند کاری بکنند که نتیجه‌اش سریال «چهل سرباز» بود و بهتر است درباره‌اش سخنی نگوییم!

کتاب‌هایی با عنوان داستان‌های شاهنامه برای کودکان و نوجوانان اندک اند. کیفیت برخی از آنها نیز چندان بالا نیست. متن برخی از آنها پر است از واژه‌های نالازم عربی که اگر همان شعر فردوسی را می‌نوشتند برای کودکان بسیار خواناتر از نثر «ساده‌شده»ی این کتاب‌ها بود.

حاصل این همه بی‌توجهی، ناآگاهی مردم و تحصیل‌کردگان از شاهنامه و فردوسی است و می‌بینیم حتا کسانی که با نیت خوب و مثبت درباره‌ی شاهنامه چیزی می‌نویسند آن را تنها استوره و افسانه می‌دانند و بیشتر مردم هم از شاهنامه تنها رستم و سهراب را می‌شناسند.

زندگی فردوسی
پس از گذشت هزار سال از زمان فردوسی و شاهنامه، هنوز یک کتاب مستقل (چه مستند چه داستانی) درباره‌ی زندگی فردوسی وجود ندارد. زندگینامه‌ی فردوسی و زمان فردوسی به اندازه‌ی کافی پژوهش نشده است و تعداد کارهایی که در این زمینه شده است کافی نیست. بنابراین طبیعی است که هیچ فیلمی هم از زندگی فردوسی ساخته نشده است.

فردوسی و محمود غزنوی
چون زندگی فردوسی مستند و پژوهش نشده است، ستم بزرگ دیگری که بر فردوسی و شاهنامه می‌رود مربوط به داستان فردوسی و محمود غزنوی است. متاسفانه افسانه‌ی سفارش دادن محمود به فردوسی برای سرایش شاهنامه همچنان برای بسیاری واقعی است. حال آن که با یک شمارش ساده می‌توان دید که چنین کاری ناممکن است. با محاسبه‌ی نادقیق می‌بینیم که: فردوسی شاهنامه را در سال ۴۰۰ قمری به پایان رساند («ز هجرت شده پنج هشتاد بار») و دست کم ۳۰ سال روی آن کار کرد. یعنی شاهنامه را در سال ۳۷۰ آغاز کرده است. محمود غزنوی در سال ۳۶۰ ق. زاده شده است! به همین سادگی می‌توان دید که تمام دیدار محمود و فردوسی و مسابقه میان شاعران و برگزیده شدن فردوسی و سفارش شاهنامه و … افسانه‌ای بیش نیست.

البته، امروزه می‌دانیم که شاهنامه دو ویراست داشته است و فردوسی بیش از ۳۰ سال روی آنها کار کرده است و موضوع پیچیده‌تر است. در راستای همان افسانه‌ی محمود، موضوع «هجونامه» و ستایش‌های فردوسی از محمود در شاهنامه مطرح می‌شود. کتاب «سرچشمه‌های فردوسی‌شناسی» زنده‌یاد استاد دکتر محمدامین ریاحی خویی را به علاقه‌مندان پیشنهاد می‌کنم.

در کتاب «حماسه‌ی شاهان ایرانی: شاهنامه‌ی فردوسی» (Epic of the Persian Kings: The Shahnameh of Ferdowsi) به ویراستاری باربارا برند (Barbara Brend) و چارلز ملویل (Charles Melville)، چاپ سال ۲۰۱۰ م/ ۱۳۸۹ خ. در صفحه‌ی ۱۱ مقاله‌ی «شاهنامه در بافت تاریخی» (The ‹Shahnameh› in Historical Context) نوشته‌ی چارلز ملویل چنین آمده است:

In Mahmud of Ghazni, moreover, to whom he dedicated the final versions of the poem, Ferdowsi seems to have hoped for a military champion who would rekindle ancient glories, a ‹second Faridoun›. As we know, in this he was disappointed.

ترجمه:
افزون بر این، گویا فردوسی امید داشت محمود غزنوی، که ویراست‌های نهایی شاهنامه را بدو پیشکش کرده است، قهرمان نظامی‌ای باشد که شکوه باستانی (ایران) را از نو برافروزد و «فریدون دومی» شود. همان گونه که می‌دانیم فردوسی از این باره نومید شد.

نمی‌دانم این سخن تا چه اندازه واقعیت دارد اما تا آنجا که من می‌دانم و در تاریخ خوانده‌ام محمود غزنوی خشکه مقدس و خشک‌اندیشی بود که تنها در اندیشه‌ی غارت ثروت هندوستان و جلب رضایت خلیفه‌ی عباسی از راه کشتن دشمنان خودش و خلیفه به بهانه‌ی «قرمطی‌گری» بود.

دکتر فریدون جنیدی معتقد است بیت‌های ستایشی پراکنده در شاهنامه احتمالاً در زمان نوه‌ی محمود غزنوی به دستور او و با استخدام شاعران به شاهنامه افزوده شده است.

دین و مذهب فردوسی
موضوع مهم و حساس دیگری که هست دین و مذهب فردوسی است. با نگاه به ویراست دکتر خالقی مطلق از شاهنامه، به ویژه در بخش دیباچه‌ی شاهنامه می‌بینیم که از همان زمان‌های قدیم «هر کسی از ظن خود» برای فردوسی دین و مذهبی تراشیده است. اگر کاتب سُنی بوده چندین بیت در مدح سه خلیفه‌ی نخست اسلام (ابوبکر و عمر و عثمان) به شاهنامه افزوده و درباره‌ی شیعیان («رافضیان») چنین گفته:

کرانه بگیری ز بغض صحاب ——— که هستند همچون نجوم و سحاب
تو بر خارجی لعنتی کن مدام ——- ابَر رافضی هم چنین کن دوام
ابوبکر و حیدر چو بر کوثرند ——– کجا خارجی رافضی در خورند؟
تو سُنی بِزی تا بوَد هر دو دوست ——– ره رستگاری از این و ازوست

اگر کاتب شیعه بود پس از بیت: «چنان دان که خاک پی حیدرم» چنین افزوده است:

نباشد به جز بی‌پدر دشمنش ———- که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آن کس که در دلش بغض علی است ——- ازو زارتر در جهان زار کیست؟

نظامی عروضی هم می‌نویسد وقتی فردوسی درگذشت واعظی گفت چون او «مدح گبرکان» کرده است نباید در گورستان مسلمانان خاک شود.

این مورد هم نیاز به پژوهش فراوان و مستند دارد و البته نخستین گام داشتن ویراست علمی و دقیقی از شاهنامه است که خوشبختانه دکتر خالقی مطلق گام مهمی در این راه برداشته است و باید به دنبال دست‌نویس‌های کهن‌تر بود و هم چنان به پژوهش درباره‌ی فردوسی ادامه داد.

کژفهمی شاهنامه و فردوسی
ستم دیگری که به فردوسی و شاهنامه می‌شود دادن تصویر کژومژ از فردوسی و شاهنامه است. امروزه گروهی ضدایرانی با تحریک دشمنان ایران در راستای دشمنی با زبان پارسی، به تحریف فردوسی و شاهنامه می‌پردازند و فردوسی را «نژادپرست» و «زن‌ستیز» و «ضدعرب» و … می‌دانند. مشکل اینان آن است که از ۵۰-۶۰ هزار بیت شاهنامه تنها سه چهار بیت را آن هم بدون دانستن بافت و مضمون سخن شنیده‌اند و تکرار می‌کنند. تازه بسیاری از این بیت‌ها هم جعلی است و در دست‌نویس‌ها و نسخه‌های چاپی معتبر نیامده است. مانند «زن و اژدها هر دو در خاک به» یا «ز شیر شتر خوردن و سوسمار». در این زمینه «دوستداران» افراطی شاهنامه نیز به همان اندازه‌ی «دشمنان» شاهنامه نقش دارند. یعنی هر دو گروه بدون داشتن شناخت کافی و درست از فردوسی و شاهنامه، آنها را ابزار غرض‌های سیاسی خود می‌کنند.

پی‌نوشت:
دریافتم که زنده‌یاد استاد علیرضا شاهپور شهبازی در سال ۱۹۹۱ م./۱۳۷۰ خورشیدی درباره‌ی زندگی فردوسی کتاب پژوهش و مستندی نوشته‌است با مشخصات زیر:


نام کتاب: فردوسی: زندگی نقدگرانه (Ferdowsi: A Critical Biography)
نویسنده: علیرضا شاهپور شهبازی
سال: ۱۹۹۱ م./ ۱۳۷۰ خ.
ناشر: مرکز پژوهش‌های خاورمیانه‌ی دانشگاه هاروارد
صفحه: ۱۹۴

این کتاب سال گذشته (۲۰۱۰ م/ ۱۳۸۹) نیز به دست انتشارات مزدا در کالیفرنیا بازچاپ شده است.

دوشنبه ۱۴/تیرماه/۱۳۸۹ – ۵/جولای/۲۰۱۰

با این همه سهمی که فردوسی بزرگ در زبان و فرهنگ ایران داشته است متاسفانه هنوز به خوبی او را نمی‌شناسیم و بیشتر مردم ما هنوز افسانه‌ی امیر محمود غزنوی و فردوسی را باور دارند و فکر می‌کنند که محمود غزنوی به فردوسی سفارش کرد یا دستور داد که شاهنامه را بسراید و قول داد در برابر هر بیت به او یک دینار زر بدهد. اما در آخر زیر قولش زد و به جای سکه‌ی زر سکه‌ی نقره داد و باقی داستان. در حالی که وقتی فردوسی سرایش شاهنامه را آغاز کرد محمود غزنوی کودکی ۱۰ ساله یا کمتر بود.

حتا بسیاری از ما نمی‌دانیم که فردوسی دو ویراست از شاهنامه داشته است. به این معنا که ابتدا طی بیست و پنج سال شاهنامه را می‌سراید و در سال ۳۸۴ آن را به پایان می‌رساند. سپس دوباره آن را ویرایش می‌کند و بخش‌هایی به آن می‌افزاید و ویراست دوم را در سال ۴۰۰ ق. به پایان می‌رساند. یکی از دلیل‌های اختلاف برخی نسخه‌ها نیز همین است که برخی از نسخه‌نویسان در گذشته از ویراست‌های مختلف استفاده می‌کرده‌اند.

زنده‌یاد استاد دکتر محمدامین ریاحی خویی کار پژوهشی مهمی درباره‌ی فردوسی دارد به نام سرچشمه‌های فردوسی‌شناسی:


نام کتاب: سرچشمه‌های فردوسی‌شناسی
نویسنده: دکتر محمدامین ریاحی خویی
سال انتشار: چاپ یکم ۱۳۷۲ خ/۱۹۹۳ م.
ناشر: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
صفحه: ۴۱۴

چاپ دوم این کتاب در سال ۱۳۸۲ خ/۲۰۰۳ م. منتشر شده است.

دکتر ریاحی در بخش نخست این کتاب با نام «رنج و روزگار فردوسی» بر پایه‌ی منبع‌های گوناگون، تصویری کلی از زندگی و روزگار فردوسی پیش چشم ما می‌آورد. این بخش نزدیک ۱۰۰ صفحه است. در بخش دوم کتاب از نوشته‌های کهن هر جا نشانی از فردوسی و شاهنامه یافته است آن را نقل کرده است. یعنی از خود شاهنامه آغاز کرده و هرجا فردوسی از خود و زندگی و روزگارش سخن گفته آنها را برای ما یک جا گرد آورده است. سپس از همان دوران فردوسی تا روزگار خود ما هر کتاب و نویسنده‌ای که درباره‌ی فردوسی و شاهنامه چیزی حتا یک بیت شعر گفته آن را برای پژوهش بیشتر در اختیار ما گذاشته است. این کتاب همان طور که از نامش برمی‌آید سرچشمه‌‌هایی برای فردوسی‌شناسی است. یعنی ماده‌ی لازم برای پژوهش بیشتر درباره‌ی فرودسی و شاهنامه است.

یکی از بیت‌های اندوه‌آور و تاثیرگذار فردوسی درباره‌ی زندگی خودش این بخش از آغاز داستان رستم و اسفندیار است:

کنون خورد باید می خوشگوار ——— که می بوی مشک آید از کوهسار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش ——— خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نام و نقل و نبید ———- سر گوسپندی تواند برید
مرا نیست این، خرّم آن را که هست ——– ببخشای بر مردم تنگدست

یا آنجا که از زدن تگرگ و از دست رفتن کشت خود یاد می‌کند:

مرا دخل و خرج ار برابر بُدی ——— زمانه مرا چون برادر بُدی!
تگرگ آمد امسال بر سان مرگ ———- مرا مرگ بهتر بُدی زین تگرگ
در هیزم و گندم و گوسپند ———— ببست این برآورده چرخ بلند

با این همه سختی و رنجی که فردوسی برای سرودن شاهنامه و زنده نگاه داشتن میراث ایرانیان بر خویش هموار کرده بود متاسفانه مردم روزگار از او قدردانی نکردند و حتا بدون پرداخت هزینه کتاب شاهنامه را رونویسی می‌کردند. فردوسی در جای دیگری به این موضوع اشاره می‌کند:

بزرگان و بادانش آزادگان ———- نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان ——— تو گفتی بُدَم پیش مزدورشان!
جز احسنت‌گویی نَبُد بهره‌ام ———- به کَفت اندر احسنت‌شان زهره‌ام
سر بدره‌های درم بسته شد ——— وزان بند، روشن دلم خسته شد

نمونه‌هایی از دشمنی با شاهنامه
در بخش نخست دکتر ریاحی به تفصیل و به صورت مستند افسانه‌ی محمود غزنوی و فردوسی را می‌شکافد و آن را رد می‌کند. و با آوردن نمونه‌هایی از قصیده‌های شاعران مدیحه‌سرای دربار محمود نشان می‌دهد که محمود نمی‌توانسته شاهنامه را بپذیرد. این که فردوسی در پایان عمر تصمیم می‌گیرد شاهنامه را به دربار محمود بفرستد بیشتر به پشتیبانی وزیر ایران‌دوست و فرهنگ‌پرور وی «فضل بن احمد اسفراینی» است که باعث شده بود زبان درباری غزنویان از تازی به پارسی برگردانده شود. اما متاسفانه اسفراینی مدت کوتاهی در مقام خود می‌ماند و سپس به دلیل بدگویی و بدخواهی دیگران از کار برکنار می‌شود و به زندان می‌افتد و در زندان کشته می‌شود. زبان دربار هم از پارسی به تازی برگردانده می‌شود.

این که گفته می‌شود مخالفت محمود غزنوی با فردوسی به خاطر مذهب شیعه و سنی است پایه‌ای ندارد. زیرا محمود غزنوی به شاعران شیعه‌ی اهل ری صله‌های فراوان می‌داد تا او را مدح کنند. محمود دوست داشت شاعران لشکرکشی‌ها و خونریزی‌های او را ستایش کنند. اما فردوسی در جاهایی در شاهنامه که نامی از محمود برده است زبان به اندرز و راهنمایی محمود گشوده است. برای نمونه:

ستم نامه‌ی عزل شاهان بُوَد ———- چو درد دل بیگناهان بود
ستایش نبُرد آن که بی‌داد بود ——— به گنج و به تخت مِهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی ——- نخواند به گیتی کسی نام اوی
یا
تن خویش را شاه بیدادگر ——— نیارد جز از گور و نفرین به بر

حال این را مقایسه کنید با ستایش‌های فرخی سیستانی شاعر دربار محمود:

بُتان شکسته و بتخانه‌ها فکنده ز پای ——— حصارهای قوی برگشاده لاد از لاد
هزار بتکده کند قوی‌تر از هرمان ———– دویست شهر تهی کرده خوش‌تر از نوشاد
کنون دو چشم نهاده است روز و شب گویی ——– به فتح‌نامه‌ی خسرو خلیفه‌ی بغداد!

