پاسخ به فیلم اسکندر

منتشرشده: نوامبر 1, 2011 در فيلم, كتاب, هخامنشیان

سه‌شنبه ۱۰/آبان/۱۳۹۰ – ۱/نوامبر/۲۰۱۱

در سال ۲۰۰۴ م./ ۱۳۸۳ خ. اولیور استون، کارگردان مشهور امریکایی، فیلمی از زندگی اسکندر مقدونی ساخت که در همان زمان هم نقدهای فراوانی به آن شد. مشاور تاریخی این فیلم فردی است به نام دکتر رابین لین فاکس (Robin Lane Fox) که از «اروپامحوران» (Eurocentricist) مشهور است و در کتاب خود درباره‌ی تاریخ یونان و روم باستان با لحن تند و بد و تحقیرآمیز از ایرانیان و هخامنشیان یاد کرده است. دکتر کاوه فرخ در همان زمان نقدی بر فیلم اولیور استون نوشت که می‌توانید آن را در وبگاه شخصی او بخوانید.

به تازگی هم به کتابی برخوردم که در سال ۲۰۱۰ م. / ۱۳۸۹ خ. در پاسخ به مضمون و ادعاهای مطرح شده در این فیلم نگاشته شده است.


نام کتاب: پاسخ‌هایی به فیلم اسکندر ساخته‌ی اولیور استون
ویراستاران: پاول کارتلج (Paul Cartledge) و فیونا رُز گرینلند (Fiona Rose Greenland)
ناشر: دانشگاه ویسکانسین
سال: ۲۰۱۰ م. / ۱۳۸۹ خ.
صفحه: ۳۷۰

این کتاب مجموعه‌ی مقاله‌هایی با مشخصات زیر:

پیشگفتار

پاره‌ی نخست: فیلم اسکندر اولیور استون
۱- اسکندر اولیور استون و تراداد [=سنت] فیلم‌های حماسی
نوشته‌ی جوآنا پاول

۲- پذیرش عمومی فیلم اسکندر
نوشته‌ی جون سولومون

پاره‌ی دوم: پیشینیان فیلم اسکندر
۳- داستان اسکندر روی صحنه: ارزیابی انتقادی «داستان ماجراجویانه» اثر رتینگن
نوشته‌ی رابین لین فاکس

۴- ظهور تاریخ: «اسکندر بزرگ» ساخته‌ی رابرت راسن
نوشته‌ی کیم شهاب‌الدین

پاره‌ی سوم: همدمان اسکندر: جنسیت و مسائل جنسی
۵- فیلم اسکندر و مسائل جنسی در یونان باستان: برخی سگالش‌های نگریک
نوشته‌ی مارلین اسکینر

۶- اولمیپاس و اولیور: رابطه‌ی جنسی، کلیشه‌سازی جنسیت، و زنان در فیلم اسکندر اولیور استون
نوشته‌ی الیزابت کارنی

۷- بخت با مردان مو بلوند است: کالین فرل در فیلم اسکندر
نوشته‌ی مونیکا سیلویرا سیرینو

۸- کیش هفایستیون
نوشته‌ی جین ریمز

پاره‌ی چهارم: رویای اسکندر: مقدونیان و بیگانگان

۹- اولیور استون، فیلم اسکندر، و اتحاد انسان‌ها
نوشته‌ی تامس هریسون

۱۰- «ای افرودیت! کمکم کن!» بازنمایش زنان شاهانه‌ی ایران در فیلم اسکندر
نوشته‌ی لوید لولین جونز

پاره‌ی پنجم: شیوه‌های نگاه به اسکندر

۱۱- نگاه به گذشته: تفسیرهای سینمایی از مغاک‌های مقدونیه
نوشته‌ی وریتی پلات

۱۲- فیلم پرفروش! پاسخ موزه‌ها به اسکندر بزرگ
نوشته‌ی جان شری

پسگفتار: اولیور استون

بخش‌های فراوانی از این کتاب را می‌توانید در این نشانی در بخش کتاب‌های گوگل بخوانید.

تنگلوشا

منتشرشده: اکتبر 22, 2011 در كتاب, تاریخ میانی, ساسانیان

شنبه ۳۰/مهر/۱۳۹۰ – ۲۲/اکتبر/۲۰۱۱

تَنگلوشا (Tangalusha) نام نویسنده‌ای یونانی بوده که در پایان سده‌ی یکم پ.د.م. (پیش از دوران مشترک) و آغاز سده‌ی یکم د.م. زندگی می‌کرده است و نام یونانی‌اش Teucros (تویکروس) بوده است. گونه‌های دیگر این نام در نوشتارهای دوران اسلامی عبارتند از: طینکروس (Tinkarus)، طینکلوس (Tinkalus)، تَنکَلوشا (Tankalusha) و تِنکِلوشا (Tenkelusha). در بیشتر نوشتارهای پارسی تنگلوشا نام کتاب دانسته شده است نه نام نویسنده. برای نمونه در فرهنگ برهان قاطع چنین آمده است:

تنگلوشا: کتاب و صفحه‌ی «لوشا»ی حکیم باشد، چه «تنگ» به معنی صفحه و «لوشا» نام حکیمی است رومی و بعضی گویند بابلی بوده و او صاحب علم کیمیا و سیمیا و اکسیر است و در صنایع و بدایع نقاشی و مصوِّری ثانی ِ مانی بوده است، چنان که کتاب مانی را «ارتنگ» می‌خوانند کتاب او را «تنگ» می‌گویند.

بعضی گفته‌اند تنگلوشا و ارتنگ نام دو کتاب است. و نام علم‌خانه‌ی رومیان هم هست در نقاشی و صورتگری، و با ثانی مثلثه هم آمده است.

یا در فرهنگ رشیدی چنین آمده است:

تنگلوشا: کتابی که «لوشا»ی حکیم صورت‌ها و نقش‌ها و اسلیمی خطایی‌ها و گره‌بندی‌ها و سایر صنایع و بدایع تصویر و نقاشی که خود اختراع کرده بود در آن ثبت نمود، و این کتاب در برابر «ارتنگ» مانی است و همچنان که مانی سرآمد نقاشان چین بوده، او سرآمد مصوِّران روم بوده و کارنامه‌ی نقاشان چین را «ارتنگ» و کارنامه‌ی نقاشان روم را «تنگ» نامند.

اما در فرهنگ انجمن آرا تنگلوشا نام نویسنده دانسته شده و زمانش هم به دوران ضحاک برده شده است!

بعضی آن را از اهل روم دانسته‌اند و چنان نیست، اصح آن که تنگ لوش از اهل بابل و معاصر ضحاک و بر ملت صابئین و صاحب کتاب «وجوه و حدود» بوده است.

دکتر حیدری ملایری یادآور شدند که کارلو آلفونسو نلّینو (Carlo Alfonso Nallino)، خاورشناس ایتالیایی (درگذشته به سال ۱۹۳۸ م./۱۳۱۷ خ.)، در کتاب خود با نام «تاریخ نجوم اسلامی» در فصل ۲۶ به بررسی این نام پرداخت. (نام اصلی این کتاب «علم الفلک: تاریخه عند العرب فی القرون الوسطی» بوده که زنده‌یاد احمد آرام در سال ۱۳۳۴ خ. آن را به زبان پارسی ترجمه کرد.)