شجاعت تو همی‌بستُرَد ز دفترها ———— حدیث رستم دستان و نام سام سوار

تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان ————– کس در جهان همی نَبَرد نام روستم

گرد آمده بر درگه او از پی خدمت ———– صد شاه چو کی‌خسرو صد شیر چون رستم

نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد ————- شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار

همه حدیث ز «محمودنامه» خواند و بس ———- همان که قصه‌ی شهنامه خواندی هموار

عنصری از این هم بالاتر می‌رود و می‌گوید مخالف محمود کافر و مخالف ایزد است و اگر کافری با محمود موافق باشد مومن است:

ایا مخالف شاهِ عجم بترس از کفر! ———– خلاف او را چونان خلاف ایزد دان!

کافری را که موافق شد به دل، مومن بُوَد ———- مومنی را کو مخالف شد به دل، کافر شود!

هر که تو را عصیان آرد پدید ———– کافر گردد اگر از اولیا است!

البته شاهنامه در میان مردم عادی بسیار طرفدار داشته و این گونه مقایسه‌ها خود نشانی از استقبال مردم از شاهنامه و نیز محبوبیت این اثر گران‌سنگ است. این گونه دشمنی‌ها تنها در دربارهای طرفدار خلیفگان عباسی دیده می‌شود. خاقانی شروانی در شروان قفقاز که دور از نفوذ بغداد بود شاهنامه را بسیار ستایش نموده و در جای جای شعرهای خود به ایران باستان و میراث آن نازیده است. خوشبختانه پس از فروپاشی خلافت بغداد این جوّ دشمنی رسمی و دولتی با شاهنامه هم از بین رفت و می‌بینیم که نفیس‌ترین نسخه‌های شاهنامه که امروزه برای ما باقی مانده از همین دوران است مانند شاهنامه‌ی بایسُنغُری و شاهنامه‌ی شاه تهماسپ صفوی. و این خود نمونه‌ی دیگری است از پیروزی راستی و درستی و نیکویی بر زشتی و پلیدی و دروغ.

بهرام مشیری و شاهنامه‌ی خالقی

منتشرشده: فوریه 11, 2010 در فردوسی

پنج‌شنبه ۲۲/بهمن/۱۳۸۸ – ۱۱/فوریه/۲۰۱۰

به تازگی شخصی به نام آقای بهرام مشیری – که در یکی از شبکه‌های لس آنجلسی برنامه دارد – در برنامه‌های خود به شاهنامه‌ی ویراسته‌ی دکتر جلال خالقی مطلق حمله کرده و ایرادهایی گرفته است. بالاخره توانستم در یوتوب به سخنان آقای مشیری گوش دهم و نظرم را در اینجا می‌نویسم.

بخش نخست سخنان بهرام مشیری را می‌توانید در این نشانی در یوتوب نگاه کنید.

شاهنامه به خاطر این که کتاب مورد علاقه‌ی بیشتر ایرانیان است کتاب حساسی است. اما متاسفانه هر کسی بدون داشتن پیش‌نیازهای لازم و تخصص و کارشناسی، صرفا به خاطر علاقه، درباره‌ی شاهنامه و به ویژه کار دکتر خالقی مطلق اظهار نظر می‌کند. کسی که می‌خواهد این شاهنامه را نقد کند باید نخست «اسباب بزرگی» را آماده کرده باشد و در زمینه‌های گوناگونی چون تاریخ ادبیات، تاریخ زبان پارسی، زبان‌شناسی، تاریخ ایران و اوستا و زبان پهلوی و اسطوره‌های ایرانی مطالعه و پژوهش کرده باشد. من نمی‌دانم بهرام مشیری چه قدر با این مبحث‌ها آشنا است اما تاکنون هیچ اثر پژوهشی از او ندیده‌ام و مقاله‌ای از او در مجله‌ی علمی و پژوهشی منتشر نشده است. به نوشته‌ی تارنمای رسمی خودش دارای مدرک «فوق‌لیسانس در علوم مواد و مهندسی شیمی» است. پنج شش مقاله‌ای هم که در تارنمای او دیده می‌شود ارزش پژوهشی ندارد. به طرفداران و دوستان آقای مشیری دوباره یادآوری می‌کنم که مطرح کردن مدرک تحصیلی او تنها جنبه‌ی معرفی ندارد نه انتقاد! لطفا این قدر پیغام بیهوده مگذارید! خودم می‌دانم که مدرک تحصیلی تعیین‌گر چیزی نیست! همه‌ی این مطلب و پی‌نوشت‌ها را هم بخوانید.

یکی از ایرادهای اصلی بهرام مشیری به کار دکتر خالقی آن است که از دستنویس فلورانس استفاده شده است. دستنویس فلورانس شاهنامه در سال ۱۳۵۷ خ./ ۱۹۷۸ م. (پیش از انقلاب) پیدا شد و بر پایه‌ی انجامه‌ی آن، در سال ۶۱۴ ه.ق. نوشته شده است. اما این دستنویس تنها بخش نخست شاهنامه (تا پایان داستان کیخسرو) را دارد. از همان زمان، بحث‌هایی درباره‌ی اصالت آن مطرح بود. دکتر خالقی مطلق در سال ۱۳۶۴ خ./ ۱۹۸۵ م. مقاله‌ی مفصلی در معرفی این دستنویس منتشر کرد و مزیت‌ها و برتری‌های این دستنویس را در برابر دیگر دستنویس‌های شناخته شده مانند دستنویس کتابخانه‌ی موزه‌ی بریتانیا و دیگر نسخه‌ها برشمرد از جمله به ایرادها و کاستی‌های آن هم اشاره کرد. برای آگاهی بیشتر درباره‌ی دستنویس فلورانس و داستان جدال‌های مربوط به اصالت آن به نوشتار پژوهشی آقای ابوالفضل خطیبی، شاهنامه‌پژوه و همکار دکتر خالقی مطلق در ویرایش جلد هفتم شاهنامه، نگاه کنید که در سال ۱۳۸۴ خ./ ۲۰۰۵ م. برنده‌ی بهترین مقاله در زمینه‌ی نسخه‌های خطی شد.



جلد نخست شاهنامه – ویراست دکتر جلال خالقی مطلق

نخستین جلد شاهنامه‌ی ویرایش دکتر خالقی مطلق در سال ۱۹۸۸ م./ ۱۳۶۶ خ. در نیویورک و با پشتیبانی «بنیاد فرهنگ ایران» منتشر شد (روی عکس بالا کلیک کنید). اما گویا آقای مشیری تازه پس از بیست و چند سال متوجه شده که نسخه‌ی فلورانس پایه‌ی کار دکتر خالقی مطلق بوده است. ضمن این که دستنویس فلورانس تنها یکی از سی و چند نسخه‌ای است که دکتر خالقی برای ویرایش و تحصیح شاهنامه از آن استفاده کرده و همه جا هم کورکورانه از دستنویس فلورانس پیروی نکرده است. تازه مشیری این را هم نمی‌داند که دستنویس فلورانس تا پایان پادشاهی کیخسرو را دارد و دکتر خالقی برای ویرایش و تصحیح بخش بزرگتر شاهنامه، دستنویس موزه‌ی بریتانیا در لندن به تاریخ ۶۷۵ ق. را پایه‌ی کار قرار داده است.

اصولا اگر ما دستنویس دست نخورده و کامل و سالمی از شاهنامه داشتیم که دیگر نیازی به این همه رنج و زحمت برای ویرایش آن نبود. مشکل آن است که تمام نسخه‌های موجود به نوعی کم و کاستی دارند و هیچ دستنویسی کامل نیست. اما به نظر می‌رسد که بهرام مشیری به نسخه‌ای که خود دارد بیشتر دلبستگی دارد و هرچه با آن نخواند به نظرش نادرست و نابخشودنی است. بهرام مشیری در ادامه می‌گوید: «این کتاب مهم‌ترین کتاب ما است و نمی‌شود با آن شوخی کرد.» انگار دکتر خالقی مطلق – که بیش از سی سال عمر خود را صرف این کار کرده – قصد شوخی داشته است.

ایراد دیگری که در این برنامه به ویراست خالقی وارد شده است مربوط به بیت زیر است:

میازار موری که دانه‌کش است – که جان دارد و جان شیرین خَوش است

این بیت در ویراست دکتر خالقی بر پایه‌ی دستنویس فلورانس چنین آمده است:

مکش مورکی را که روزی‌کش است – که او نیز جان دارد و جان خَوش است

مشیری می‌گوید:

این بیت مشهورترین بیت در ادبیات پارسی است. سعدی شیرازی در سال ۶۵۵ و ۶۵۶ در شیراز در بوستان خود بیت را به همین صورت آورده که پیش از نسخه‌ی فلورانس است. تازه کاف برای تصغیر می‌آید. مور خودش ریز است. دیگر مورک یعنی چی؟

ایشان نمی‌داند که دستنویس فلورانس سال ۶۱۴ نوشته شده یعنی چهل سال پیش از بوستان سعدی. مشخصات دستنویس فلورانس و تاریخ آن در آغاز تمام جلدهای شاهنامه‌ی دکتر خالقی آمده است و آقای مشیری زحمت نگاه کردن به برگه‌های نخست شاهنامه را به خود نداده است.

دیگر این که کاف تنها برای کوچک کردن و تصغیر به کار نمی‌رود بلکه برای تحبیب و بیان مهرآمیز هم به کار می‌رود. اگر به همان بوستان و گلستان – که آن را به ما معرفی می‌کند – نگاه می‌کرد می‌دید که سعدی در بوستان از بابک (به معنای بابا جان، باب ششم در قناعت: پسر گفتش ای بابک نامجوی / یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی) و در گلستان از مامک (به معنای مادر جان، باب ششم در ضعف و پیری: پیرزنی موی سیه کرده بود / گفتم ای مامک دیرینه روز) استفاده کرده و بابا و مادر نمی‌توانند کوچک باشند. در صورتی می‌توان از جان مور و شیرین بودن آن سخن گفت که بحث کشتن مطرح باشد نه آزردن مور. جان به خودی خود خوش است و لازم نیست که حتما «جان شیرین» باشد. دیگر این که روزی‌کش از دانه‌کش دقیق‌تر است و میان «مکُش» و «دانه‌کَش» نوعی نزدیکی آوایی و جناس ناقص وجود دارد. بنابراین شکل ویراست خالقی به نظر من درست‌تر است.

در پایان این بخش نیز سخن خود را چنین به پایان می‌برد:

شاهنامه تبدیل شده است به یک چیز نفرت‌انگیز از تصحیح این مرد محترم، آقای خالقی مطلق. اگر می‌خواهید از زندگی بیزار شوید، از شاهنامه و زبان پارسی بیزار شوید این کتاب را بخرید و بخوانید.

این نهایت بی‌انصافی و بی‌احترامی است. و نشانگر ژرفای نظر ایشان درباره‌ی کار دکتر خالقی مطلق است. گفتم که بهرام مشیری این قدر نمی‌داند که دستنویس فلورانس تنها یکی از سی و چند نسخه در ویرایش خالقی بوده و تنها برای نیمی از هشت جلد شاهنامه‌ی خالقی به کار رفته است.

اما بهرام مشیری در بخش دیگری از برنامه‌ی خود چنین می‌گوید:

ادبای ما در خلوت خاص ابراز انزجار می‌کنند از این کار اما در ملا عام سکوت کرده‌اند. مایه‌ی فسادِ کار یک نسخه‌ی مغلوط مغشوش مضطرب نیمه تمام در فلورانس است. معلوم نیست این نسخه از کجا آمده است. نسخه‌ای که در بعضی موارد قافیه را هم از دست داده است.

درباره‌ی دستنویس فلورانس و آگاهی مشیری بیشتر نمی‌نویسم.

با آن که دکتر خالقی چندین بار گفته که همیشه کهنگی را ملاک قرار نداده، باز مشیری – که احتمالا به تازگی با کار دکتر خالقی مطلق روبرو شده و هیچ یک از مقاله‌های او را در سی سال گذشته نخوانده – ایراد می‌گیرد که «کهنگی نسخه توجیهی نیست. سخن فردوسی کهنه‌تر از سخن رودکی نیست. از بلاغت ساقط شده است این کتاب.»

فردوسی در نقد دقیقی می‌فرماید:
جوانی بیامد گشاده زبان – سخن گفتن خوب و طبع روان
در ادامه می‌گوید
به نقل اندرون سست گشتش سخن – وز او نو نشد روزگار کهن
چو طبعی نداری چو آب روان – مبر دست زی نامه‌ی خسروان
چو بند روان بینی و رنج تن – به کانی که گوهر نیابی مکَن

اما در این کتاب چنین آمده:
چو طبعی نباشد چو آب روان – مبر دست زی نامه‌ی خسروان
تکلیف بیت دوم چه شد؟ مقصودش دقیقی است.

نخست این که بیت «جوانی بیامد» در سرآغاز کتاب است اما بیت‌های بعدی در داستان گشتاسپ است و پس از بخشی آمده که فردوسی هزار بیت سروده‌ی دقیقی را در شاهنامه گنجانده و سپس به بررسی این هزار بیت پرداخته است و کار خودش را با دقیقی مقایسه می‌کند.

دیگر این که در ویراست دکتر خالقی هر دو بیت یاد شده آمده است و ترتیب آنها فرق دارد:
چو بندِ روان بینی و رنج تن ——— به کانی که گوهر نیابی مکَن
چو طبعی نباشد چو آب روان ———- مبر پیشِ این نامه‌ی خسروان

اگر بخواهیم روایت مشیری را بپذیریم (که معلوم نیست از کدام ویرایش شاهنامه است، زیرا در نسخه‌های بدل خالقی نیامده است) در واقع فردوسی دارد با دقیقی تصفیه حساب می‌کند و او را سرزنش می‌کند. حال آن که دقیقی مرده است و اگر فردوسی این قدر از دقیقی دلخور بود اجباری به آوردن سروده‌های دقیقی در شاهنامه‌ی خود نداشت. اینجا روی سخن فردوسی با همه است. «چو طبعی نباشد چو آب روان».

بهرام مشیری پس از روضه‌خوانی درباره‌ی خردورزی در روزگار فردوسی، به این بیت از «گفتار اندر ستایش خرد» می‌رسد:

تو این را دروغ و فسانه مدان ——– به یکسان روش را زمانه مدان

ایشان [=خالقی مطلق] آورده است: به یکسان رَوِشنِ زمانه مدان. خب به هر صورت!
از این هر چه اندرخورد با خرد ——– دگر از ره رمز معنی برد

این که معنا ندارد. زبان زبان پارسی است. «از این هر چه اندرخورد با خرد» پس بقیه‌اش چی شد؟ [این] مبتدا خبرش کو؟ یک ادیبی بیاید این را برای ما معنا کند. این دو بیت که ارتباط معنایی ندارد.

از این چند اندرخورد با خرد: یعنی مبالغی از این داستان‌ها با خرد موافق است. از این جور قضایا پر است. یک فاجعه بوده است چاپ این کتاب مستطاب. یک فاجعه‌ی ادبی بوده است.

بهرام مشیری این قدر دم از پارسی می‌زند اما نمی‌داند که در زبان پارسی مبتدا و خبر نداریم. آن زبان عربی است که مبتدا و خبر دارد. در پارسی نهاد و گزاره داریم. تازه در این جا هم بحث جمله‌ی پایه و پیرو داریم و ربطی به نهاد و گزاره (یا به قول او: مبتدا و خبر) ندارد.

بهرام مشیری درباره‌ی «به یکسان رَوِشن زمانه مدان» به سادگی می‌گوید خب به هر صورت. حال آن که این ضبط یکی از نشانه‌های برتری دستنویس فلورانس است و نشان می‌دهد که فردوسی با اسم مصدر به سبک پارسی میانه (پهلوی) آشنا بوده و آن را در شاهنامه به کار برده است اما نسخه‌نویسان بعدی چون آن را نفهمیده‌اند لت (مصرع) را تغییر داده‌اند و از جمله به شکل نادرست «به یکسان روش را زمانه مدان» درآورده‌اند. (روشن همان روش است. اسم مصدر در زبان پهلوی با «-شن» پایان می‌یافته مانند بُندَهشن به معنای آفرینش نخستین که امروزه بندهش گفته می‌شود. امروزه این پسوند به صورت «-ش» درآمده است.)

مشیری که این همه به دستور زبان علاقه دارد چرا متوجه نمی‌شود که «به یکسان روش را زمانه مدان» معنا ندارد و تنها به ضبط خالقی ایراد می‌گیرد.

ضبطی که مشیری نقل می‌کند این ایراد را دارد که «چند» صفت شمارشی مبهم است و به نوشته‌ی فرهنگ دهخدا «مقدار غیرمعین باشد. همچو ‹اَند› که آن هم مقداری است کمتر از ده. غیرمعین. عدد مجهول از سه تا نه. مرادف ‹اَند› که عددی است از سه تا نه. عدد مجهول از سه تا نه.» یعنی اگر روایت ایشان را بپذیریم فردوسی می‌گوید از تمام شاهنامه، تنها چیزی میان سه تا نُه داستان با خرد سازگار است!

مشیری در جای دیگری می‌گوید:

هفت خان را نوشته است هفت منزل. شما فکرش را بکنید. منزل اول. یعنی خان پارسی زیبا … رستم و هفتخان شده است هفت منزل. منزل. لغت ثقیل زشت عربی منزل. در شاهنامه!

نخست آن که در ویراست خالقی هیچ گاه به جای «هفت خان» از «هفت منزل» نام برده نشده بلکه هفت خان به همین شکل آمده است اما در معرفی بخش‌ها نوشته شده «منزل یکم» و «منزل دوم» و … در خود شعرها همان خان به کار رفته است. اما از علاقه‌ی مشیری به زبان پارسی و پاسداشت آن همین بس که در توصیف واژه‌ی منزل می‌گوید: «لغت ثقیل» حال آن که «منزل» چندان هم سنگین نیست. شاید «سلیح» و «مزیح» را در شاهنامه ندیده است. یا در توصیف دستنویس فلورانس می‌گوید «نسخه‌ی مغلوط مغشوش مضطرب نیمه تمام». بنازم بدین جمله‌ی پارسی! یکی از اشتباه‌هایی که بسیاری از مردم می‌کنند آن است که گمان می‌کنند در شاهنامه‌ی فردوسی هرگز یک واژه‌ی عربی هم یافت نمی‌شود. شاید این ایراد مشیری هم از همین باور ریشه گرفته است.

آقای مشیری درباره‌ی دکتر خالقی مطلق چنین می‌گوید:

یک مصحح دو چیز لازم دارد یکی صلاحیت و یکی اهلیت. اگر بگوییم نخستین در ایشان موجود بوده دومی‌اش در ایشان موجود نبوده است. اهلیت این کار را ایشان نداشتند. آشنا نبوده با این سبک و سیاق. به احتمال در سنین سی چهل سالگی برخورد کرده با این کتاب.

لابد اهلیت دکتر خالقی را بایستی مشیری تایید می‌کرده است. زیرا آن طور که از دوستی شنیدم در یکی از برنامه‌های دیگرش گفته من از کودکی با شاهنامه بزرگ شده‌ام. خب این که کسی از کودکی با شاهنامه بزرگ شده باشد به معنای آن نیست که کارشناس شاهنامه است.

مشیری در پایان سخن درباره‌ی کار دکتر خالقی مطلق چنین می‌گوید:

گرفتاری بزرگی درست شده است. تنها خدمت بزرگ این مرد که حقیقتا بایستی به ایشان آفرین گفت که شایسته‌ی هر گونه تکریم و تعظیم هست این است که موارد اختلاف همه‌ی نُسَخ را در پانویس آورده است.

از این جمله دو چیز آشکار می‌شود: بهرام مشیری معنای «چاپ انتقادی» شاهنامه را نمی‌داند و انگار تاکنون نسخه‌های ویراسته‌ی آثار ادبی را ندیده است. دودیگر این که مشیری تکلیفش با خودش روشن نیست. بالاخره چاپ این کتاب فاجعه‌ی ادبی است یا خدمت بزرگ. او ما را هم در سرگردانی رها می‌کند که بالاخره باید به خاطر چاپ کار دکتر خالقی مطلق عزا بگیریم و از زبان پارسی و شاهنامه بیزار شویم یا باید به دکتر خالقی مطلق آفرین بگوییم و او را تکریم و تعظیم کنیم.

پی‌نوشت
پیام برخی خوانندگان سبب شد که یادآور شوم من هیچ ایرادی به مدرک تحصیلی آقای مشیری نگرفته‌ام. فقط در معرفی ایشان به مدرک دانشگاهی‌شان اشاره کردم. روشن است که هیچ ایرادی ندارد کسی که مهندسی یا پزشکی خوانده در زمینه‌ی شاهنامه نظر بدهد و مقاله بنویسد و انتقاد کند. هیچ یک از پاسخ‌های من به آقای مشیری ربطی به مدرک تحصیلی او ندارد. اگر ایشان دکتری و فوق‌دکتری ادبیات پارسی هم می‌داشت و مقاله‌های فراوانی هم منتشر کرده بود باز این پاسخ‌های من برجا بودند. به قول سعدی در بوستان (باب چهارم: در تواضع): «دلایل قوی باید و معنوی – نه رگ‌های گردن به حجت قوی».

پی‌نوشت ۲
دوست گرامی مسعود لقمان نشانی گفت‌وگوی خود با دکتر خالقی مطلق را در بخش پیام‌ها گذاشته که خواندن آن پاسخگوی برخی از پرسش‌ها می‌تواند باشد. بخش نخست و بخش دوم این گفت‌وگو را حتما بخوانید.

پی‌نوشت ۳
یادآوری می‌کنم که من در این جستار تنها به ایرادهای آقای مشیری پاسخ داده‌ام. کار دکتر خالقی صد در صد بی‌اشکال نیست. مسلما ایرادهایی هم هست. اما خوانندگانی که دستنویس فلورانس را بهانه‌ی ایراد به کار دکتر خالقی می‌دانند به یاد داشته باشند که این دستنویس تنها برای نیمی از شاهنامه استفاده شده و در نیمه‌ی دوم همان دستنویس لندن پایه‌ی کار بوده است. به فرض نامعتبر بودن دستنویس فلورانس (که فرض درستی نیست و پیشتر بسیار درباره‌اش بحث شده)، این دستنویس تنها یکی از پانزده دستنویس در بخش نخست شاهنامه بوده و در همه جا از آن پیروی کورکورانه نشده است.

ضحاک

منتشرشده: اکتبر 29, 2009 در فردوسی, ادبيات

پنج‌شنبه ۷/آبان/۱۳۸۸ – ۲۹/اکتبر/۲۰۰۹

در بخش نظرهای مطلب شاهنامه‌ی تهماسبی دوستی پرسیده بود که آیا ضحاک عرب بوده است؟ و من قول دادم که در این باره بنویسم.

نخستین منبعی که درباره‌ی ضحاک صحبت می‌کند کتاب اوستا است. در اوستا این نام به صورت «اَژی دَهاک» و «اژی» آمده است که در واقع واژه‌ی اژدها نیز از همین نام گرفته شده است.

یشت پنجم (آبان یشت) در ستایش آناهیتا، ایزدبانوی آب‌ها، است. نام کامل این ایزدبانو در اوستا «اَرِدوی سورا اناهیتا» (Aredvi Sura Anahita) است که در پهلوی یا پارسی میانه به شکل اردویسور اناهیتا (Ardwisur Anahita) و در پارسی نو به صورت ناهید کوتاه شده است. در بندهای ۲۹ تا ۳۱ این یشت از ضحاک چنین یاد شده است:

اَژی دارای سه پوز در کشور بَوری، برای او [=اناهیتا] صد اسب و هزار گاو و هزار گوسپند قربانی کرد و از او درخواست که او را در تسلط بر هفت کشور و تهی ساختن آنها از مردمان یاری کند. ولی «اردوی سورا اناهیتا» او را یاری نکرد.

در بند ۳۴ چنین آمده است : ثَراتئون [=فریدون] پسر آثویه [=آتبین] به اناهیتا قربانی‌ها داد و از او درخواست که وی را بر اژی دهاک سه پوز و سه سر و شش چشم – دارندهء هزار گونه چالاکی دیو دروج زورمند که مایهء آسیب آدمیان است و آن دروند و نیرومندترین دروجی که اهریمن برای تباهی گیتی و جهان راستی آفریده است – چیرگی دهد.

جاهای دیگر اوستا که از اژدی دهاک یاد شده چنین است: یشت نهم (درواسپ یشت یا کوش یشت ) بند ۱۳ و ۱۴؛ یشت چهاردهم (بهرام یشت) بند ۴۰؛ یشت پانزدهم (رام یشت) بند ۱۹ تا ۲۱ و نیز ۲۳ و ۲۴؛ یشت هفدهم (ارت یشت) بند ۳۳ و ۳۴؛ یشت نوزدهم (زامیاد یشت) بندهای ۴۶ تا ۵۱
در «چهرداد نسک» – که از نسک‌های گم شده‌ی اوستای دوره‌ی ساسانی است – شرحی راجع به ضحاک آمده است. در نسک گم شده‌ی دیگری از اوستا یعنی «سوتگر نسک» – که خلاصه‌ای از آن در دینکرد آمده – با تفصیل بیشتری از ضحاک یاد شده است.

این نام از دو بخش تشکیل شده اَژی: که در اوستا به تکرار آمده و به معنی مار است و بخش دوم یعنی «دهاک» به معنای آفریده‌ی اهریمنی است. اژی دهاک به صورت حیوان اهریمنی خطرناکی توصیف شده که دارای سه پوز و سه سر و شش چشم است و مایه‌ی آسیب و فتنه و فساد خوانده شده است. از اینجا منشاء داستان ضحاک و دو ماری که بر شانه‌هایش رُسته بود آشکار می‌شود. یعنی همان سه سر و سه پوز و شش چشم.

در زبان پارسی میانه یا پهلوی این نام «دهاک» شده و پس از اسلام در زبان پارسی دری و در نوشته‌های عربی این نام به شکل ضحاک درآمد. روشن است که این ضحاک با فعل «ضَحَک» به معنای «خندید» ربطی ندارد.

در کتاب «مجمل التواریخ و القصص» درباره‌ی ضحاک چنین آمده است:

مدت پادشاهی وی هزار سال بود. او را بیوراسپ خوانند و گویند بیور [=ده هزار] اسب تازی پیش وی جنیبت کشیدندی. و اندر اصل نام او قیس لهوب [کذا] گویند. و ضحاک حمیری نیز خوانندش. و پارسیان «ده آک» گفتندی از جهت آنک ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفت است.

اندر تاریخ جریر [طبری] گوید: بیوراسف دیگر بود، و ضحاک دیگر. ایزد تعالی نوح را پیش وی فرستاد و از بعد طوفان به سال‌ها ضحاک پادشاهی بگرفت.

اما نسب او چنین بود: ضحاک ابن ارونداسپ – و ارونداسف نیز گویند و او وزیر طهمورث بود – ابن ربکاون بن سادسره [کذا] ابن تاج ابن فروال ابن سیامک ابن مشی ابن کیومرث. و «تاج» جد او بود که عرب از نسل اواَند و به زمین بابل نشست.

ابن بلخی در این باره چنین می‌نویسد:

این بیوراسف ضحاک است و ضحاک در لفظ عربی چنین آمده است و اصل آن «ازدهاق» است و شرح این حال بعد از این داده شود. و در نسب او خلاف است میان نسابه و بعضی می‌گویند از نسابه که اصل او از یَمَن بوده است و نسب او ضحاک ابن علوان ابن عبید ابن عویج الیمنی است و از خواهر جمشید زاده بود، و جمشید او را به نیابت خود به یمن گذاشته بود. و نسابهء پارسیان نسب او چنین گفته‌اند: بیوراسف ابن ارونداسف ابن دینکان ابن وبهزسنگ ابن تاز ابن نوارک ابن سیامک ابن میشی ابن کیومرث. و این «تاز» که از جملهء اجداد اوست پدر جملهء عرب است و چون پدر عرب بود اصل همهء عرب با او می‌رود و این سبب است که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز. هرچه عجم‌اند با هوشهنگ می‌روند و عرب با این «تاز» می‌رود.

از بهر آن او را «اژدهاق» گفتندی که او جادو بود و به بابل پرورش یافته بود و جادویی بآموخته و روزی خویشتن را بر صورت اژدهائی بنمود. و گفته‌اند که به ابتدا که جادوئی می‌آموخت پدرش منع می‌کرد. پس دیوی که معلم او بود گفت اگر خواهی که ترا جادویی آموزم پدر را بکش. ضحاک پدر خویش را به تقرب دیو بکشت و سخت ظالم و بدسیرت بود و خونهاء بسیار به ناحق ریختی و باژها او نهاد در همه جهان و پیوسته به فسق و فساد و شرابخوارگی مشغول بودی با زنان و مطربان.

ابوریحان بیرونی در التفهیم به مناسبت جشن مهرگان گوید:

مهرگان چیست ؟ شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. و اندر این روز افریدون ظفر یافت بر بیوراسب جادو، آنک معروف است به ضحاک و به کوه دماوند بازداشت …

اما سبب آتش کردن و برداشتن [در جشن سده] آن است که بیوراسب توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هر روزی، تا مغزشان بر آن دو ریش نهادندی که بر کتف‌های او برآمده بود. و او را وزیری بود ارمائیل نیکدل، نیک کردار. از آن دو تن یکی را زنده یله کردی و پنهان او را به دماوند فرستادی. چون افریدون او را بگرفت سرزنش کرد. و این ارمائیل گفت: توانائی من آن بود که از دو کشتنی یکی را برهانیدمی و جملهء ایشان از پس کوه اند. پس با وی استواران فرستاد تا به دعوی او نگرند و او کسی را پیش فرستاد و بفرمود تا هر کسی بر بام خانهء خویش آتش افروختند زیراک شب بود و خواست تا بسیاری ِ ایشان پدید آید. پس آن نزدیک افریدون به موقع افتاد و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و «مَسمُغان» نام کرد، ایّ [=یعنی] مه مغان.

در شاهنامه نیز ضحاک با لقب «بیوراسپ» یاد شده است که به معنای دارنده‌ی ده هزار اسب است. نام پدر ضحاک در شاهنامه «مرداس» گفته شده است.

یکی مرد بود اندر آن روزگار —————- ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد ————- ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود —————– بداد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای ————— ز هر یک هزار آمدندی به جای
پسر بُد مر آن پاکدین را یکی ————— کَش از مِهر بهره نَبُد اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود —————- دلیر و سبکسار و ناپاک بود
همان بیوراسپش همی خواندند —————– چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار —————— بوددر زبان دری ده هزار
از اسپان تازی به زرّین ستام ————– ورا بود بیور که بردند نام

فردوسی در داستان ضحاک چند بار او را «اژدها» خوانده است:

فریدون چنین پاسخ آورد باز ———– که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را به خاک —————– بشویم جهان را ز ناپاک پاک
که گر اژدها را کنم زیر خاک ———— بشویم شما را سر از گرد پاک
بدان تا جهان از بد اژدها ————- به فرّ من آید شما را رها

تفسیر دیگری درباره‌ی بیوراسپ هست که آن را شکل ایرانی شده‌ی نامی بیگانه می‌داند. از آنجا که «بودا» در پارسی میانه «بوداسپ» یا «بوداسف» شده است، جیمز دارمسستر (James Darmesteter)، خاورشناس فرانسوی، بر این باور است که بیوراسپ هم در اصل بیور بوده که شکل دیگری از بابل است. زیرا اژی دهاک در کشور بوری شوکت و قدرت و مکنتی داشت. کشور بوری همان سرزمین بابل است و تلفظ این نام در پارسی هخامنشی بابیرو (Babiru) بود.