زنده‌یاد دکتر محمد معین در یادداشت‌هایش بر برهان قاطع بر پایه‌ی کتاب گاهشماری ایرانی نوشته‌ی سیدحسن تقی‌زاده درباره‌ی تنگلوشا چنین می‌نویسد:

تنگلوشای بابلی تالیف توکروس (Teucros) یونانی بوده که ظاهراً در عهد انوشیروان از یونانی به پهلوی و کمی بعد، از پهلوی به زبان آرامی ترجمه شده و این نسخه‌ی آرامی در دست مولفان اسلامی بوده است. به قول نالینو در کتاب «علم الفلک»، این کتاب که ظاهراً در قرن دوم هجری از زبان پهلوی به عربی ترجمه شده در بین منجمان اسلامی معروف بود. قسمت‌هایی از آن در طی کتاب «المدخل الکبیر لعلم النجوم» ابومعشر بلخی، که در سال ۲۷۵ ق. تالیف شده به دست ما رسیده و آن در فصل اول از مقاله‌ی ششم آن کتاب است و عین این فصل را یعنی متن عربی آن را، «بُل» [Franz Boll] در کتاب خود درج کرده و با آنچه از اصل یونانی کتاب توکروس به دست آمده تطبیق نموده است. در نتیجه معلوم شده که این تنگلوشای بابلی مسلماً همان توکروس یونانی بوده که ظاهراً در نیمه‌ی دوم قرن اول میلادی کتاب خود را به یونانی نوشته و بعدها به پهلوی ترجمه شده بوده و حتی در کتاب «بَزیدَج » (ویزیدگ [=گزیده]) پهلوی … از آن کتاب منقولاتی بوده است.

در موقع ترجمه‌ی کتاب توکروس از پهلوی به عربی که به «کتاب الوجوه و الحدود» معروف شده، به علت اغتشاش خط – که قابل همه گونه تصحیف است – اسم مولف که به پهلوی نوشته می‌شده به تنگلوش و تنگلوشا (تینکلوش، تینکلوس، طینفروس) تبدیل شده و نسبت بابلی بدان داده شده است.

دلیل این دگرگونی به خاطر دبیره یا خط پهلوی است. اگر بخواهیم شکل پهلوی این نام را با لاتین حرف‌نویسی کنیم بدین صورت نگاشته می‌شود: ‹T?KLUS که نشان پرسش را به جای نویسه یا حرفی در دبیره‌ی پهلوی گذاشته‌ام که هم نشانگر «ا» است و هم نشانگر «ن». حرف L هم به جای نویسه‌ای که هم «ل» است و هم «ر». نویسه‌ی ‹ هم، نشانگر پایان واژه است اما گاه به «ا» هم خوانده می‌شود. بنابراین «توکروس» به صورت «تنگلوشا» درمی‌آید.

البته تویکروس در اصل اهل بابل بوده و نسبت بابلی به او درست است اما این بابل نه در میان‌رودان بلکه شهری است در ممفیس مصر.

نام کتاب تویکروس در یونانی چنین است: Paranatellonta tois dekanois به معنای: «برآمدن از کنار دهگان‌ها» و کتابی است در اخترگویی (در انگلیسی: astrology). موضوع کتاب تویکروس یا تنگلوشا فلک است که در آن ۳۶۰ درجه‌ی آسمان به سی و شش «وجه» (در یونانی: dekano در انگلیسی: decan گرفته شده از deka به معنای ده) بخش می‌شود به همین دلیل نام آن را «صُوَر دَرَج» (صورت‌های درجه‌های آسمان) گذاشته بودند.

شادروان رکن‌الدین همایون‌فرخ در سال ۲۵۳۷ شاهنشاهی (۱۳۵۷ خ./۱۹۷۸ م.) ویراستی از آن را با نام «کتاب تنگِلوشا یا صُوَر دَرَج» چاپ کرد. به تازگی نیز آقای رضازاده ملکی در سال ۱۳۸۳ کتاب یاد شده را با این نام منتشر کرده است: کتاب تنکلوشا از مولف ناشناخته به ضمیمه‌ی «مدخل منظوم» از عبدالجبار خجندی (سروده به سال ۶۱۶ ه.ق)

«کتاب المدخل الکبیر علی علم احکام النجوم» نوشته‌ی اخترشناس ایرانی ابومَشعر بلخی (درگذشته ۲۷۲ ق/۸۸۶ م.) و کتاب ابن هِبنِتا (درگذشته ۳۱۷ ق./۹۲۹ م) به نام «کتاب المُغنی فی احکام النجوم» هر دو بر پایه‌ی یک ترجمه‌ی عربی از متن پهلوی بوده‌اند. ابومشعر در «کتاب الموالید» خود نیز به این کتاب تنگلوشا اشاره کرده است.

هم اکنون کتابی از دوران شاه عباس دوم صفوی در دست است به نام «کتاب دَرَج» نوشته شده به سال ۱۰۷۴ ق/۱۱۶۳ م. که گویا بر پایه‌ی دست‌نویسی پارسی از سده‌ی ششم ق./دوازدهم م. بوده است.

دکتر معین می‌نویسد در کتاب ابومعشر این وجه‌ها بر پایه‌ی سه باور یعنی یونانی (بطلمیوسی) و هندی و ایرانی شرح داده شده‌اند و برای توصیف ایرانی از کتاب تنگلوشا نقل کرده و نام ایرانی آن وجه‌ها را آورده است. بنابراین شاید این کتاب ترجمه‌ی صِرف از یونانی نبوده بلکه کتاب یونانی در ترجمه به پهلوی تا حدی به قالب ایرانی ریخته و مطالب ایرانی در آن وارد شده بوده است.

گویا در شعرهای پارسی تنها سه مورد نام تنگلوشا به کار رفته و آن هم در شعرهای خاقانی شروانی و نظامی گنجوی است. این هم آن سه بیت:

به نام قیصران سازم تصانیف ——— بِه از ارتنگ چین و تنگلوشا (خاقانی)

قطبی از پیکر جنوب و شمال ———– تنگلوشای صدهزار خیال (نظامی)

تنگی جمله را مجال تویی ———– تنگلوشای این خیال تویی (نظامی)

به نظر می‌رسد بیت خاقانی سرچشمه‌ی ریشه‌شناسی عامیانه در برهان قاطع و فرهنگ رشیدی درباره‌ی تنگلوشا (تنگ + لوشا) و ارتباط آن با ارتنگ مانی شده است.

خاستگاه:
– فرهنگ دهخدا
– مقاله‌ای در کتاب «کلید در گنج حکیم» درباره‌ی تنگلوشا در شعرهای نظامی گنجوی

چهارشنبه ۲۷/مهر/۱۳۹۰ – ۱۹/اکتبر/۲۰۱۱

برای کسانی که در زمینه‌ی تاریخ ایران باستان پژوهش می‌کنند نوشتارهای یونانیان و رومیان در آن دوران و دوره‌های بعدی یکی از سرچشمه‌های مهم است (هرچند مانند هر متن دیگر راست‌گویی و بی‌طرفی آنان باید همواره سنجیده شود بلکه باید بیشتر دقت کرد چون این دو گروه معمولا رابطه‌ی دوستانه‌ای با ایران نداشته‌اند).