دیدیم که در نوشته‌های تاریخ‌نگاران دوران اسلامی نیز همواره نام ضحاک با سرزمین بابل پیوند یافته به ویژه به خاطر جادوگری آموختن او. بنابراین احتمال دارد مانند همه‌ی شخصیت‌های اسطوره‌ای شاید این شخص نیز وجود خارجی داشته و به خاطر خونخواری و آزار و آسیب فراوان وی، در اوستا و داستان‌های بسیار کهن ملی ما به صورت مار یا موجودی اهریمنی و خطرناک درآمده و اژی دهاک نام یافته باشد. شاید اژی دهاک یکی از شاهان کشورهای همسایه‌ی غربی ایران بوده یعنی آشور یا کلده که روزگاری بر ایران تاخته است. می‌دانیم که پیش از تشکیل دولت‌های ماد و هخامنشی، چندین بار لشکرکشان کلدانی و آشوری – که در خونریزی شهرتی داشتند – به سرزمین ایران تجاوز کردند و خاطره‌ی این خونریزی‌ها به صورت شخصیت اژدی دهاک در ذهن ایرانیان باقی مانده و به شکل اسطوره در آمده است. بعدها که ایرانیان کلده و آشور را فراموش کردند، ضحاک را به نژاد عرب نسبت دادند که البته از قوم سامی بودند و با آشوریان و کلدانیان از یک اصل.

هم چنین نام پدر ضحاک را ارونداسپ گفته‌اند. ارونداسپ به معنای دارنده‌ی اسب تندرو است و باید به یاد داشت که رودی که از سرزمین بابل (عراق امروزی) به خلیج پارس می‌ریزد در زبان پارسی رود اروند خوانده می‌شود. شاید این نیز نشان دیگری باشد از این که اژی دهاک از سرزمین بابل بوده است.

خاستگاه:
– شاهنامه‌ی فردوسی
– درآیه‌ی «ضحاک» در فرهنگ دهخدا

پی‌نوشت:
این هم مقاله‌ای از دکتر تورج دریایی منتشر شده در مجله‌ی ایران‌شناسی با عنوان سهم منابع هندواروپایی در شناخت شاهنامه: هویت کاوه‌ی آهنگر درباره‌ی ردگیری هویت کاوه‌ی آهنگر در اسطوره‌های هندوایرانی (قالب: پی.دی.اف، ۶ صفحه، ۴۶۰ کیلوبایت)

مازندران در شاهنامه

منتشرشده: ژوئیه 31, 2009 در فردوسی, تاريخ باستان

آدینه ۹/امرداد/۱۳۸۸ – ۳۱/جولای/۲۰۰۹

به بربط چو بایست بر ساخت رود ————– برآورد مازندرانی سرود
که: مازندران شهر ما یاد باد ————— همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است ————— به کوه اندرون لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پرنگار ————– نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون ————– گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی ————– همه ساله هرجای رنگ است و بوی
گلاب است گویی به جویش روان ————- همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین ——————- همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار —————– به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته ——————- ز دیبا و دینار و از خواسته
بتان پرستنده با تاج زر ——————- همه نامداران به زرین کمر

وقتی کاووس شاه کیانی این آواز را از خنیاگر مازندرانی شنید آز و طمع او را بر آن داشت که به مازندران لشکر بکشد. و این داستان مایه‌ی چند پرسش برای یکی از دوستان شد!

چندی پیش دوستی پرسش‌هایی درباره‌ی مازندران در شاهنامه کرده بود. موضوع اصلی پرسش‌ها به داستان جنگ کیکاووس با دیوان مازندران برمی‌گردد. من هم در اینجا پرسش‌هایش را به همراه پاسخ کوتاه خودم می‌آورم. امیدوارم که برای دیگران نیز جالب باشد.

۱- آیا در زمان کیکاووس مازندران زیر فرمان ایران نبوده؟

می‌دانید که کیکاووس از شاهان کیانی بود و این شاهان جزو شاهان استوره‌ای به حساب می‌آیند. یعنی تاریخ دقیق و واقعی‌شان دانسته نیست. به احتمال زیاد، کیانیان از شاهان شرقی ایران پیش از هخامنشیان بوده‌اند. البته آرتور کریستنسن کتابی دارد به نام «کیانیان» – که من خیلی سال پیش خوانده‌ام اما الان حضور ذهن ندارم. باید دوباره به آن نگاه کنم. به زودی مطلبی در وبلاگ درباره‌ی این کتاب خواهم نوشت.

در ضمن کاووس خود در اصل کی اوس بوده است مانند کی کواد (کی قباد) و نام دیگر شاهان کیانی. اما بعدها یک «کی» دیگر به نام کاووس افزوده شده و کیکاووس خوانده شده است. شاید بتوانیم فرض کنیم که کاوس شاهنشاه ایران بوده و شاه مازندران یکی از شاهان محلی. وقتی شاه محلی به شاه ایران پاسخ نداد شاه ایران به آنجا لشکر می‌کشد.

۲- دیوان از چه زمانی بر مازندران مسلط شدند؟

واژه‌ی دیو در اصل به معنای ایزد و خدا بوده است. در میان هندوایرانیان دو دسته خدا وجود داشت: در زبان هندی به آنان دئوا و اسورا گفته می‌شود و در زبان‌های ایرانی دیو و اهورا. به تدریج در میان هندوان دئوا خدای خوب شد و اسورا خدای بد. زرتشت نیز پس از اصلاح دینی خود در ایران، مزدا را – که از اهوراها بود – به عنوان خدای بزرگ برکشید و خدایان بد را دیو نامید. پرستندگان دیوها نیز در استوره‌ها دیو خوانده شده‌اند. در واقع دیو در شاهنامه و استوره‌های ایران یعنی کسی که مزداپرست نیست.

از این رو اگر به دنبال این هستیم که دیوان کی بر مازندران فرمان می‌راندند باید ببینیم که از چه زمانی فرمانروایان مازندران دین مزداپرستی را پذیرفتند. پیش از آن می‌شود زمان فرمانروایی دیوان.

۳- به نظر شما به شُبهه‌ی رویارویی ایران و مازندران چه گونه می‌شود پاسخ داد؟

به نظر من شبهه‌ای وجود ندارد. رویارویی هم نبود. تنها آز و طمع کاووس سبب شد که بین فرمانروای محلی و فرمانروای مرکزی درگیری شود و آن هم پس از کاووس برطرف شد و دیگر مشکلی نبوده است. اگر یادتان باشد در مطلبی که درباره‌ی دیلمیان نوشتم به این اشاره کردم که در زمان ساسانیان سپاهیان شمال ایران از بهترین پیاده‌نطام ایران بودند و توانستند ۲۰۰ سال در برابر عرب‌ها و حکومت‌های اموی و عباسی پایداری کنند.

پنج‌شنبه ۱/امرداد/۱۳۸۸ – ۲۳/جولای/۲۰۰۹

سرو در فرهنگ ایرانی از زمان باستان نماد آزادگی و پایداری بوده است. پیشتر درباره‌ی «بته جغه» نوشتم که شکل نمادین و هندسی سرو است و بر تاج پادشاهان می‌نشانده‌اند.

شاید یکی از دلیل‌های ورجاوندی (تقدس) سرو ارتباط آن با زرتشت باشد. به باور زرتشتیان و تاریخ ایران باستان که در شاهنامه نیز آمده است زرتشت شاخه‌ی سروی از بهشت آورد و بر درِ کاخ گشتاسپ، پادشاه کیانی ایران، نشاند:

نخست «آذر مِهر بُرزین» نهاد ————- به کشمر نگر تا چه آیین نهاد
یکی سرو آزاده بود از بهشت ————– به پیش در آذر آن را بکشت
نبشتش بر آزاد سرو سهی —————– که پذرفت گشتاسپ دین بهی
گوا کرد مر سرو آزاد را —————– چنین گستراند خرد داد را
چو چندی برآمد برین سالیان ————— مر آن سرو استبر گشتش میان
چنان گشت آزاد سرو بلند —————— که برگرد او برنگشتی کمند
چو بسیاربر گشت و بسیار شاخ ————- بکرد از بر او یکی خوب کاخ
چهل رش به بالا و پهنا چهل ——————— نکرد از بنه اندرو آب و گل
دو ایوان برآورد از زر پاک —————— زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک
برو بر نگارید جمشید را ——————– پرستنده مر ماه و خورشید را
فریدونش را نیز با گاوسار ——————- بفرمود کردن بر آنجا نگار
همه مهتران را بر آن‌جا نگاشت —————— نگر تا چنان کامگاری که داشت
چو نیکو شد آن نامور کاخ زر ————— به دیوارها بر نشانده گهر
به گردش یکی باره کرد آهنین —————— نشست اندرو کرد شاه زمین
پرستشکده گشت زان سان که پشت —————– ببست اندرو دیو را زردهشت
بهشتیش خوان ار ندانی همی ——————– چرا سرو کشمرش خوانی همی
چرایش نخوانی نهال بهشت ——————— که شاه کیانش به کشمر بکشت

در واقع این بخش از گشتاسپ‌نامه‌ی دقیقی توسی است که فردوسی در شاهنامه‌ی خود گنجانده است.

«آذر مِهر بُرزین» از آتشکده‌های مهم ایران در زمان پیش از اسلام است. (ن.ک. مطلب آتشکده‌های ایران) رَش هم واحد طول و برابر است با فاصله‌ی سر انگشت دو دست وقتی دستها را از پهلو تا انتها دراز کنند.

ابوالحسن علی بن زید بیهقی در «تاریخ بیهق» درباره‌ی این سرو چنین می‌نویسد

قصه‌ی سرو دیه کشمر و سرو دیه فریومد

زردشت، که صاحب المجوس بود، دو طالع اختیار کرد و فرمود تا بدان دو طالع دو درخت سرو بکِشتند: یکی در دیه کشمیر طرثیث [=ترشیز]، یکی در دیه فریومد. در کتاب «ثمارالقلوب» خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که: این دو درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند. المتوکل علی اﷲ جعفر ابن المعتصم خلیفه را این درخت وصف کردند، و او بنای [کاخ] جعفریه آغاز کرده بود. نامه نوشت به عامل نیشابور، خواجه ابوالطیب، و به امیر «طاهر ابن عبدالله ابن طاهر» [ذوالیمینین] که: باید آن درخت ببرند و بر گردون نهند و به بغداد فرستند و جمله شاخه‌های آن در نمد دوزند و بفرستند تا درودگران در بغداد آن درخت راست بازنهند و شاخه‌ها به میخ به هم باز بندند چنانکه هیچ شاخ و فرع از آن درخت ضایع نشود تا وی آن بیند. آنگاه در بنا به کار برند.

پس گبرکان جمله جمع شدند. خواجه ابوالطیب را گفتند ما پنجاه هزار دینار زر نیشابوری خزانهء خلیفه را خدمت کنیم، درخواه تا از این بریدن درخت درگذرد. چه، هزار سال زیادت است تا این درخت کِشته‌اند، و این در سنهء اثنتین و ثلاثین و مأتین [۲۳۲ قمری] بود و از آن وقت که این درخت کِشته بودند تا بدین وقت هزار و چهارصد و پنج سال بود و گفتند که قلع و قطع این مبارک نیاید و بدین انتفاع دست ندهد.

پس عامل نیشابور گفت متوکل نه از آن خلفا و ملوک بُوَد که فرمان وی بر وی رد توان کرد. پس خواجه ابوالطیب امیر «عتاب بن ورقاء الشاعر الشیبانی» را – و او فرزند عَمرو ابن کلثوم الشاعر بود – بدین عمل نصب کرد. و استادی درودگر بود در نیشابور که مثل او نبود. او را «حسین نجار» گفتندی. مدتی روزگار صرف کردند تا ارهء آن بساختند و اسباب آن مهیا کردند و استدارهء ساق این درخت چنانکه در کتب آورده‌اند مساحت بیست و هفت تازیانه بوده است، هر تازیانه رَشی و ربعی به ذراع شاه. و گفته‌اند در سایهء آن درخت زیادت از ده هزار گوسفند قرار گرفتی و وقتی که آدمی نبودی و گوسپند و شبان نبودی، وحوش و سباع آنجا آرام گرفتندی و چندان مرغ گوناگون بر آن شاخه‌ها مأوی داشتند که اعداد ایشان کس در ضبط حساب نتواند آورد.

چون بیوفتاد، در آن حدود زمین بلرزید و کاریزها و بناهای بسیار خلل کرد و نماز شام انواع و اصناف مرغان بیامدند چندانکه آسمان پوشیده گشت و به انواع اصوات خویش نوحه و زاری می‌کردند بر وجهی که مردمان از آن تعجب کردند. و گوسپندان که در ظلال آن آرام گرفتندی همچنان ناله و زاری آغاز کردند.

پانصد هزار درم صرف افتاد در وجوه آن تا اصل آن درخت از کشمر به جعفریه بردند و شاخه‌ها و فروع آن بر هزار و سیصد اشتر نهادند. آن روز که به یک منزلی جعفریه رسید، آن شب غلامان متوکل را بکشتند و آن اصل سرو ندید و از آن برخورداری نیافت!

همان طور که دیده می‌شود دقیقی از کاخی به پهنا و بلندای ۴۰ رش سخن می‌گوید. در تاریخ بیهق هم پهنای سرو چهل رش دانسته شده. البته پهنای سرو در زمان متوکل ۴۰ رش بوده که به باور زرتشتیان ۱۴۰۵ سال از زمان کاشت درخت می‌گذشته. شاید عدد ۴۰ در اینجا نمادین باشد.

هم چنین، علی بیهقی (با ابوالفضل بیهقی تاریخ‌نگار معروف فرق دارد) از دو سرو یاد می‌کند که یکی در کشمر یا کاشمر و دیگری در فریومد یا فرومد کاشته شد. اما بعدها تنها از سرو کاشمر یاد می‌شود.

خاستگاه:
– درآیه‌ی کاشمر در فرهنگ دهخدا

فردوسی و خرد

منتشرشده: ژوئیه 22, 2009 در فرهنگ, فردوسی, ادبيات

چهارشنبه ۳۱/تیر/۱۳۸۸ – ۲۲/جولای/۲۰۰۹

بسیاری از ما تنها بخش پایان شاهنامه و نامه‌ی رستم فرخزاد به برادرش را می‌خوانیم که ز شیر شتر خوردن و…. و یا به گمان برخی، شاهنامه تنها افسانه‌هایی درباره‌ی رستم و سهراب و اسفندیار است. اما اگر ما شاهنامه را با چشم سنجشگر بخوانیم می‌توانیم درس‌های فراوانی از آن بگیریم. نه تنها در زمینه‌ی زبان بلکه در جنبه‌های دیگر زندگی.