پروژه‌ای به نام «کتابخانه‌ی رقمی پرسیوس» (Perseus Digital Library) وجود دارد که در گروه «یونان و روم باستان» یا به اصطلاح «تاریخ کلاسیک» در دانشگاه تافت (Tuft) امریکا میزبانی می‌شود. این کتابخانه در دانشگاه شیکاگو و انجمن ماکس پلانک (Max Planck Society) در برلین هم آینه‌سازی شده است. این پروژه در سال ۱۹۸۷ م./ ۱۳۶۶ خ. با هدف گردآوری و بازنمایش مواد مطالعه و پژوهش در زمینه‌ی یونان باستان آغاز شد. نام آن هم از یکی از پهلوانان استوره‌ای یونانی گرفته شده است. (جالب آن که در زمان هخامنشیان برخی از یونانیان قوم «پارس» را نیز به این پهلوان یونانی نسبت می‌دادند!) در ابتدا با توجه به تشنیک‌شناسی آن دوران، دستاوردهای نخستین این پروژه روی گرده‌ی همپک یا سی.دی. منتشر شد و از سال ۱۹۹۵ م./۱۳۷۴ خ. که پدیده‌ی وب گسترش یافت این کتابخانه هم روی وب در دسترس همگان قرار گرفت.

این کتابخانه شامل گردآیه‌های زیر است:
– آثار یونانی و رومی باستان: شامل آثار نویسندگان یونان و روم باستان و نیز منبع‌های دومین (کمکی) مانند تاریخ هرودودت، تاریخ آپیان (Appian)، کتاب‌های پلوتارخ، توکیدیدس (توسیدید)، آریان (Arrian)، آتناییوس (Athenaeus)، دیودوروس سیکولوس (سیسیلی)، و دیگران. این گردآیه تنها دربرگیرنده‌ی نوشتارهای تاریخی نیست بلکه نوشتارهای دیگری نیز می‌توان در آن یافت چون ترجمه‌ی لاتین کتاب مقدس مسیحیان و یهودیان، آثار هومر به همراه توضیح پژوهشگران معاصر، ارسطو، اریستوفانس، سنت آگوستین، مارکوس اورلیوس، سزار آگوستوس، یولیوس سزار، اقلیدس، یوریپیدس (اوریپید) و بسیاری دیگر. این کتاب‌ها هم به زبان اصلی (یونانی و لاتین) هستند و هم با ترجمه‌ی انگلیسی. و می‌توان در همه‌ی آنها جست‌وجو کرد.

– گردآیه‌ای از شیءهای هنری شامل ۱۳۰۵ سکه و ۱۹۰۹ گلدان و ۲۰۰۳ مجسمه و …
– آثار به زبان‌های ژرمنیک شامل زبان های نورس کهن و ژرمنیک و گوتیک
– آثاری درباره‌ی تاریخ امریکا در سده‌ی نوزدهم م.
– ادبیات انگلیسی در دوران نوزایش (رُنسانس)
– شعرهای دوران نوزایش و انسان‌گرایی در ایتالیا از دوران دانته الیگییری () تا میانه‌ی سده‌ی شانزدهم م.
– بخشی هم به زبان عربی مربوط می‌شود که هم اکنون تنها قران با ترجمه‌های انگلیسی در آن هست.

نشانی این کتابخانه چنین است:

http://www.perseus.tufts.edu/hopper

فروتن و برتن

منتشرشده: اکتبر 17, 2011 در ریشه‌شناسی, زبان

دوشنبه ۲۵/مهر/۱۳۹۰ – ۱۷/اکتبر/۲۰۱۱

امروز داشتم به ریشه‌شناسی واژه‌ی proud در زبان انگلیسی نگاه می‌کردم. داگلاس هارپر در «فرهنگ برخط ریشه‌شناسی انگلیسی» نکته‌ی جالبی نوشته است.

در بیشتر زبان‌های هندواروپایی این مفهوم ترکیبی از یک پشوند به معنای «بالا» است به همراه «دل یا تن یا اندیشه» و هم معنای مثبت دارد و هم معنای منفی. برای نمونه:
– یونانی باستان: hyperephanos به معنای «بس نمون» (over-appearing)
– گوتیک: hauhþuhts به معنای «با وجدان بلند» (high-conscience)
– انگلیسی کهن: ofermodig به معنای «بس اندیشه» (over-moody) و نیز heahheort به معنای «دل بلند» (high-heart).
در دیگر زبان‌ها نیز معنای اصلی واژه‌ی مربوط از «ورآمدن و پف کردن یا باد کردن» گرفته شده است مانند balch در زبان ولزی که شاید از ریشه‌ی «باد کردن» (swell) آمده باشد و نیز kamari در یونانی معاصر که از kamarou در یونانی باستان به معنای «تاق‌دار» (furnished with vault) گرفته شده است.

جالب آن که در زبان پارسی هم این مفهوم با واژه‌ی «برتن» (بر = بالا + تن) بیان می‌شده است و مخالف آن در زبان پهلوی «ایرتن» بوده که امروزه بیشتر به جای آن «فروتن» (فرو=پایین + تن) به کار می‌رود.

نمونه از ویس و رامین سروده‌ی فخرالدین اسعد گرگانی:

زن مسکین فروتن، مرد برتن ——— کمان سرکشی آهخته بر زن

واژه‌ی عربی تبار «مغرور» در اصل صفت مفعولی از «غرّه» و به معنای «فریفته و گول خورده» است. مغرور کسی است که فریفته‌ی خویش است. غرور نیز در اصل به معنای فریفتن یا فریب خوردن است. این هم چند کاربرد از مغرور به همین معنای فریب خورده:

مشو خاقانیا مغرور دولت ———– که دولت سایه‌ی ناپایدار است (خاقانی شروانی)
ز مغروری کلاه از سر شود دور ———— مبادا کس به زور خویش مغرور (نظامی گنجوی – خسرو و شیرین)
تا چه خواهی خریدن ای مغرور ———– روز درماندگی به سیم دغل (سعدی شیرازی – گلستان)

اما بعدها گسترش معنایی یافته و جای برتن پارسی را هم گرفته است.

به گمانم در برخی گویش‌ها «سر بزرگ» هم کنایه از «نادان» است و هم به معنای «برتن و مغرور». در ادبیات پارسی «سربزرگ» به دو معنای زیر به کار رفته است:
– پرزور و بَرنده:
کآن یکی گر سگ است گرگ شود ———- وین به قصد تو سربزرگ شود (اوحدی مراغه‌ای)
– بزرگوار
چو شدم سربزرگ درگاهش ————– یافتم راه توشه از راهش (نظامی گنجوی – هفت پیکر)

پنج‌شنبه ۲۱/مهر/۱۳۹۰ – ۱۳/اکتبر/۲۰۱۱

امروزه به خوبی دانسته است که «فرهنگ مسیحیت» روکشی است بر تمدن روم و یونان و بسیاری از جنبه‌های این دو تمدن اروپایی به مسیحیت راه یافتند و دین سامی مسیحیت را به شکل امروزی آن درآوردند. فلسفه‌ی یونانی و باورهای و آیین‌های رومی شکل مسیحی به خود گرفتند. برای نمونه بسیاری از اصطلاح‌های کلیسایی از تمدن رومی گرفته شده است و حتا عنوان pontiff که برای بابا یا پاپ به کار می‌رود از اصطلاح‌های دینی روم پیش از مسیحیت بوده است. به همین روش آنچه به نام «فرهنگ و تمدن اسلامی» شناخته می‌شود در واقع ترادیسش (transformation) و روکشی است بر تمدن و فرهنگ ایرانی پیش از اسلام و به گفته‌ی ابن خلدون و ریچارد نلسون فرای و دیگران، ایرانیان از دین عربی اسلام، فرهنگ و دینی جهانی ساختند. بسیاری از نهادها و جنبه‌های تمدن دوران اسلامی ریشه در تمدن و فرهنگ بلند و والای ایران پیش از اسلام دارد و بر پایه‌ی دستاوردهای پیشین ایرانیان بنا شده است. پیشتر از نهاد «وقف» گفتم که تغییر یافته‌ی نهاد «پد روان» (pad ruwān «برای روان») در دوران ساسانیان است. هم چنین کار سترگ و ارزشمند شادروان دکتر محمد محمدی ملایری به نام «تاریخ و فرهنگ ایران ساسانی در عصر انتقال به دوران اسلامی» در شش جلد را هم معرفی کردم که به طور گسترده و مفصل به همه‌ی این گونه ترادیسش‌ها پرداخته است.

امروز به نهاد اجتماعی دیگری از دوران ساسانیان می‌پردازم که در دوران اسلامی به زندگی خود ادامه داد و بالید و گسترش یافت. این نهاد «جوانمردی» نام دارد که در نوشتارهای عربی به صورت «فُتوّت» درآمده است و از آنجا دوباره به زبان پارسی برگشته است. جوانمردان را با نام‌های دیگری نیز می‌خواندند از جمله «عَیّاران». عَیّاران گروهی اجتماعی بودند که برای دفاع از ستمدیدگان و زیردستان و یاری درماندگان به پا می‌خاستند و جوانمردی و رازداری و دلاوری و بی‌باکی از نشانه‌های آنان بود. بد نیست در اینجا توصیف عَیّار را از فرهنگ معین و نیز چند نمونه از کاربرد عَیّار در ادبیات پارسی را هم بیاورم:

عَیّاران: یاران یا جوانمردان یا فتیان، طبقه‌ای از طبقات اجتماعی ایران را تشکیل می‌دادند، متشکل از مردم جَلد و هوشیار از طبقه‌ی عوام الناس که رسوم و آداب و تشکیلاتی خاص داشته‌اند و در هنگامه‌ها و جنگ‌ها خودنمایی می‌کرده‌اند. این گروه بیشتر دسته‌هایی تشکیل می‌داده‌اند و گاهی به یاری اُمَرا یا دسته‌های مخالف آنان برمی‌خاسته‌اند و در زُمره‌ی لشکریان ایشان می‌جنگیده‌اند. در عهد بنی‌عباس شماره‌ی عَیّاران در بغداد و سیستان و خراسان بسیار گردید. معمولاً دسته‌های عیاران پیشوایان و رییسانی داشتند که به قول مؤلف «تاریخ سیستان» آنان را «سرهنگ» می‌نامیدند. عَیّاران مردمی جنگجو و شجاع و جوانمرد و ضعیف‌نواز بودند. عَیّاران سیستان در اغلب موارد با مخالفان حکومت عباسی همدست می‌شدند و در جزو سپاهیان آنان درمی آمدند. مثلاً در قیام «حمزه‌ی خارجی»، یکی از سرهنگان عیاران به نام «ابوالعریان» با او همراه بود. دیگر «حَرب ابن عُبَیده» بود که عامل خلیفه، اَشعَث ابن محمد ابن اشعث، را شکست داد. یعقوب ابن لیث صفّار از همین گروه بود و به یاری عَیّاران سلسله‌ی صفاری را تأسیس کرد. عَیّاران جوانمردی پیشه داشتند و به صفات عالی رازنگهداری و دستگیری بیچارگان و یاری درماندگان و امانت‌داری و وفای به عهد آراسته و در چالاکی و حیله نامبردار بودند.

این هم چند نمونه شعر:

همان نیز شاهوی عیار اوی ————- که مهتر پسر بود و سالار اوی (فردوسی توسی)
دست در هم زده چون یاران در یاران ———- پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران (منوچهری دامغانی)
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر —————– کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد (خاقانی شروانی)
سعدی سر سودای تو دارد نه سر جان ——— هر جامه که عیار بپوشد کفن است آن (سعدی شیرازی)
زان طره‌ی پرپیچ و خم، سهل است اگر بینم ستم / از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند؟ (حافظ شیرازی)

دکتر محسن ذاکری در این باره پژوهش مفصلی کرده و نشان داده که عَیّاران ریشه در سربازان و اسواران دوران ساسانیان داشتند. عیاران موضوع پایان‌نامه‌ی دکتری وی بوده و سپس در همین باره کتابی نوشته است با مشخصات زیر


نام کتاب: سربازان ساسانی در جامعه‌ی آغازین اسلامی: خاستگاه عَیّاران و فتوت
Sasanid Soldiers In Early Muslim Society: The Origins Of ‹Ayyārān And Futuwwa
نویسنده: محسن ذاکری
ناشر: اوتو هاراسوویتز (Harrassowitz) در ویسبادن آلمان
سال: ۱۹۹۵ م./ ۱۳۷۴ خ.
صفحه: ۳۹۱

فهرست گنجانده‌های کتاب چنین است:

فصل ۱: مقدمه

فصل ۲: جامعه‌ی ایران در دوران واپسین ساسانی
– آیا شاهنشاهی ساسانیان به صورت زمیندارانه (فئودال) بوده است؟
– زمینداران خُرد یا آزادان
– سازمان ارتش و دیوان (نظامی و اداری)
– سواره نظام و پیاده نظام
– جنگاوران نخبه: اسباران [=اسواران]
– همراهان شاه: بندگان و سرهنگان و عَیّاران
– خلاصه

فصل ۳: آزادان در جامعه‌ی نخستین اسلامی
– مقدمه
– دهگانان و فتوحات اسلامی
– اسباران در بصره و کوفه
– اسباران در سوریه (شام)
– دیوان استانی
– دهقانان و اسباران در عراق
– دهقانان و اسباران در خراسان
– فرزندان نژادگان: ابناء [الاحرار]

فصل ۴: گوالش (توسعه)های ادبی و فقهی
– آزادمردیه، شعوبیه، آزادگی و فتوت
– قَدَریه و اُسواریه

در فصل ۱ به اهمیت و جایگاه بحث جوانمردی و عَیّاری و عَیّاران پرداخته شده است. از جمله این که از سال‌های نخستین دوران اسلامی تا همین سده‌ی بیستم میلادی و ورود «نوین‌شدگی» (مدرنیته) نهاد اجتماعی «جوانمردی» با نام‌های گوناگونی چون جوانمردان، عَیّاران، فَتیان، (پس از مغولان: اَخیان، لوطیان و داش‌ها و مَشتی‌ها) در منطقه‌ی پهناوری از آسیای میانه تا مصر فعّال بوده و در زندگی مردم تاثیر بسزایی داشته است. عَیّاران هم در سیاست و برآمدن گروه‌های قدرت نقش داشتند و هم در شکل‌گیری ادبیات و داستان‌های عامیانه و فرهنگ مردم (فولکلور). مشهورترین جوانمردی که در تاریخ آغازین پس از اسلام در ایران به قدرت رسید یعقوب پسر لیث رویگر سیستانی است و مشهورترین داستان همان «سَمَک عَیّار». تا پیش از شکل‌گیری صنف‌های کاری به شکل امروزی و نوین، همه‌ی پیشه‌وران و صنعتگران در نهادهای اجتماعی‌ای گرد هم می‌آمدند که در اندیشه و فلسفه و مرام ِ سازمان عَیّاری ریشه داشت.