شاید فردوسی از اندک شاعرانی باشد که کتاب خود را پس از ستایش آفریننده‌ی هستی با ستایش خرد آغاز کرده است. این قطعه را بخوانید:

در ستایش خرد

کنون ای خردمند وصف خرد ————- بدین جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد ————– که گوش نیوشنده زو برخورد
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد —————- ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای —————– خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وز اوی‌ت غمی‌ست —————- وز اوی‌ت فزونی وز اوی‌ت کمی‌ست
خرد تیره و مرد روشن روان —————– نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد ——————– که دانا ز گفتار او برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش ——————– دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش
هشیوار دیوانه خواند ورا ——————— همان خویش بیگانه داند ورا
از اویی به هر دو سرای ارجمند ——————– گسسته خرد پای دارد به بند
خرد چشم جان است چون بنگری ——————— تو بی‌چشم شادان جهان نسپری
نخست آفرینش خرد را شناس ———————— نگهبان جان است و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان —————– کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان
خرد را و جان را که یارد ستود؟ —————— و گر من ستایم که یارد شنود؟
حکیما چو کس نیست، گفتن چه سود؟ —————– از این پس بگو کآفرینش چه بود
تویی کرده‌ی کردگار جهان ———————— ببینی همی آشکار و نهان
به گفتار دانندگان راه جوی —————— به گیتی بپوی و به هر کس بگوی
ز هر دانشی چون سخن بشنوی ——————— از آموختن یک زمان نغنوی

جالب است که توجه کنیم ستایش پیامبر پس از ستایش خرد آمده است و فردوسی حتا ما را در خواندن «نامه‌ی خسروان» به خرد و اندیشه و ارزیابی و سنجش با خرد فرامی‌خواند:

توانم مگر پایه‌ای ساختن —————– بر شاخ ِ آن سرو ِ سایه‌فکن
کزین نامور نامه‌ی شهریار —————— به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان ————- به یکسان رَوِشن ِ زمانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد —————- دگر بر ره رمز و معنی برد

رَوِشن شکل قدیمی «روش» است. در زبان پارسی میانه یا پهلوی نام مصدر با «شِن» پایان می‌یافت اما در زبان پارسی نو یا دری این «شِن» به شکل «ش» کوتاه شد. مانند «بُن‌دَهِشن» به معنای آفرینش که امروزه بندهش نوشته می‌شود. نسخه‌نویسان سده‌های بعد که این را نمی‌دانستند لنگه‌ی شعر بالا به این صورت تغییر داده‌اند: به رنگ فسون و بهانه مدان.

فردوسی این نکته را به ما گوشزد می‌کند که «راه و رسم زمانه همیشه یکسان نیست. بنابراین اگر چیزی در اینجا خواندید که با رسم امروزین سازگار نیست آن را دروغ مدانید!» نکته‌ای جامعه‌شناختی و مهم در نگاه به پدیده‌های تاریخی که متاسفانه خیلی وقت‌ها فراموش می‌شود و بسیاری از مردم تاریخ و فرهنگ و پدیده‌ها را با معیارها و سنجیدارهای امروزی ارزیابی می‌کنند و می‌خواهند هنجارهای امروزی در گذشته نیز برقرار بوده باشد.

این کاربست خرد و سنجش سخنان از مهم‌ترین نیازهای فرهنگی و اجتماعی امروز ما ایرانیان است. که هر چیز را چشم بسته نپذیریم و هر چه هر کسی گفت باور نکنیم.

پی‌نوشت:
گفتن ندارد که فردوسی حتا نخستین بیت شاهنامه و ستایش آفریدگار را نیز چنین آغاز کرده است:

به نام خداوند جان و خرد ———– کزین برتر اندیشه برنگذرد

یعنی خداوند را آفریننده‌ی جان و خرد می‌خواند. واژه‌ی «جان» در پارسی میانه (پهلوی) به صورت «گیان» بوده است. گیان و ریشه‌ی آن در پارسی کهن و اوستا و سانسکریت با آگاهی و دانش در ارتباط است و هنوز در زبان هندی گیان به معنای دانش است.

دوشنبه ۲۲/تیر/۱۳۸۸ – ۱۳/جولای/۲۰۰۹

من نمی‌فهمم این مردم ایران که این قدر دم از «فرهنگ» و «مردمی» و «راستی» و … می‌زنند چرا و چگونه هر حرفی را بدون پژوهش و تامل و تفکر تکرار کنند و هر چیزی به دست‌شان برسد پخش می‌کنند. چگونه به خود اجازه می‌دهند هر حرفی را به هر کسی ببندند؟ پس از آن شعر «بند تنبانی» که به بانو سیمین بهبهانی بسته بودند و درباره‌اش نوشتم، اینک نوبت فردوسی بزرگ شده شده که آلت دست و بازیچه‌ی هوس برخی بی‌سوادان شود و دیگران هم که چندان با شاهنامه آشنا نیستند گول آنان را بخورند. لابد برخی هم ذوق زده می‌شوند که فردوسی اوضاع امروز ایران را «پیش بینی» کرده است!

این متنی است که در روزهای اخیر چندبار از راه رایانامه (ای-میل) از دوستان و آشنایان به دستم رسیده است:

سروده‌ای از فردوسی بزرگ که درود و داد و دَهِش یزدان بر او باد

در این خاک زرخیز ایران زمین ——- نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود ——— وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان ——– گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک ———– همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد ———- ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود ——— گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما ——— که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان ——— کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟ ————- خرد را فکندیم این سان ز کار
نبود این چنین کشور و دین ما ———- کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود ———— همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت ———— کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر ————– گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت ———– نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت —————- که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد ————- که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند ————- کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم ———— کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن ———— به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است ————– دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم ————– برون سر از این بار ننگ آوریم

——————–
لطفا بین دوستان پخش کنید

اگر شجاعت و مردمی دارید، شعر را به نام خودتان پخش کنید. چرا باعث بدنامی فردوسی می‌شوید و به او تهمت می‌زنید؟ البته این شعر از آن شعری که به سیمین بهبهانی بسته بودند بامعناتر است و وزن و قافیه هم در آن رعایت شده است. اما کم هم ایراد ندارد. در زیر به برخی ایرادهای آشکار این قطعه می‌پردازم:

۱- عبارت‌های نامناسب: خاک زرخیز، آریایی نژاد، نان‌آور: این ترکیب‌ها از ساخته‌های جدید زبان پارسی است و در گذشته، دست کم در زمان و زبان فردوسی، دیده نمی‌شده است.

۲- عبارت‌های بی‌معنا: بنده‌ی ناب یزدان یعنی چه؟! لابد در برابر بنده‌ای است که «شیشه خرده» دارد؟

۳- اشکال تاریخی: در شاهنامه «هوش» به معنای امروزی آن در عبارت «باهوش» به کار نرفته است بلکه به معنای زیرکی و تیزبینی و نیز مخالف مستی است. مانند:
هر آن کس که دارد هُش و رای و دین ——– پس از مرگ بر من کند آفرین
ز می خفته و دل ز هش رفته بود

(البته بد نیست اشاره کنم هوش یکی دو بار هم در شاهنامه به معنای کاملا متفاوت یعنی به معنای مرگ به کار رفته است. مانند این بیت در داستان رستم و اسفندیار:
ورا هوش در زاولستان بُوَد ——— به دست تهم پور دستان بود.)

۴- جمله‌های بی‌معنا:
در این کشور آزادگی ارز داشت ———— کشاورز خود خانه و مرز داشت

کشاورز خانه و مرز داشت یعنی چه؟ کشاورز چگونه می‌تواند مرز داشته باشد؟ «ارز داشت» نیز عبارت بی‌معنایی است که به سبک فردوسی نمی‌خورد.

۵- شاهکار بعدی «این فردوسی» بیت زیر است:

بسوزد در آتش گرت جان و تن ———— به از زندگی کردن و زیستن

لنگه‌ی دوم «به از زندگی کردن و زیستن؟» یعنی چه؟ فرق زندگی کردن و زیستن چیست؟ اینجاست که باید گفت «المعنی فی بطن الشاعر» (می‌گویند روزی شاعر عربی شعری معمایی گفت و برای شاعر دیگری فرستاد که اگر راست می‌گویی جواب این معما را پیدا کن. شاعر دوم هم در پاسخ گفت: المعنی فی بطن الشاعر یعنی معنا یا جواب معما در شکم خود شاعر باد! و البته پاسخ معما «خنجر» بود!)

۶- بیت آخر هم کم ایراد نیست: سر از بار ننگ بیرون آوردن یعنی چه؟ معمولا از زیر بار ننگ بیرون می‌آیند نه این که فقط سرشان را بیرون بیاورند.

۷- غلط‌های املایی: از همه بامزه‌تر آن که این فردوسی آن قدر بی‌سواد است که فرق «خار» و «خوار» را نمی‌دانسته و گفته «گشتیم خار»!

حالا که شاهنامه‌ی فردوسی هم به صورت سی.دی در دسترس است و هم در سایت‌های گوناگون اینترنتی مانند ری‌را و گنجور و پرسوپدیا و …. وجود دارد (نشانی اینها در کنار صفحه دیده می‌شود) و امکان جستجو در آن هست، چرا کسی به خودش زحمت نمی‌دهد و بررسی کند که آیا هر چه به دستش رسیده راست است یا نه.

امیدوارم دوستان و دیگران از این پس وقتی نامه‌ای به دستشان می‌رسد کمی به محتوای آن دقت کنند و به صِرف این که در آن گفته شد «بین همه پخش کنید» آن را چشم بسته بین همه پخش نکنند.

سه‌شنبه ۱۲/خرداد/۱۳۸۸ – ۲/جون/۲۰۰۹

همان طور که می‌دانیم در ایران باستان جامعه به چند طبقه تقسیم می‌شده است. این طبقه‌بندی از ویژگی‌های جامعه‌ی آریایی (هندوایرانی) باستان بوده که در زمان هخامنشی و اشکانی و ساسانی نیز ادامه یافت. در شاهنامه این طبقه‌بندی را به جمشید نسبت داده‌اند. نام یکی از طبقه‌ها در نسخه‌های رایج شاهنامه «کاتوزیان» نوشته شده است:

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد ———— بدین اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش ———— به رسم پرستندگان دانی‌اش
جدا کردشان از میان گروه ————– پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان —————- نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند —————- همی نام نیساریان خواندند
کجا شیرمردان جنگاورند —————– فروزنده‌ی لشکر و کشورند
کزیشان بود تخت شاهی به جای ————– وزیشان بود نام مردی به پای
بسودی سدیگر گره را شناس ———- کجا نیست از کس بریشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند ————– به گاه خورش سرزنش نشنوند
چهارم که خوانند اهتوخوشی ——————- همان دست‌ورزان اباسرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود —————— روانشان همیشه پراندیشه بود

حال آن که طبق دانسته‌های زبان‌شناختی و زبان پهلوی (پارسی میانه) نام‌های درست این چهار گروه چنین است:

– کاتوزیان: آترونیان
– نیساریان: تیشتاریان = ارتشتاران
– بسودی: واستریوشان (پیشه‌وران)
– اهتوخوشی: هوتُخشیان

– کاتوزیان: این نام هیچ ریشه‌ای در زبان پارسی ندارد و در واقع به خاطر بی‌سوادی نسخه‌نویسان شاهنامه به این روز افتاده است. یعنی فردوسی واژه‌ی اصلی پهلوی را به کار برده اما نسخه‌نویسان در سده‌های بعد چون آن واژه را نمی‌فهمیدند آن را به سلیقه‌ی خود تغییر داده‌اند. در شاهنامه به تصحیح دکتر جلال خالقی مطلق واژه‌ی اصلی «آتوربان» آمده به معنای نگهبان آتش یعنی لنگه (مصرع) چنین بوده: گروهی که آتوربان خوانی‌اش. شادروان احمد تفضلی مقاله‌ی مفصلی درباره‌ی شکل درست نام این چهار گروه دارد که من بخش مربوط به گروه اول را می‌آورم و باقی را می‌توانید در این نشانی بخوانید:

بنونیست بر اساسِ ضبطِ فولرس، صورتِ کلمه را آموزیان (سروران، رؤسا) دانسته است که به نظرِ او مشتق از فعلِ آموختن «تعلیم دادن» است. اما این توجیه پذیرفتنی نیست، زیرا گونه‌ی «آموزیان» در نسخه‌های متأخّرِ غیرِ قابلِ اعتماد ضبط شده است، در حالی که در نسخه‌های قدیم‌تر صورت‌های دیگری آمده است که نسخه‌برداران به سببِ ناشناختنِ کلمه آن را به صورتِ آموزیان، که واژه‌ای شناخته بر آنان بوده، درآورده‌اند. علاوه بر آن، صفتِ مشتق از ماده‌ی مضارع با اضافه‌ی پسوندِ -ی (در پهلوی یگ)، اگر هم وجود داشته باشد، نادر است. بنابراین، باید نامِ این طبقه نیز، همانندی سه طبقه‌ی دیگر، واژه‌ای عالمانه باشد.

بعضی دیگر از دانشمندان آتوریان را به عنوانِ صورتِ اصلی پیشنهاد کرده و آن را جمعِ
آتوری منسوب به آتور (= آذر) دانسته و «نگاهبانِ آتش» معنی کرده‌اند. این پیشنهاد نیز مقبول نیست، زیرا نامِ طبقه‌ی روحانیان در اوستا و پهلوی (نک. به بخش‌های بعد) هیچ‌گونه ارتباطی با «آذر» – که صورتِ ملفوظ آن در عهدِ ساسانی آدُر بوده است – ندارد. به نظر نگارنده، فردوسی احتمالاً صورتِ آتورنیان را به کار برده است که مقلوبِ آترونیان است و این کلمه خود جمعِ آترونی (مشتق از آترونیگِ پهلوی) است. با در نظر گرفتنِ این که واژه‌ی «روحانی» در زبانِ پهلوی آسرون با «س» است، چگونه می‌توان صورتِ مضبوط در شاهنامه را – که با «ت» (یا ث) بوده – توجیه کرد؟

برای پاسخ به این سؤال باید یادآوری کرد که واژه‌ی آسْرونِ پهلوی مشتق از صورتِ اوستایی آثرون است و تذکّرِ این نکته نیز لازم است که صدای «ث»ی اوستایی، که در پهلوی وجود ندارد و در خط نیز برای آن نشانه‌ای نیست، در دستگاهِ نگارشِ تاریخی و نیز در کلماتِ عالمانه در خطِ پهلوی گاهی به صورتِ «س» و گاهی به صورتِ «ت» نشان داده می‌شود. مثلاً
گاثو – گاس/ گاه
چثره – چتر / چهر
خشثره – شتر / شَهْر

بنابراین، کلمه‌ی اوستایی آثرون می‌توانسته، علاوه بر املای متداولِ اسرون، به صورتِ اترون نیز ضبط شود. در واقع چنین ضبطی در یکی از متونِ فارسی میانه‌ی مانوی به صورتِ اترون آمده است.

از این صورت می‌توان صفتِ نسبی آترونیگ و جمعِ آن آترونیگان را بازسازی کرد که می‌تواند به فارسی به شکلِ آترونی و آترونیان (یا آثرونی و آثرونیان) درآید. احتمالاً فردوسی چنین صورتی را در منبعِ فارسی خود، شاهنامه‌ی ابومنصوری، یافته بوده است. تبدیلِ آترونیان به آترنیان یا آتورنیان برای سهولتِ تلفظ بوده است. بنابراین، بیت را بدین گونه می‌خوانیم:

گروهی که آتورنیان خوانی‌اش / به رسم پرستندگان دانی‌اش

سه‌شنبه ۲۷/اسفند/۱۳۸۷ – ۱۷/مارچ/۲۰۰۹

فردوسی توسی بی‌گمان چکاد ادبیات رزمی و حماسی ایران است. نظامی گنجوی نیز چکاد ادبیات بزمی و عشقی ما است. نظامی در تمام کتاب‌های خود به فردوسی توجه فراوانی داشته و پیوسته او را پیش چشم داشته است. به ویژه آن که آخرین کار خویش یعنی اسکندرنامه را در همان بحر متقارب (بحر شاهنامه) – یعنی بر وزن فعولن فعولن فعولن فعول – سروده است. در زیر کتاب‌هایش را به ترتیب سرودن برمی‌رسم:

– کتاب یکم: مخزن الاسرار
این کتاب بیشتر در حکمت و حکایت و نکته‌های اخلاقی است و نظامی آن را در جوانی سروده است. هنوز آن را به منظور اشاره‌ی مستقیم به فردوسی برنرسیده‌ام. اما در آن حکایت‌هایی از جمشید (در نکوهش دورویی)، فریدون (در فضیلت آدمی)، و نوشیروان (در باب عدل) هست که نشان از توجه نظامی به تاریخ و نیز استوره‌های پیشااسلامی ایران دارد.