دکتر ذاکری سپس به پیشینه‌ی پژوهش در زمینه‌ی خاستگاه این نهاد اشاره می‌کند و می‌نویسد که نخستین بار «یوزف فُن هامر-پورگشتال» (Joseph von Hammer-Purgstall) آلمانی بود که در آغاز سده‌ی نوزدهم میلادی (درگذشته ۱۸۵۶ م.) به بحث فتوت پرداخت و از آن با نام «سلحشوری یا شوالیه‌گری اسلامی» نام برد که پیش از شوالیه‌های اروپایی وجود داشته است. پس از وی هرمان ثورنینگ (Hermann Thorning) در سال ۱۹۱۳ م. کار مهمی در زمینه‌ی فتوت منتشر کرد. در ایران معاصر نیز نخستین بار استاد ملک الشعرای بهار به ریشه‌شناسی عَیّار پرداخت و ریشه‌ی عربی آن را به پرسش کشید و گفت که «عَیّار» عربی شده‌ی «ای یار!» پارسی است و ربطی به «عَیَر» عربی (بسیار آمد و شد کردن) ندارد. پس از وی نیز استاد پرویز ناتل خانلری نمونه‌هایی از متن‌های پهلوی به دست داد که در آن «عَیّار» به کار رفته بود.

همان طور که دکتر معین گفته و در فصل ۱ کتاب دکتر ذاکری هم آمده است در زمان خلیفه‌ی عباسی «الناصر لدین الله» (۵۷۵ تا ۶۲۲ ق/ ۱۱۸۰ تا ۱۲۲۵ م.) بحث فُتوّت و عَیّاران بسیار سازماندهی شد و کتاب‌های فراوانی درباره‌ی شیوه‌های عَیّاری و اصول و مرام عَیّاران و سازمان آنها فراهم شد که امروزه جزو مهم‌ترین آثار در این زمینه است. هم چنین در کتاب «قابوس‌نامه» نوشته‌ی عنصرالمعالی کیکاووس زیاری فرمانروای گرگان و طبرستان که برای اندرز به پسرش گیلانشاه نوشته است بخش مهم و بزرگی به آیین جوانمردی پرداخته است.

فصل دوم به پرسش مهم دیگری می پردازد که در پاسخ آن میان پژوهشگران و استادان تاریخ دوران ساسانیان هنوز همدلی و همرایی وجود ندارد. بسیاری چون آرتور کریستنسن و رومن گیرشمن باور داشتند که ایران ساسانی زمیندارانه یا به اصطلاح فئوالی بوده است. اما ریچارد نلسون فرای و ان لمبتون مخالف این نظر اند و زمینداری ایرانی را با فئودالیسم اروپایی بسیار متفاوت می دانند. سپس ذاکری به طبقه های مختلف اجتماعی در دوران ساسانیان می پردازد و باور رایج به چهار طبقه بودن مردم و ناممکن بودن جابجایی میان طبقه را به پرسش می کشد.

در فصل سوم نقش اسواران (یا با نگارش او: اسباران) در جامعه ی آغازین اسلامی از جمله پاسبانی و حفظ نظم شهرهایی چون کوفه و بصره و سوریه بررسیده می شود. در سده های نخستین اسلامی دو تن از فرمانروایان ایران در منطقه ی قفقاز لقب «اسوار» داشتند یعنی «ابوالاسوار شاوور [=شاپور] پسر فضلون» (درگذشته ۴۵۹ ق.) فرمانروای گنجه و نوه اش «ابوالاسوار شاوور پسر منوچهر» (درگذشته ۵۱۸ ق.) و کیکاووس در قابوسنامه از شاوور فضلون یاد کرده است.

دکتر محسن ذاکری کارشناسی خود را در رشته‌ی ادبیات انگلیسی در سال ۱۳۵۶ خ. از دانشگاه تهران دریافت کرد و سپس به دانشگاه واشینگتن در سیاتل امریکا رفت و در رشته‌ی روان‌شناسی مدرک گرفت اما سپس تغییر مسیر داد و به سوی پژوهش‌های خاورشناسی رفت و در سال ۱۹۸۴ م. / ۱۳۶۳ خ. مدرک کارشناسی ارشد خود را در این زمینه گرفت. وی موضوع عَیّاران و جوانمردان و فتیان را به عنوان پایان‌نامه‌ی دکتری خود برگزید و به دانشگاه یوتا در شهر «سالت لیک» (دریاچه‌ی نمک) رفت و در سال ۱۹۸۷ م/ ۱۳۶۷ خ. مدرک دکتری خود را گرفت. وی برای پژوهش بیشتر در این زمینه به آلمان رفت. اما در زمان بازگشت، بی آن که توضیحی داده شود، به او روادید ورود به امریکا داده نشد و تا سال ۱۹۹۳ م. / ۱۳۷۲ خ. مجبور شد در آلمان بماند. وی پایان‌نامه‌ی خود را پس از پژوهش‌های بیشتر در سال ۱۹۹۵ م./ ۱۳۷۴ خ. در آلمان به صورت کتابی منتشر کرد که در اینجا بدان پرداختیم. از سال ۱۹۹۴ م. / 1373 خ. تا سال ۲۰۰۰ م. / ۱۳۷۹ خ. در دانشگاه «هاله و یِنا» (Halle and Jena) در آلمان به آموزش زبان و ادبیات پارسی پرداخت.

کتاب دیگری که از وی در سال ۲۰۰۷ م. / ۱۳۸۶ خ. به دست انتشارات بریل هلند منتشر شده است به انتقال دانش و حکمت ایرانی پیش از اسلام به دوران اسلامی می‌پردازد. نام این کتاب دوجلدی چنین است:

«خرد ایرانی در لباس عربی: جَواهر الکِلَم و فَرائد الحِکَم نوشته‌ی علی ابن عُبَید ریحانی»
Persian Wisdom in Arabic Garb: Ali b. Ubayda al-Rayhani’s Jawahir al-Kilam wa-Far’id al-Hikam

این کتاب دو سال بعد در سال 1388 خ./2009 م. در ایران جایزه‌ی کتاب سال را گرفت.

دکتر ذاکری هم اکنون مشغول نوشتن کتابی درباره‌ی زندگی و آثار «محمد ابن خلف مَرزُبان» (درگذشته ۳۰۲ ق/ ۹۲۱ م) است که از نویسندگان ایرانی پرکار بوده و با ترجمه‌ی بیش از پنجاه رساله از آثار پهلوی به زبان عربی، در انتقال دانش و خرد ایرانی به دوران اسلامی بسیار تاثیرگذار بوده است.