– کتاب دوم: خسرو و شیرین
در بخش «سابقه‌ی نظم کتاب» نظامی به داستان محمود و فردوسی اشاره می‌کند و می‌گوید شاه به من گفت: اگر مانند محمود با تو ناساز باشیم و مزدت را ندهیم تو هم می‌توانی مانند فردوسی دستمزد ما را برای خرید فُقاعی [=آبجو] بدهی.

چنین فرمود شاهنشاه عالم ———- که عشقی نو برآر از راه عالم
گرت خواهیم کردن حق‌شناسی —————- نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم ————– چو فردوسی ز مزدت باز گیریم
توانی مُهر یخ بر زر نهادن —————– فقاعی را توانی سر گشادن

(مهر یخ بر زر نهادن: زر را بخشیدن)

– کتاب سوم: لیلی و مجنون
نظامی در دیباچه‌ی این کتاب آرزو و دعا می‌کند که پسرش بدان حد از رشد و هوشیاری برسد که سعادت بیابد و شاهنامه‌خوانی کند:

دارم به خدا امیدواری ———— کز غایت ذهن و هوشیاری
آنجات رساند از عنایت ————— کآماده شوی به هر کفایت
هم «نامه‌ی خسروان» بخوانی ————— هم گفته‌ی بخردان بدانی

(نامه‌ی خسروان: شاهنامه)

– کتاب چهارم: هفت پیکر
در بخش «سبب نظم کتاب» این داستان – که داستان بهرام گور ساسانی است – نظامی دوباره به داستان محمود و فردوسی اشاره می‌کند و خود را به جای فردوسی می‌گذارد:

در سخا و سخن چه می‌پیچم ——— کار بر طالع است و من هیچم
نسبت عقربی است با قوسی ———– بُخل محمود و بذل فردوسی

(عقرب و قوس: کژدم و کمان دو صورت فلکی)

– کتاب پنجم: اسکندرنامه
اسکندرنامه دو بخش دارد: یکی اقبال‌نامه است که مربوط است به بخش اول زندگی اسکندر که بخت و اقبال یاور او می‌شود و همه جا را می‌گشاید. بخش دوم را شرف‌نامه یا خردنامه خوانده‌اند زیرا اسکندر به خرد و افتخار و شرف دست می‌یابد.

در آغاز اقبال‌نامه – بخش اول اسکندرنامه – در داستان سرودن کتاب می‌گوید خضر پیامبر را دیدم که به من گفت: شنیده‌ام می‌خواهی داستان خسروان را بگویی. دانای پیشینه، که منظور فردوسی توسی است، دُر این کار را سُفته است. تو همان حرف‌های او را مزن که در یک دُر شایسته نیست دو سوراخ باشد.

شنیدم که در نامه‌ی خسروان ————– سخن راند خواهی چو آب روان
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت ————– که دَر دُر نشاید دو سوراخ سفت

بالاخره آن که نظامی در خردنامه – بخش دوم اسکندرنامه – که آخرین کتاب شعر اوست دوباره به داستان فردوسی اشاره می‌کند و این بار آشکارا خود را وارث فردوسی می‌داند. در «خطاب زمین‌بوس» می‌گوید تو در سخا و بخشش وارث محمود غزنوی هستی و من در سخن وارث فردوسی‌ام. محمود مدیون و وامدار فردوسی بود. امیدوارم که تو – که وارث محمودی – وام او را به من – که وارث فردوسی ام – بدهی.

ز کاس نظامی یکی طاس می —————- خوری هم به آیین کاوس کی
ستانی بدان طاس طوسی نواز ————— حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دو کان کهن ————— تو را در سخا و مرا در سخن
به وامی که ناداده باشد نخست —————- حق وارث از وارث آید درست

(طاس: کاسه)

بنابراین کسانی که می‌کوشند نظامی را غیرایرانی بدانند و بخوانند و وانمود کنند که به زور به زبان پارسی می‌سرود همان اندازه کار بیهوده و عبثی می‌کنند که بخواهند بگویند فردوسی غیرایرانی بوده و به زور شاهنامه را به زبان پارسی سروده است.

پنج‌شنبه ۲۲/اسفند/۱۳۸۷ – ۱۲/مارچ/۲۰۰۹

سال گذشته داریوش آشوری بخش یکم بحثی را آغاز کرد با عنوان «پی‌جویی ریشه‌ی چند لغت در شاهنامه» که به ترکیبی در شاهنامه می‌پرداخت به شکل «اخته‌زهار» و «آهخته‌هار» در این بیت‌ها:

به کردارِ گرگان به روزِ شکار ———- بر آن بادپايانِ اخته‌زهار
سواران چو شيرانِ اخته‌زهار ———- که باشند پُرخشم روزِ شکار
گزيد از سواران برون از هزار ——— بر آن بادپايانِ آهخته‌هار
به کردارِ شيران به روزِ شکار ——— بر آن بادپايانِ آهخته‌هار

در این بخش دنبال ریشه و معنای این ترکیب گشت. از جمله دکتر حیدری ملایری پیشنهاد کرد که زهار می‌تواند با Haar در آلمانی و hair در انگلیسی (هر دو به معنای «مو») همریشه باشد. اما در بخش دوم دکتر حیدری در نظر پیشین خود تردید کرد و گفت شاید زهار از -śikhará در سنسکریت گرفته شده باشد. هم چنین دکتر جلال خالقی مطلق نوشتند که در کهن‌ترین دست‌نوشته‌ها بیت چنین است:

به کردار گرگان به روز شکار ————- بر آن بادپايان هِخته‌زهار

هختن کوتاه شده‌ی هيختن و آن کوتاه شده‌ی آهیختن به معنی «کشيدن» است و هخته‌زهار یعنی «خایه‌کشیده» اما چون درباره‌ی شیر این معنا کاربرد ندارد در نسخه‌های دیگر «گشته نهار» یعنی «گرسنه مانده» محتمل‌تر است. [نهار کوتاه شده‌ی ناهار است به معنای ناشتا.] در بخش سوم نظر دکتر جلیل دوستخواه و نیز دکتر کزازی مطرح شد که زهار را به معنای فرزندآور دانستند (از «زه» به معنای فرزند + آر = آورنده). اما پسوند «آر» به معنای آورنده نمونه‌ی دیگر نداشت. هم چنین پس از نظرخواهی از دکتر کاوه فرخ درباره‌ی رفتار ایرانیان پیشااسلامی با اسب، احتمال اخته کردن اسب به کلی رد شد. در بخش چهارم دکتر حیدری پس از جستجوی بیشتر پیشنهاد کرد که شاید زهار از -góur* گرفته شده باشد به معنای موی تن جانور.

بالاخره در ماه گذشته داریوش آشوری بخش پنجم این جستار را منتشر کرد که در آن نظر آقای ابوالفضل خطیبی، عضو فرهنگستان زبان پارسی، منتشر شده است. آقای خطیبی تمام بخش‌های قبلی را خلاصه کرده و سپس نظر خودش را مطرح کرده است. برای همین اگر وقت ندارید می‌توانید تنها همین بخش را بخوانید.

اما دکتر حیدری ملایری در ادامه‌ی جستجوی خویش یادداشتی تهیه کرده و لطف کرد و به من فرستاد. من هم این یادداشت را در اینجا منتشر می‌کنم.

یادداشتی کوتاه درباره‌ی زهار
محمد حیدری ملایری

پژوهش آقای ابوالفضل خطیبی دارای سه نتیجه‌ی اصلی است:
۱) زهار به معنای «مو» نیست، بلکه به معنای «شرمگاه» است.
۲) هخته زهار به معنای «شکم برکشیده، چابک، تیزپا»ست.
۳) این واژه از پارسی میانه می‌آید به معنای «زهدان».

نتیجه‌های ۱ و ۲، که به معناشناسی مربوط می‌شوند، منطقی می‌نمایند و به دو پرسش مطرح شده در پژوهش‌های داریوش آشوری پاسخ می‌دهند. نتیجه‌ی ۳، که به ریشه‌شناسی می‌یپوندد، موفقیت موردهای ۱ و ۲ را ندارد، زیرا، چنانکه خواهد آمد، دلیلهای پیش نهاده خودآشکار نیستند. به نگر نویسنده‌ی این یادداشت، حل مسئله، یعنی پی بردن به ریشه‌ی زهار، به بررسی و پژوهش بیشتر نیازمند است.

ریشه‌شناسی پیش نهاد شده بر واژه‌ی فارسی میانه‌ی zahār استوار است به معنای «رحم، زهدان» که تنها مکنزی (۱۹۷۱) آن را ضبط کرده است. این واژه در فرهنگ پهلوی نوبری (۱۹۷۴) وجود ندارد، و در فرهنگ فره‌وشی (۱۹۶۷)، که دربردارنده‌ی پرشمارترین واژه‌های پهلوی است، دیسه‌ی zahār دیده نمی‌شود. به جای آن در فرهنگ فره‌وشی داریم: zahak «جنین، فرزند، نسل»، zahāk «زاده، فرزند، خانواده، نسل». همچنین بنا بر مکنزی zahag «فرزند». در فره‌وشی همچنین داریم: zāk «فرزند، توالد، تولید»، که در فارسی به دیسه‌ی «زاق» ضبط شده است «بچه‌ی هر چیز را گویند» (برهان)، زاقدان «بچه‌دان و زهدان» (برهان). همه‌ی این واژه‌ها از zahitan یا zātan «زاییدن، زهیدن، متولد شدن» سرچشمه می‌گیرند. در ضمن zahitan در مکنزی و نوبری نیامده است.

نخست درباره‌ی ریشه‌ی «زاییدن». این واژه، که ستاک مضارع آن زا-، زای- و ستاک گذشته‌اش زاد- است، با ریشه‌ی اوستایی -zan «زاییدن» پیوند دارد (مصدر zazāite و -zāta «زاده»). همریشه است با سنسکریت -jan «فرآوردن، آفریدن» (janati «فرامی‌آورد، تولید می‌کند»)، یونانی gignesthai «زاده شدن، شدن، روی دادن»، genos «زایش، نژاد»، لاتین gignere «زادن»، genus «زایش، نژاد»؛ ریشه‌ی پوروا-هند-و-اروپایی -gen* «فرآوردن، زادن». زهیدن (zahidan) و زاستن (zāstan) دیسه‌ها‌ی دیگر زاییدن هستند، زیرا واک ِ -āy در -zāy به -āh و -ās تبدیل می‌شود. نمونه‌ی دیگری از چنین ترادیسی «پاییدن / پاهیدن (گویش‌های لاری و گراشی) / پاستن (pāstan) (گیلکی) / پاسیدن» است.

فزون بر نبود ِ همگرایی درباره‌ی دیسه‌ی zahār در فارسی میانه، دشواری دیگر این است که پسوند ār-، چنانکه ابوالفضل خطیبی خود به آن اشاره می‌کند، نمونه‌ی دیگری در فارسی میانه ندارد، و این نکته استواری ِ zahār در پهلوی را سست می‌کند.

اگر بپذیریم که زهار از زه- به معنای «زهیدن/زاییدن» می‌آید، که ویژه‌ی مادینه است، باید توضیح دهیم که چرا زهار برای نرینه هم به کار می‌رود. داریوش آشوری در بحثی درباره‌ی کارکردهای فیزیولوژیک می‌کوشد زهار را با زهراب، پیشاب و زهیدن را با گمیزیدن، میختن/میزیدن، چامیدن، چُرّیدن پیوند دهد و از این راه ویژه‌ی مادینه بودن آن واژه را از میان بردارد. مسئله این است که تا آنجا که نویسنده می‌داند زهیدن به معنای گمیزیدن نیامده است، نه در فارسی میانه و نه در فارسی نوین. اگر چنین رابطه‌ای وجود می‌داشت یکی از جداشده‌های زه که می‌توانست معنای پیشاب / گمیز داشته باشد زهاب بود. چنین معنایی را فرهنگها ضبط نکرده اند: زهاب «تراویدن آب باشد از کنار رودخانه و چشمه و تالاب (برهان)، «آبی بوَد که از سنگی یا از زمینی همی‌زاید به طبع خویش، از اندک و بسیار» (لغت فرس)، «موضع چشمه» (برهان)، «چشمه‌ای که هرگز نایستد و پیوسته روان باشد» (برهان). این واژه همچنین به دیسه‌ی «آب زه» در فرهنگها آمده است. دانستنی است که واژه‌ی زهاب از zahābag در فارسی میانه می‌آید به معنای «چشمه» (مکنزی).

نکته‌ای که فرهنگ‌نویسان ترادادی از آن ناآگاه بوده‌اند این است که در فارسی دو زهیدن داریم که در هم آمیخته‌اند، با آنکه از دو ریشه‌ی جداگانه‌اند. زهیدن ِ نخست دیسه‌ای است از زاییدن، چنانکه ریشه‌اش در بالا آمد. زهیدن ِ دوم در فرهنگهای فارسی میانه دیده نشد، ولی جداشده‌ی آن zahābag «زهاب»، چنانکه اشاره رفت، در مکنزی آمده است. این زهیدن (zahidan) در فرهنگهای فارسی چنین تعریف شده است: «افتادن، روان شدن، چکیدن، تراویدن» (برهان)، همچنین زه «مکان جوشیدن و برآمدن آب» (برهان). چنانکه دیده می‌شود هیچ یک از این تعریفها به آن کارکرد فیزیولوژیک نزدیک نمی‌شود.

زهیدن در این معنا به احتمال بسیار با واژه‌ی اوستایی -uzah «بیرون انداختن، بیرون دادن» (یشت ۸:۳۹) وابستگی دارد. این واژه از دو بخش تشکیل شده: پیشوند -uz و -us به معنای «بیرون؛ از». دیسه‌ی فارسی باستان این پیشوند -ud است و در فارسی میانه به همان دیسه‌ی اوستایی -us-/uz دیده می‌شود. ریشه‌ی پوروا-هند-و-اروپایی -eghs* «بیرون». در فارسی نوین این پیشوند در چند واژه بازمانده است: «از» (حرف اضافه)، «آزمودن»، «زدودن»، «ستردن»، «هزینه». بخش دوم آن -ah در اوستایی به معنای «انداختن» است (ahya «می‌اندازد»، -asta «انداخته، تیر»، -astra «تیرانداز»)، که همریشه است با سنسکریت -as «انداختن» (asayati «می‌اندازد»)، خُتنی -ah «انداختن، تیر پرتاب کردن». این واژه ممکن است در گویشهای فارسی به دیسه‌ی -eš در ešāndan «انداختن» (همدانی)، -owš در owštan «پرتاب کردن، تیر انداختن با کمان» (لکی)، و šane «پرتاب» (لری) بازمانده باشد.