(زندگینامه دکتر ذاکری برگرفته از دو صفحه‌ی زیر است:

http://www.iranheritage.org/nasirkhusraw/biogs_full.htm

و صفحه‌ی شخصی وی در دانشگاه گوتینگن آلمان

http://www.uni-goettingen.de/de/208882.html

و نیز پیش‌سخن کتاب عَیّاران و فُتوّت)

دوشنبه ۱۸/مهر/۱۳۹۰ – ۱۰/اکتبر/۲۰۱۱

تاریخ و فرهنگ ایران به خاطر دیرینگی و گستردگی دامنه‌ی آن جای فراوانی برای پژوهش دارد. اما شوربختانه بسیاری از نسل امروز به این پیشینه‌ی خود بی‌توجهی می‌کنند و حتا در سطح کلان نیز بدان توجهی نمی‌شود و این طور می‌شود که پروژه‌ی شاهنامه را باید کسی مانند دکتر چارلز ملویل، استاد انگلیسی دانشگاه آکسفورد، آغاز و راهبری کند و فرهنگ ریشه‌شناسی زبان پارسی دری را در دانشگاه ارمنستان (البته استادی ارمنی ایرانی به نام دکتر گارنیک آساطوریان) به انجام رساند و زبان پارسی در دست رسانه‌ها بازیچه شود و آسیب ببیند در همین حال رییس محترم فرهنگستان زبان پارسی مشغول ترجمه‌ی قرآن باشد! در حالی که به نظر من ترجمه‌ی آقای بهاءالدین خرمشاهی و پاینده و دیگران بسیار مناسب است و رییس فرهنگستان باید وقتش را به کارهای دیگر بپردازد. به قول سعدی شیرازی: «آدمی‌زاده نگه دار که مصحف ببرد».

از سوی دیگر، بسیاری از رسم‌ها و سنت‌های دیرپای ما به خاطر بی‌توجهی مردم و شوق «پیشرفت» و «امروزی شدن» یا «نوین شدگی» (مدرنیته) در حال فراموشی و نابودی است. به نظر من پیشرفت و نوین‌شدگی پایدار همچون گیاهی است که باید از دل هر سرزمین ریشه بزند و برروید و بشکوفد وگرنه گیاه وارداتی ِآن، گاه خرزهره‌ای بیش نیست. گاه بناهای تاریخی را می‌بینیم که به خاطر بی‌ذوقی و بی‌سلیقگی مردم با سیم‌کشی‌ها و سیمانکاری‌ها و مانند آن زشت می‌شوند و ارزش خود را از دست می‌دهند. بگذریم که آثار باستانی و تاریخی نیز به دست مسئولان نابود می‌شوند مانند بلاهایی که در اصفهان و دیگر جاها گزارش می‌شود. با سنت‌ها نیز همین گونه بدرفتاری می‌شود.

یکی از جنبه‌های مهم زندگی اجتماعی و فرهنگی هر جامعه آرایش مردمان است و این که چه گونه و از چه موادی برای زیباسازی و آرایش خود استفاده می‌کنند. حنا یکی از قدیمی‌ترین ماده‌های آرایشی است و در ادبیات پارسی بسیار بدان اشاره شده است. این واژه در اصل عربی «حِنّاء» بوده که در پارسی به صورت «حِنّا» شده است اما به ویژه در شعرهای سده‌ی هفتم به بعد تشدید آن افتاده و به صورت «حَنا» تبدیل شده است. در اینجا به چند نمونه اشاره می‌کنم:

رودکی سمرقندی
لاله میان کشت بخندد همی ز دور ——– چون پنجه‌ی عروس به حنّا شده خضیب

فرخی سیستانی
بر دست حنا بسته، نهد پای به هر گام —– هر کس که تماشاگه او زیر چناری است

نظامی گنجوی
ز دست خاصگان پرده‌ی شاه ——- نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون —— ز حنّا دست‌ها را کرده گلگون

خاقانی
در عروسیّ گل عجب نبوَد ——- گر به حنّا کنند دست چنار

سعدی شیرازی
سرانگشتان صاحبدل فریبش —- نه در حنّا که در خون قتیل است

امیرخسرو دهلوی
عروسانی که حُسن شه پسندند ——- حنا بر دست خود زین گونه بندند

صائب تبریزی
به ذوق رنگ حنا کودکان نمی‌خسبند —- چه می‌شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب!

محتشم کاشانی
تا دست را حنا بست، دل برد از این شکسته —– دل بردنی به این رنگ کاری است دست بسته

وحشی بافقی
همچو خرّم‌دل جوانان در شب ِ نوروز و عید —– پای‌ها اندر حنا و دست‌ها اندر نگار

امروزه در شهرهای بزرگ ایران حنا بسیار کم برای آرایش به کار می‌رود و شاید تنها به آیین «حنابندان» در برخی عروسی‌ها محدود شده باشد. حال آن که در بیرون از ایران حنابندی یکی از شیوه‌های روز و مطرح در آرایش بانوان است. به نظر من اگر فردا در یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای (ترجیحا انگلیسی‌زبان!) برنامه‌ای درباره‌ی حنابندی نشان داده شود موج موج مردم به سوی خرید حنا و آرایش با حنا حمله می‌کنند اما اگر کسی در درون ایران به آنان پیشنهاد حنابندی کند او را عقب افتاده و قدیمی و سنتی می‌خوانند!

خود موضوع آرایش عروسان در گذشته نیز موضوع جالبی برای پژوهش تواند بود. برای نمونه چند بیت در شرح عروسان از ادبیات پارسی:

خاقانی
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع ——– اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیده‌اند

مولانا
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش —— چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا

همه شاخه‌هاش رقصان، همه گوشه‌هاش خندان —– چو دو دست نوعروسان، همه دست‌شان نگاری

سیف فرغانی
تو مُنقش به سان دست عروس ——- از رخ چون نگار خویشتنی

خواجوی کرمانی
زان که از بهر قید داماد است ——- که گره می‌کنند زلف عروس

دوست گرامی «رفیق فردوسی» مهربانی کردند و کتاب بسیار جالبی برایم فرستادند به نام «طرح‌های ایرانی حنا» نوشته‌ی خانم کاترین کارترایت-جونز. این پژوهش در اصل به عنوان پایان‌نامه‌ی دکتری او در دانشگاه کنت انجام گرفته است.


نام کتاب: طرح‌های ایرانی حنا (The Patterns of Persian Henna)
نویسنده: کاترین کارترایت-جونز (Catherine Cartwright-Jones)
سال: ۲۰۱۰
صفحه: ۸۳

نتیجه و دستاورد این پژوهش آن است که نقش حنا بر دست و پای زنان در نگارگری ایرانی بازتابی از هنر حنابندی در روزگار نگارگر و نقاش بوده است که البته با توجه به محدودیت امکانات و فضای کوچک مینیاتور ایرانی تا جای ممکن بازنموده شده است. طرح‌های حنابندی زنان نیز از نقاشی‌ها و اسلیمی‌های مسجدها و مدرسه‌ها و حمام‌ها، نقش‌های ظرف‌های چینی و خانگی، طرح‌های فرش‌ها، و طلسم‌ها و گردن‌آویزها و مانند آن گرفته می‌شده است. وی هم چنین پیشنهاد می‌کند که نقش‌های حنا نشانگر طبقه و جایگاه اجتماعی و جنسیت شخص است و حنابندی زنان و مردان در نگاره‌ها متفاوت است.