سخن کوتاه، پژوهشهای پیشین به این سو می‌گرایند که زهار به معنای «شرمگاه» از زهیدن/زاییدن برمی‌خیزد. اما از آنجا که زاییدن ویژه‌ی مادینه است برای تعمیم این مفهوم به هر دو جنس به کارکرد فیزیولوژیک شرمگاه (گمیزیدن، چامیدن)، که مشترک مادینه و نرینه است، روی آورده شده است. چنین استدلالی نیازمند پیوند نزدیک میان زهیدن و گمیزیدن است. این یادداشت وجود چنین رابطه‌ای را رد می‌کند. پرسش دیگری که بازمی‌ماند این است که اگر زه در زهار با زاییدن پیوند داشته باشد چگونه در دورانهای گذشته‌ی مردسالاری این واژه‌ی ویژه‌ی مادینه توانسته است خود را همچون واژه‌ی عام شرمگاه تحمیل کند؟

این یادداشت همچنین نشان می‌دهد که در فارسی دو زهیدن داریم از دو ریشه‌ی گوناگون با معناهای دیگرسان. رابطه‌ی هیچ یک از آنها با زهار خودآشکار نیست. سخن پایانی اینکه ریشه‌شناسی زهار به کوشش‌های بیشتری در آینده نیاز دارد.

کشف نسخه‌ای از شاهنامه

منتشرشده: فوریه 14, 2009 در فردوسی, روزانه

شنبه ۲۶/بهمن/۱۳۸۷ – ۱۴/فوریه/۲۰۰۹

دیروز رایانامه‌ای از دکتر محمود امیدسالار، شاهنامه‌پژوه ایرانی در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در لس آنجلس، به دستم رسید که حاوی خبر مهمی در زمینه‌ی شاهنامه بود. خلاصه‌ای از نامه‌‌ی ایشان را به پارسی بازنویسی می‌کنم.

پروفسور موسوی (استاد دانشگاه تهران) که مشغول پژوهش و مطالعه در کتابخانه‌ی بیروت در لبنان است به دستنویس تازه و نفیسی از شاهنامه‌ی فردوسی دست یافته است. استادان جلال خالقی مطلق، افشار، شفیعی کدکنی، و خود دکتر امیدسالار تصویرهای دیجیتال چند صفحه از این نسخه را وارسی کرده‌اند و به اتفاق رای به این نتیجه رسیده‌اند که این کشف و یافت بسیار مهمی است. اگرچه این نسخه تصویرهای نگارگری در خود ندارد و صفحه‌ی معرفی اثر نیز افتاده است اما مشخصات و ویژگی‌های نسخه‌شناسی نشان می‌دهد که این نسخه دست کم متعلق به سده‌ی هفتم هجری/سیزده میلادی است. دکتر خالقی مطلق و دکتر موسوی دو مقاله در همین باره نوشته‌اند که قرار است به زودی در نشریه‌ی «نامه‌ی بهارستان» منتشر شود.

دکتر امیدسالار و استاد افشار تصمیم گرفته‌اند که ویراست تصویری از این کتاب را در مجموعه‌ی نسخه‌های خطی پارسی منتشر کنند. ایرانیان ایالت ایندیانای امریکا کمک‌های سخاوتمندانه‌ای در این زمینه کرده‌اند. چند سال پیش نسخه‌ی شاهنامه‌ی یافت شده در لندن نیز به همین روش منتشر شد. کسانی که مایلند برای انتشار این دست‌نویس بسیار مهم کمک مالی کنند می‌توانند به پایگاه اینترنتی «بنیاد حفظ و نگهداری نسخه‌های خطی» مراجعه کنند به نشانی زیر:

http://blog.frmpub.com/?page_id=3

ایرانیانی که در امریکا هستند می‌توانند در برابر این کمک، تخفیف و برگشت مالی نیز دریافت کنند.

با توجه به وضعیت جنگی و ناپایدار شهر بیروت و نیز اهمیت تاریخی این دست‌نویس، حفظ و نگهداری و انتشار آن بسیار حائز اهمیت است و اضطراری بودن آن بیش از اندازه مهم می‌شود.

پایان نامه.

امیدوارم به زودی شاهد انتشار این نسخه‌ی ارزشمند باشیم.

فردوسی و زبان پهلوی

منتشرشده: فوریه 3, 2009 در فردوسی, ادبيات

سه‌شنبه ۱۵/بهمن/۱۳۸۷ – ۳/فوریه/۲۰۰۹

فردوسی در بخش «بنیاد نهادن کتاب» شاهنامه پس از سرگذشت دقیقی چنین می‌گوید:

برفت او و این نامه ناگفته ماند ——— چنان بخت بیدار او خفته ماند
دل روشن من چو برگشت از اوی ————— سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم ————- ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار ———— بترسیدم از گردش روزگار …
به شهرم یکی مهربان دوست بود ———– تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو ———– به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه‌ی پهلوی ————– به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانی‌ت هست ————- سخن گفتن پهلوانی‌ت هست

به نظر من این چند بیت به همراه دیگر بخش‌های شاهنامه می‌تواند دلیلی باشد بر آشنایی فردوسی به زبان پارسی میانه یا پهلوی و یا آنچه خود گاهی آن را پهلوانی گفته است.

در این صفحه مقاله‌ی مفصل و جالب و آگاهی‌بخشی است نوشته‌ی آقای دکتر محمود امیدسالار، شاهنامه‌پژوه، به نام «در معنای دفتر/ نامه پهلوی در شاهنامه» که در نشریه‌ی بنیاد مطالعات ایران، سال هفدهم شماره ۲ بهار ۱۳۷۸ (یادنامه‌ی دکتر احمد تفضلی) منتشر شده است. نظر دکتر امیدسالار بر آن است که چنین برداشتی از این بیت‌های شاهنامه درست نیست و منظور از «پهلوی» در اینجا و در شاهنامه و به طور کلی در دوران پس از اسلام، نه زبان پارسی میانه بلکه گاهی منظور زبان پارسی فصیح و گاه لهجه‌های غرب ایران – مانند فهلویات باباطاهر و دیگران – و حتا گاه زبان پیچیده است.

سخنان دکتر امیدسالار در بسیاری از موارد کاربرد واژه‌ی «پهلوی» در ادب پارسی پسااسلامی درست است. اما به نظر من، دست کم با توجه به دیگر کاربردهای این واژه در شاهنامه‌ی فردوسی، می‌توان درنگی کرد و گفت که در اینجا منظور فردوسی واقعا زبان پارسی پیش از اسلام است یعنی پارسی میانه و یا گاه زبان‌های ایرانی باستانی. یعنی دوست مهربانش بدو می‌گوید تو که سخنوری و جوانی داری و به زبان پهلوی نیز آشنا هستی خوب است بدین کار نیک بگرایی و نامه‌ی خسروان را به چکامه و شعر درآوری.

دکتر پرویز ناتل خانلری در مقاله‌ی «زبان سه هزار ساله» در مجله‌ی سخن می‌نویسد که زبان پارسی پیش از اسلام در جنوب و جنوب غربی پارسیک و در شرق پهلوانیک گفته می‌شد. و این پهلوانیک همان است که فردوسی در اینجا و دیگر جاهای شاهنامه به شکل کوتاه شده‌ی پهلوانی به کار برده است. هم چنین با توجه به این که فردوسی از طبقه‌ی دهگانان (دهقانان) توس – یعنی نژادگان و طبقه‌ی میانه – بوده است احتمال دارد که به خاطر پیشینه‌اش به زبان پیش از اسلام آگاهی داشته است.

برای نمونه فردوسی در جاهای فراوانی از شاهنامه وقتی نامی باستانی را می‌آورد به زبان فارسی دری ترجمه می‌کند. در داستان ضحاک آنجا که می‌خواهد «بیور» را معنا کند چنین می‌گوید:

کجا «بیور اسپ»ش همی‌خواندند —————- چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار —————– بود بر زبان دری ده‌هزار

گاه از برابر تازی (عربی) واژه‌ها استفاده می‌کند.

اگر پهلوانی ندانی زبان ———- به تازی تو «اروند» را «دجله» خوان
یا
به خشکی رسیدند سر کینه‌جوی ————— به بیت‌المقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند ————– همی «کنگ دژهوخت»ش خواندند

بیوراسپ و اروند و کنگ دژ هوخت نیز به زبان پارسی فصیح نیست بلکه به زبان پارسی پیش از اسلام است.

یا در داستان سیاوش می‌گوید:

سیاووش غمی گشت ز ایرانیان ————- سخن گفت بر پهلوانیزبان

روشن است که سیاوش به زبان پارسی فصیح و ادبی پس از اسلام و یا زبان منطقه‌ی غرب (جبال) ایران سخن نمی‌گفت.

جای دیگری که فردوسی به زبان منبع داستان‌هایش اشاره می‌کند در گشایش داستان بیژن و منیژه است که از زیباترین بخش‌های عاشقانه‌ی شاهنامه است. این بخش هم چنین به عنوان یکی از بهترین نمونه‌های صنعت ادبی «براعت استهلال» (یا به گفته‌ی دکتر میرجلال‌الدین کزازی «شگرف‌آغازی») در شعر پارسی است. به همین خاطر بیت‌های بیشتری از آن می‌آورم:

شبی چون شبه، روی شسته به قیر ————- نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه ————- بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ ———— میان کرده باریک و دل کرده تنگ
بدان تنگی اندر بجستم ز جای ————— یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ ————— برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت: «شمعت چه باید همی؟ —————- شب تیره خوابت بباید همی»
بدو گفتم: «ای بت! نی‌ام مرد خواب ————- یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن! ————– بچنگ آر چنگ و می آغاز کن!»
بیاورد شمع و بیامد به باغ ————— برافروخت رخشنده شمع و چراغ
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت ———— تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد ————- که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سروبُن گفتم: «ای ماهروی! ————— یکی داستان امشبم بازگوی
که دل گیرد از مهر او فَر و مهر ———— بدو اندرون خیره ماند سپهر»
مرا مهربان یار بشنو چه گفت —————- از آن پس که با کام گشتیم جفت:
«بپیمای می تا یکی داستان ————— بگویمت از گفته‌ی باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ ————— همان از در مرد فرهنگ و سنگ»
بگفتم: «بیار ای بت خوب چهر ————— بخوان داستان و بیفزای مهر»
پس آنگه بگفت: «ار ز من بشنوی ———- به شعر آری از دفتر پهلوی»
هم‌ات گویم و هم پذیرم سپاس —————- کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس

در بخش «پادشاهی خسرو انوشیروان» و داستان کلیله و دمنه و نیز بخش پادشاهی خسرو پرویز چنین بیت‌هایی هست:

نبشت او بران نامه‌ی خسروی ———– نبود آن زمان خط به جز پهلوی
چنین تا به تازی سخن راندند ———— ورا پهلوانیهمی‌خواندند

یکی پیر بُد پهلوانی سخن ————- به گفتار و کردار گشته کهن

زننده بران سرو برداشت رود ————- همان ساخته پهلوانی سرود

از آن مرز داناسری را بجُست ————- که آن پهلوانی بخواند درست

آقای امیدسالار هم چنین از فخرالدین اسعد گرگانی نام برده که داستان ویس و رامین را به شعر دری سرود. آنجا نیز فخرالدین گرگانی (به قول عطار نیشابوری: فخر گرگانی) می‌گوید:

ولیکن پهلویباشد زبانش ————- نداند هر که برخواند بیانش

و گفته‌اند منظور این است که داستان به لهجه‌ی غرب ایران بوده و به خط پارسی/عربی نوشته شده بود مانند دوبیتی‌های باباطاهر اما خواندنش برای دیگران آسان نبوده است. اما در همین ویس و رامین می‌بینیم که فخر گرگانی در توضیح معنای خراسان چنین می‌گوید:

زبان پهلوی هر کو شناسد ——— خراسان یعنی آنجا کو «خور آسد»
«خور آسد» پهلوی باشد «خور آید» ——— خور از آنجا سوی ایران برآید

به گمان من این نمونه‌ی ریشه‌شناسی می‌تواند نشان دهد که فخر گرگانی واقعا به پهلوی آشنا بوده است. ضمن آن که فخر گرگانی واژه‌های فراوانی به زبان پهلوی در این داستان آورده است مانند داشَن (به احتمال اسم مصدر فعل «دادن» در زبان پهلوی) به معنای پاداش و ثواب:

بدین رنج و بدین کردار نیکو ——– ترا داشن دهاد ایزد به مینو

هم چنین در این صفحه از وبلاگ «جاودانان» سروده‌های فردوسی در شاهنامه با متن پهلوی داستان اردشیر پاپکان مقایسه شده است و می‌توان دید که فردوسی بسیاری از واژه‌های متن اصلی را به کار برده است. برای نمونه:

ترجمه‌ی متن پهلوی: آن شب بابک چنین به (خواب) دید که ساسان بر پیل سفیدی نشسته بود و هرکه اندر پیرامون کشور بود، به او نماز می‌برد و ستایش و آفرین همی‌کند.

شاهنامه
شبی خفته بُد بابک زودیاب ———- چنان دید روشن روانش به خواب
که ساسان به پیل ژیان برنشست ———– یکی تیغ هندی گرفته به دست
هر آن کس که آمد بر او فراز ———– برو آفرین کرد و بُردش نماز

بنابراین به نظر من گفته‌ی فردوسی «سخن گفتن پهلوانی‌ت هست» به احتمال بسیار زیاد می‌تواند بدین معنا باشد که فردوسی زبان پهلوی یا پارسی میانه را می‌دانسته است. دست کم رد کردن آن با این تفسیر که پس از اسلام منظور از زبان پهلوی زبان پارسی فصیح و ادبی است در مورد فردوسی چندان کاربرد محکمی ندارد و باید روی آن بیشتر کار شود.

رستمانه

منتشرشده: نوامبر 15, 2008 در فردوسی, تاريخ باستان, تاریخ میانی

شنبه ۲۵/آبان/۱۳۸۷ – ۱۵/نوامبر/۲۰۰۸

در استوره‌هایی ایرانی هست و فردوسی بزرگ این داستان را در شاهنامه به نظم درآورده است که در زمان پادشاهی منوچهر (فرزند ایرج و نوه‌ی فریدون)، پهلوان زابلستان زال (یا دستان) پسر سام پسر نریمان عاشق رودابه، دختر مهراب (شاه کابل) و سیندُخت، شد و این دو با هم ازدواج کردند. وقتی زمان زایمان رودابه رسید فرزند بسیار بزرگتر از اندازه‌های هنجار بود و از این رو زایمان طبیعی سخت و شاید ناشدنی بود.

بسی برنیامد برین روزگار —————— که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهار دل افروز پژمرده شد ——————– دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران —————– شد آن ارغوانی رخش زعفران
بدو گفت مادر که ای جان مام —————— چه بودت که گشتی چنین زرد فام
چنین داد پاسخ که من روز و شب —————– همی برگشایم به فریاد لب
همانا زمان آمدستم فراز ——————– وزین بار بردن نیابم جواز
تو گویی به سنگستم آگنده پوست —————- و گر آهن است آن که نیز اندروست

زال که چاره‌ای نداشت یکی از پرهای سیمرغ را آتش زد و سیمرغ پدید آمد و راه چاره را چنین گفت:

بیاور یکی خنجر آبگون ——————- یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین به می ماه را مست کن —————— ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی ——————– نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچه‌ی شیر بیرون کشد ——————— همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک ————- ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مُشک ————— بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش ——————— ببینی همان روز پیوستگیش
….
بدان کار نظاره شد یک جهان ——————- همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون —————- که کودک ز پهلو کی آید برون؟
بیامد یکی موبدی چرب دست ——————– مر آن ماه رخ را به می کرد مست
بکافید بی‌رنج پهلوی ماه ——————— بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی‌گزندش برون آورید ———————- که کس در جهان این شگفتی ندید

کافیدن = شکافتن
خستگی = زخم
پیوستگی = به هم آمدن زخم

این بچه را رستم (رستم پسر دستان یا رستم دستان) نامیدند که کوتاه شده‌ی رستهم (رُست + تهم) است به معنای کسی که بسیار رُسته (رشد کرده) است. نام دیگرش نیز تهمتن (تهم+تن) یعنی دارای تن کلان است.