این پژوهشگر – که خود به حنابندی و آرایش با حنا علاقه‌مند است و خود را هنرمند حناکار می‌داند – در میان ده‌ها نگاره یا مینیاتور ایرانی بازمانده از دوران سلجوقیان تا دوران قاجار (۱۰۰۰ تا ۱۹۰۰ میلادی) جست‌وجو و باریک‌بینی کرده است و هر جا روی دست نگارینی حنابندی بوده است آن را بررسیده است. وی در پیشگفتار می‌نویسد که وقتی در سال ۲۰۰۱ م./۱۳۸۰ خ. این پروژه را آغاز کرد مجبور بود با بسیاری از موزه‌ها و کتابخانه‌ها نامه‌نگاری کند و پس از تعیین وقت قبلی و با هزاران مراسم، بدان سازمان برود و برای مدت کوتاهی کتاب دست‌نویسی را در حضور مسئولان موزه یا کتابخانه ببیند و از روی نگارگری آن یادداشت بردارد و با زحمت عکس تهیه کند. اما خوشبختانه امروز بسیاری از این کتابخانه‌ها و موزه‌ها کتاب‌ها و مینیاتورهای خود را به صورت رقمی (digital) و رجروب (scanned) شده درآورده‌اند و پژوهشگران می‌توانند در هر لحظه که بخواهند از راه دور به این گنجینه‌ها دسترس پیدا کنند و در خانه یا دانشگاه خود به پژوهش بپردازند. این هم چند نمونه از نقاشی‌های ایرانی که از این کتاب برداشته‌ام:


زنان با دستان حنابسته در مجلس وعظ از کتاب مقامات حریری – دست‌نویس سال ۱۲۳۷ م. / ۶۳۵ ق.


بخشی از خسرو و شیرین نظامی، دست‌نویس سده‌ی پانزده م./نهم ق.


بانویی با گلدان – منسوب به میرسیدعلی، نگارگر دوران صفوی، دست‌نویس سال ۱۵۳۹ م. / ۹۴۶ ق.


بانوی نشسته با دست حنا بسته


نقش حنا بر دست دو مرد شمشیرزن از کتاب «صُوَر الافلاک» نوشته‌ی عبدالرحمان صوفی رازی، اخترشناس بزرگ ایرانی

پوتین و زرتشت

منتشرشده: اکتبر 8, 2011 در تاريخ باستان, روزانه

شنبه ۱۶/مهر/۱۳۹۰ – ۸/اکتبر/۲۰۱۱

چند روز پیش خبری به دستم رسید درباره‌ی گفت‌وگویی با ولادیمیر پوتین، رییس جمهور پیشین روسیه، که وی در آن درباره‌ی زرتشت و دین وی هم نظرهای جالبی بیان کرده است. اصل گفت‌وگو به زبان روسی در یوتوب هست اما متن انگلیسی آن را هم می‌توان یافت.

من خود را کارشناس ادبیات ایران نمی‌دانم و از این بابت تاسف می‌خورم، چون هر چیزی که می‌شنوم و یا یاد می‌گیرم با وجود پراکنده بودنشان جالب است. این وضعیت درباره‌ی تاریخ ایران هم درست است که بخشی از تاریخ جهان است.

در آغاز، ایران قدرت جهانی بزرگی بود که از یک سمت به هند و سمت دیگر بخش‌هایی‌ از شوروی سابق را شامل می‌شد. ایران کشور مادر دین‌ها یعنی‌ دین زرتشت است. برخی از کارشناسان دین زرتشت را پایه و اساس دین‌های اسلام، مسیحیت و یهودیت می‌‌دانند. اما بر پایه‌ی برخی از پژوهش‌ها، دین زرتشت در خطه‌ی روسیه و در جنوب اورال زاده شده و پیروان این آیین بزرگ در هنگام مهاجرت عظیم به خطه‌ی ایران، این آیین را با خود به آنجا بردند.

منظور آن است که تاریخ دو کشور و ریشه‌های دادوستدهای فرهنگی‌شان ژرف‌تر از آن است که بشود در آغاز تصور کرد. بنابرین این‌ها به ما اطمینان می‌دهند که می‌توانیم در هر مسئله ارتباط برقرار کنیم و همدیگر را درک کنیم.

در اینجا پوتین به سادگی دروغ بزرگی گفته است یعنی این جمله که: دین زرتشت در خطه‌ی روسیه و در جنوب اورال زاده شد. حال آن که بر پایه‌ی آگاهی‌های زبان‌شناسی، زبان اوستایی کهن از زبان‌های ایرانی شرقی و متعلق به ناحیه‌ی بلخ و آسیای میانه است نه روسیه و جنوب اورال. درست است که برخی پژوهشگران سرزمین آغازین و نخستین آریاییان را جنوب روسیه دانسته‌اند اما جنوب روسیه تنها یکی از نامزدهای سرزمین آغازین آریاییان است. تا آنجا هم که من می‌دانم و خوانده‌ام هیچ کسی نگفته است که زرتشت در روسیه و جنوب اورال بوده است. حتا بر پایه‌ی باور سنتی، برخی جایگاه آغازین زرتشت را خطه‌ی آذربایجان دانسته‌اند که پس از پیامبری به بلخ و به درگاه گشتاسپ کیانی رفت. با این حساب هم باز زرتشت در روسیه نبوده است!

حالا خوب است که نگفته هدف اصلی زرتشت برپاسازی «جامعه‌ی بی‌طبقه و کمونیست» است همان گونه که تاریخ‌نگاران دوران شوروی از تاریخ و ادبیات ایران در دوران اسلامی چنین «کشف»هایی می‌کردند و نظامی گنجوی، شاعر بزرگ ایرانی، را طرفدار جامعه‌ی بی‌طبقه معرفی می‌کردند یا در جنبش سربداران شیعه رگه‌هایی از کمونیسم و انقلاب پرولتاریا کشف می‌کردند.

اگر پوتین بخواهد در هر زمینه‌ای این گونه با ما «ارتباط» برقرار کند و ما را «درک» کند خدا به داد تاریخ ما برسد، اقتصادمان را که خدا آمرزید….

تاکنون فکر می‌کردیم تنها پان‌ترکان و پان‌عربان به دنبال دزدی میراث فرهنگی ما هستند اما باید روسیه را هم به آنان افزود!

زبان پارسی در تهران

منتشرشده: اکتبر 6, 2011 در روزانه, زبان

پنج‌شنبه ۱۴/مهر/۱۳۹۰ – ۶/اکتبر/۲۰۱۱

پس از تازش ویرانگر مغولان به ایران، بسیاری از ساختارهای اجتماعی و فرهنگی فروپاشید و دانشوران و باسوادان و اهل دانش و فضل یا کشته شدند یا به آوارگی رفتند و در ناکجاآبادها درگذشتند. پس از فرونشستن گردوخاک و فروکش کردن خوی وحشیانه‌ی مغولان، قلم در کف مشتی منشی بی‌کفایت و فضل‌فروش افتاد که برای نشان دادن سطح سواد خود به جای نگارش به زبان پارسی آن دوران، شروع کردند به وارد کردن واژه‌های عجیب و غریب و کمیاب زبان تازی که حتا شاید در خود زبان عربان نیز چندان کاربرد نداشت. این منشیان حتا واژه‌های رایج عربی‌تبار را نیز با واژه‌ها و ترکیب‌های گمنام‌تر عربی جایگزین کردند. این منشیان (به ویژه از دوران صفویان به بعد) صرف و نحو زبان عربی را نیز بر پارسی تحمیل کردند و واژه‌های پارسی را نیز با دستور زبان عربی صرف می‌کردند. برای نمونه از واژه‌ی «مُهر» پارسی صفت «ممهور» (!) یعنی مهر شده و از «کلاه» پارسی صفت «مُکلا» به معنای کلاه‌پوش یا کلاهدار را ساختند. یا به جای «کفشگر»، از «کفش» پارسی واژه‌ی «کفاش» را ساختند.