از تاریخ دقیق این عمل اطلاعی نداریم زیرا رستم جزو استوره‌های ایرانی است. این عمل امروزه در دنیا به نام سزارین شناخته می‌شود. ما می‌توانیم در زبان پارسی بدان رستمانه بگوییم.

این هم تصویری از این عمل جراحی در کتاب «آثار الباقیه»ی ابوریحان بیرونی، دانشمند ایرانی همروزگار فردوسی بزرگ.

عکس از تارنمای Image of Surgery. با تشکر از ندای گرامی برای فرستادن این عکس.

پی‌نوشت:
۱- برابرهای دیگری نیز گفته شده از جمله: رستمین و رستمینه.
۲- خانم آرزو رضایی یادآور شده که این داستان زایمان از پهلوی مادر در استوره‌های هندوایرانی درباره‌ی ایندرا نیز گفته شده است.

۳- با نگاه به کتاب «الآثار الباقیه عن القرون الخالیه» (آثار برجای مانده از سده‌های گذشته) تحقیق و تعلیق آقای پرویز اذکایی (نشر میراث مکتوب، ۱۳۸۰ خ/۲۰۰۱ م تهران) اطلاع بیشتری درباره‌ی این تصویر به دست آوردم.

آقای اذکایی در مقدمه‌ی این کتاب گرانسنگ می‌نویسد که نزدیک ۳۰۰ سال پس از مرگ ابوریحان بیرونی، در سال ۷۰۷ ق/ ۶۸۶ خ/ ۱۳۰۷ م. وزیر دانش‌پرور ایران در زمان مغولان یعنی خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی از سر ارادت به ابوریحان و از آنجا که خود شاگرد مکتب تاریخنگاری ابوریحان بوده است دستور می‌دهد نسخه‌ای زیبا از کتاب آثار الباقیه برای کتابخانه‌ی «رَبع رشیدی» تبریز تهیه شود. این نسخه در تبریز یا مراغه تهیه شده و شامل ۲۵ تصویر نقاشی به سبک نگارگری (مینیاتور) دوران مغول نیز هست که این تصویر یکی از آنهاست. کاتب، و شاید نقاش، این نسخه نصیرالدین ابوالمحاسن یوسف ابن الیاس ابن احمد خویی شافعی بغدادی استادیار مدرسه‌ی مستنصریه‌ی در بغداد بوده است. تی. دبلیو. آرنولد (T. W. Arnold) این نسخه را در سال ۱۲۶۸ ق/ ۱۲۳۰ خ/ ۱۸۵۱ م. در اصفهان خریده و هم اکنون در دانشگاه ادینبرا (Edinburgh) در اسکاتلند نگهداری می‌شود.

شاهنامه‌ی کُردی

منتشرشده: ژوئیه 1, 2008 در فرهنگ, فردوسی

سه‌شنبه ۱۱/تیر/۱۳۸۷ – ۱/جولای/۲۰۰۸

بعد از دیدن نماهنگی در پایگاه «یوتوب» به زبان کردی کرمانشاهی که با کوه بیستون گفتگو و درد دل می‌کرد و فرستادن پیوند آن به دوستان و آشنایان، «ندای» گرامی گفت که این ترانه از آلبوم «آواز اساطیر» شهرام ناظری است و شعرهایش هم از کتابی است به نام «شاهنامه‌ی کُردی». من از وجود چنین کتابی خبر نداشتم. برای همین کمی در اینترنت جستجو کردم و این اطلاعات را به دست آوردم:

مشخصات آلبوم «آواز اساطیر» شهرام ناظری:
– سال انتشار: ۱۳۸۲ خ/۲۰۰۳ م.
– شامل هفت ترانه به نام‌های:
یک) خورآوا (غروب): آوای رفتن خورشید
دو) مقام مجنونی: مویه بر مرگ لیلی
سه) چای بیژن (چاه بیژن): تمثیلی بر خودبینی بیژن در چاه ارژنگ و رهایی بیژن در سحرگاه به دست رستم
چهار) روسم (رستم): بیان نیاز به رستم و طلب یاری
پنج) مقام جلوشاهی
شش) مقام مجنونی لنگ، فغان مجنون پژار(غمبار) در هجران یار
هفت) شور درد
متن ترانه‌های این آلبوم هم در این نشانی یافت می‌شود.

و این هم درباره‌ی شاهنامه‌ی کردی:

– نام کتاب: شاهنامه کردی، جواهرپوش – بیژن و منیجه، شرح جنگ‌های ایران و توران و قصهء دلباختگی بیژن و منیجه در دوران شهریاری کیخسرو کیانی
– گردآوری: مصطفی بن محمود گورانی، ایرج بهرامی (مترجم)
– ناشر: هیرمند
– سال نشر: ۱۳۸۳ خ/۲۰۰۴ م.
– تعداد صفحه: ۴۱۴

جالب این که در نشریه‌ی اینترنتی «بلوط» در سال ۱۳۸۵ خ/۲۰۰۶ م چنین آمده است:

مشخص نیست که حکیم فردوسی شاعر ارجمند و ملی ایران، داستان‌های شاهنامه را که احتمالاً در مناطق کُردنشین کشور «ماد» بر زبان مردم کُرد جاری بوده گردآوری و با نبوغ شاعرانه‌ی خود ثبت و تنظیم نموده یا این كه برعکس، شاهنامه کُردی با الهام از شاهنامهء فردوسی توسی بازآفرینی شده است؟ آبشخور و سرچشمهء داستان‌های شاهنامه كدام منطقهء جغرافیایی کشور پهناور ایران زمین در روزگار باستان بوده؟ مشخص نيست! …

این که فردوسی فرموده: «که رستم یلی بود در سیستان» نمی‌تواند دلیل قانع‌کننده‌ای برای اهل پژوهش باشد.

انگار نویسنده همین دیروز با شاهنامه‌ی فردوسی آشنا شده است که می‌گوید: مشخص نیست فردوسی داستان‌های شاهنامه را از کردستان گردآوری کرده یا شاهنامه‌ی کردی با الهام از شاهنامه‌ی فردوسی بازآفرینی شده است! اشاره‌ی وی به بیت سست
تهمتن یلی بود در سیستان – که من کردمش رستم داستان
که به این شکل آمده: «که رستم یلی بود در سیستان» نشان می‌دهد نویسنده‌ی مطلب چه قدر «اهل پژوهش» است و با شاهنامه‌پژوهی آشنا. این بیت از کتاب «یوسف و زلیخا»ی جعلی است که اصلا به فردوسی تعلق ندارد و بستن آن به فردوسی توسی سال‌هاست که رد شده است.

همین گونه سخن‌ها در نوشته‌ی دیگری در پایگاه «بروسکه» در آبان ۱۳۸۶ /اکتبر ۲۰۰۷ م تکرار شده است:

فریدون سه پسر داشت: سلم، تور، و ایرج. دیار غرب (کردستانات) را به سلم می‌دهد، ترکستان را به تور و بقیه نقاط را به ایرج.

سمنگان: در شاهنامه آنرا سمنگان بلخ و بخارا می‌داند، در حالیکه در نزدیکی کوه بیستون کرمانشاه، سمنگان موجود است. داستانها و سرگذشتهای فلکلوریک منطقه در باره‌ی سهراب و شاه سمنگان به تمامی حکایت از سمنگان واقعی شاهنامه در غرب ایران دارد نه در بلخ و بخارا.

سهراب: بنا [بر] روایت شاهنامهء فردسی، رستم راهش به سمنگان می‌خورد که در آنجا با تهمینه دختر والی سمنگان (شاه سمنگان) ازدواج می‌کند، و حاصل آن سهراب می‌شود. حال با این فرض که سمنگان همین سمنگان کرمانشاه باشد، با توجه امکانات آن زمان چطوری ممکن بوده است که رستم از زابل شرق ایران به غرب ایران بیاید، جز اینکه رستم در همان منطقه یعنی غرب می زیسته. (سقز)

ملاحظه می‌شود آثار فراوانی از شاهنامهء فردوسی در کردستان موجود است، که هیچکدام از موارد آن در مشرق ایران دیده نمی‌شوند.

روشن نیست ایشان از کجا می‌گوید که فریدون کردستانات (؟!) را به سلم بخشید. دیگر این که ایشان ابتدا این فرض غلط را می‌کند که سمنگان شاهنامه همان است که امروز در کرمانشاه در غرب ایران است. بعد می‌گوید چه طور رستم از شرق به غرب آمده است؟ بنابراین رستم هم اهل غرب ایران بوده است!

همین طور که می‌بینید برخی گمان می‌کنند چون این افسانه‌ها و استوره‌ها در میان آنها هم رایج است پس در اصل از آن آنها بوده. اما اینها حماسه‌ها و افسانه‌های ایرانی است و در میان تمام ایرانیان رواج داشته است نه تنها در میان کردان و کشور ماد. حتا برخی از این شخصیت‌ها مانند جم یا جمشید از استوره‌های هندوایرانی است. البته در هندی «جم» به شکل «یمه» (Yima) است و خدای مردگان و دنیای زیرزمینی است. پس هندیان هم باید ادعا کنند که اصل شاهنامه‌ی فردوسی از آنان است نه از ایران!

سکاها از گروه‌های ایرانی بودند که هم در خاور و هم در باختر ایران زندگی می‌کردند. بنابراین اگر نام‌ها و نشان‌هایی از سکاها در غرب ایران نیز هست به همین خاطر است. برای نمونه سقز در باختر ایران از سَکه یا سکا آمده همان طور که سگستان یا سیستان در خاور از نام همین قوم است. سکاها هم در سیستان زندگی می کردند هم در لرستان و هم در کردستان و هم در جاهای دیگر ایران.

چند روز پیش هم از یکی از دوستان کرمانشاهی خود شنیدم که می‌گفت کُردها می‌گویند زرتشت کُرد بوده و اوستا به زبان کُردی است!!! می‌بینید چه هرج و مرجی است. وقتی ناآگاهی بیداد می‌کند. وقتی مردم نمی‌دانند که زبان اوستایی با زبان کردی فرق دارد و همه‌ی این زبان‌ها جزو خانواده‌ی زبان‌های ایرانی هستند. به خاطر ناآگاهی همگانی، هر کسی در پی ساختن کیستی (هویت) دروغین و ساختگی برای خود است. در صورتی که کیستی ریشه‌دار و تنومند ایرانی برای همه‌ی ما بسنده است و باید به فکر ایران و کیستی ایرانی خود باشیم نه تکه پاره کردن میراث کهن و شاخه شاخه شدن.

شنبه ۱۱/خرداد/۱۳۸۷ – ۳۱/می/۲۰۰۸

در آغاز شاهنامه در داستان سیامک (پسر کیومرث) بیتی هست که همواره برای من جای سؤال داشت و آن هم بیت آخر این بخش است:

سخن چون به گوش سیامک رسید —————– ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش —————— سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ —————— که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی —————— سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا ———————- برآویخت با پور آهَرمَنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه ——————- دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک ——————- به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خود و رای دیو ——————– تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

اما سیامک به دست خودش و رای دیو کشته نمی‌شود. در شاهنامه‌ی تصحیح و ویرایش دکتر «جلال خالقی مطلق» بیت بدین شکل است:

سیامک به دست خَروزان دیو ——————– تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

تا این که هفته‌ی پیش به مقاله‌ای از مجله‌ی «ایران‌شناسی» سال هفتم در پایگاه «آذرگشنسپ» برخوردم نوشته‌ی «هوشنگ رهنما» که اتفاقا به همین بیت پرداخته بود. این مقاله ابتدا به بررسی ریشه‌شناسی دو واژه‌ی دیگر نیز می‌پردازد: واژه‌ی سیاق در اصطلاح «خط سیاق» و «بایرام» به معنای عید و جشن. که به خاطر جالب بودن آن، خلاصه‌ی آن دو را نیز در اینجا می‌آورم. برای جزییات بیشتر می‌توانید به اصل مقاله نگاه کنید.

خط سیاق شیوه‌ی عددنویسی در محاسبات دیوانی و دفترداری سنتی تجاری در ایران بوده که از زمان رونق جاده‌ی ابریشم تا چند دهه پیش بین تاجران رایج بود و پس از رواج حسابداری غربی کم کم دارد فراموش می‌شود. واژه‌ی «سیاق» ایرانی است و ریشه‌ی بازسازی شده‌ی آن «سایاگ» به معنای شماره است. در زبان پهلوی (پارسی میانه) به شکل «سای» و «ساگ» به معنای مالیات درآمده که در پارسی نو و برای نمونه در شاهنامه‌ی فردوسی و شعرهای نظامی گنجوی به شکل «ساو» آمده است. «سایاگ» به احتمال در زمان اشکانی/ساسانی به ترکی راه یافته و به شکل «سایاق» درآمده و «سای» هنوز نیز در ترکی به معنای شمردن است.

آقای هوشنگ رهنما می‌نویسد بایرام/بَیرام/بِیرام برخلاف نظر فرهنگ‌نویسان ترک، واژه‌ای ایرانی است که شاید بیش از دو هزار سال پیش به زبان‌های ترکی راه یافته است. بخش اول آن (بای/بی) با «بَغ» ایرانی به معنای خدا/سرور/پادشاه ارتباط دارد. این واژه در ترکی به شکل بیک و بیگ (مونث: بیگم) یا بک و بگ (مانند آتابای=پدرخدا یا اتابک=پدرسرور) درآمده و احتمالا بایسنفر=سنقر یا مرغ شکاری شاهی نیز از همین ریشه است. رام نیز به معنای شادی و خوشحالی است و در هورام=خرم به معنای شادمان و پدرام (خوش و خرم) نیز دیده می‌شود. احتمالا شهر «بغرام/بگرام» در افغانستان نیز با همین ریشه مرتبط است.

اما برگردیم به داستان سیامک. آقای راهنما می‌نویسد وقتی کاتبی با شکل «سیامک به دست خود و رای دیو» برخورده و به اشتباه بودن آن پی برده آن را به شکل «سیامک به رای خود و دست دیو» درآورده. کاتب بعدی به اشتباه هر دو پی برده و شکل «سیامک به رای خود از دست دیو» را به وجود آورده است. کاتب دیگر نیز آن را به صورت «سیامک به دست چنان زشت دیو» درآوده است. در برخی نسخه‌ها از جمله نسخه‌ی دکتر خالقی مطلق نیز خزوران/خروزان/خزروان را برگزیده و بیت را به شکل یادشده در بالا درآورده‌اند. در توضیح خزوران/خروزان/خزروان نیز فرهنگ‌های مختلف مانند برهان قاطع آن را نام دیو دانسته‌اند.

اما نظر آقای رهنما آن است که شکل درست این واژه «خرورا» (xrūrā) است که اتفاقا در پانویس شاهنامه‌ی چاپ مسکو نیز آمده است. واژه‌ی خرورا در اوستا به شکل -xrūra (صورت صرفی: xrūrāiš) به عنوان صفت اهریمن و دیوان به کار رفته است. این صفت اهریمنی به معنای «خونخوار و خونریز و سنگدل» است و بخش اول آن «خرو» با «خون» همریشه و هم معناست. از نظر تاریخی نیز خرورا با -krūrá (خونین) در سانسکریت و crudus (خونین و بی‌رحم) در لاتین و kpavroc (خشن) در یونانی و kruvi (خون) در اسلاویک و krov (خون) در روسی مرتبط است. واژه‌ی انگلیسی cruel (بی‌رحم) نیز با اینها مرتبط است.

در بیت اول نوشته شده در بالا نیز دیدیم که دیو با صفت پلید و بدخواه یاد شده که با خونین و بی‌رحم نزدیک است. بنابراین شکل اصلی بیت چنین بوده است:

سیامک به دست خرورای دیو ————- تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو

یعنی: سیامک به دست دیو خونخوار و بی‌رحم کشته شد و آن گروه بی سرور و پادشاه ماند.

به قول معروف: معما چو حل گشت آسان شود!