به نظر می‌رسد در دوران ما نیز بلای مشابهی بر سر زبان پارسی می‌آید اما این بار به دست مشتی منشی یا نویسنده‌ی بی‌سواد و غرب‌زده که به خیالشان کاربرد انگلیسی نشانه‌ی فضل و سواد و پیشرفتگی و ارتباط با جهان امروز است. و به دنبال این نویسندگان بی‌مایه، مردم هم به پیروی از الگوهای غلط رفتاری و خودباختگی، به جان زبان پارسی افتاده‌اند و در این میانه رقابت و چشم هم چشمی‌ای است که بیا و بین! به ویژه در «هیولاشهر» تهران منظره‌های زشت و چندش‌آوری به چشم می‌خورد که دل را می‌آزاد.

این روزها در بیشتر مغازه‌ها قیمت کالاها تنها به خط انگلیسی نوشته شده است. این پدیده‌ی پر شدن عددهای انگلیسی در نماهای شهری و نشستن آنها به جای عددهای پارسی گویا برای همه عادی شده است و دیگر برای کسی مهم نیست که چرا در نشانگرهای زمان چراغ سبز یا قرمز تقریبا در تمام شهر، عددهای پارسی – که برای همه آشنا است از کم‌سوادان و نوآموزان تا دیگران – باید جایشان را به عددهای انگلیسی بدهند؟ شاید جواب این باشد که این کالاها وارداتی اند. اما از نظر فنی، این صفحه‌ها از ال.یی.دی ساخته شده و برنامه‌پذیر اند و در کشور ما هم استعداد مهندسی و این گونه کارها کم نیست. چرا شهرداری یا راهنمایی رانندگی به این موضوع توجهی نمی‌کند؟ یا اگر هم نخواهیم در ایران این کار را بکنیم، وقتی کشوری به بزرگی ایران به فروشنده‌ی خارجی سفارش این کالاها را می‌دهد، می‌تواند به خاطر حجم خرید بالا، از فروشنده بخواهد آن را برای ایران سفارشی کند تا چراغ‌ها عددهای پارسی را نشان بدهند نه انگلیسی را.

در گذشته، وقتی ایران کالایی را از خارج سفارش می‌داد مثلا از آ.ا.گ آلمان یا از ماشین‌سازی‌های اروپایی، نام کالاهایی که وارد بازار ایران می‌شد به خط پارسی هم نوشته می‌شد. اما اکنون مسئله تنها تولیدکنندگان خارجی نیستند. حتا تولیدکنندگان و سازندگان داخلی نیز این روزها نام کالا و محصول خود را تنها به خط انگلیسی می‌نویسند! زمانی روی ماشین انگلیسی «هیلمن» به خط پارسی نام آن نوشته می‌شد اما این روزها نه تنها دیگر از آن خبرها نیست، بلکه کارخانه‌های خودروسازی ایرانی هم نام خودروی ساخت داخل را تنها به خط انگلیسی می‌نویسند یعنی Samand نه سمند! من نمی‌دانم حجم صادرات ماست و شیر و دستمال کاغذی ما به خارج از ایران و کشورهای انگلیسی‌زبان چه قدر است که روی این کالاهای تولید داخل، تنها به خط و زبان انگلیسی چیز نوشته می‌شود. یا فیلم‌های ساخت ایران و به زبان پارسی و بدون زیرنویس را در کدام کشورها می‌بینند که روی دی.وی.دی‌هایی که در بقالی عباس آقای محله فروخته می‌شود نام فیلم‌ها به انگلیسی و پارسی نوشته شده و همه‌ی مشخصات فیلم مانند زمان آن و زبان آن و … تنها به خط و زبان انگلیسی نوشته می‌شود.

مرکز خریدی در نزدیکی «پل تجریش» (یا به اصطلاح امروزی: میدان تجریش!) هست به نام «تندیس» که تابلوی آن به خط پارسی «تندیس سنتر» است! اما جالب‌تر آن که اعلان حراج تابستانی نه با خط و زبان پارسی بلکه به خط و زبان انگلیسی است و بر شیشه‌ی مغازه‌ها نوشته شده

Summer Sale! Up to 50% off!

شاید بگوییم خب شاید به خاطر این که در این منطقه گردشگر خارجی زیاد است و این کار برای جلب این مشتریان است. به فرض که گردشگری خارجی به این فروشگاه بیاید بیشتر فروشندگان این فروشگاه توانایی گفت‌وگو به زبان انگلیسی را ندارند (حتا برخی پارسی را هم به درستی صحبت نمی‌کنند!) چه گونه می‌خواهند با او ارتباط برقرار کنند؟ با ماشین حساب؟ تازه اگر هم مشتری خارجی دارند و زبان انگلیسی هم فوت آب اند، اینجا تهران است و پایتخت ایران و خط و زبان رسمی مردم پارسی است. نخست باید به خط و زبان رسمی باشد و آن گاه برای جلب مشتریان خارجی از خط و زبان انگلیسی استفاده کنند. فکر نکنم در شهرهای پرگردشگری چون پاریس و رُم و برلین هم این اندازه به گردشگران توجه کنند که خط و زبان ملی خودشان را فدای انگلیسی کنند.

این مشکل انگلیسی نوشتن تنها به فروشگاه‌ها محدود نمی‌شود. بلکه در تبلیغ کالاهای خارجی و داخلی هم دیده می‌شود. در بیشتر «تخته‌اعلان‌»ها یا تابلوهای تبلیغاتی هم نام فیلم‌های ایرانی و هم تعریف و تبلیغ کالاها به خط و زبان انگلیسی است.

در زمینه‌ی ساخت و ساز نیز در برخی جاها به جای تابلوی «به زودی» عبارت انگلیسی Coming Soon! به چشم می‌خورد.

این انگلیسی پراندن به عنوان نشانه‌ی «سواد» حتا به صداوسیما هم رسیده و برخی از «کارشناسان» در برنامه‌های تلویزیونی و خانوادگی بی آن که واقعا نیازی به کاربرد عبارت انگلیسی باشد در سخنان خود عبارت‌های ساده را هم به انگلیسی می‌گویند. حتا برخی مسئولان دولتی هم در تلویزیون از «اوکی» استفاده می‌کنند. شاید مسخره‌ترین مورد در برنامه‌ی ورزشی باشد که گرچه عنوان برنامه «شهرآورد» است مجریان هم چنان از «دربی» و «داربی» استفاده می‌کنند و از «هفتاد و یکمین داربی» یاد می‌کنند. من نمی‌دانم در سی سال گذشته که این مسابقه‌ها برگزار می‌شد چه نامی داشتند؟ آیا از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۸۵ میان تیم‌های پرسپولیس و استقلال مسابقه برگزار نمی‌شد که آن موقع این اصطلاح به کار نمی‌رفت؟

به نظر من یک علت دیگر این رفتار زننده، کلاس‌های زبان انگلیسی است که مانند قارچ سر برآورده‌اند و مردم هم از هول هلیم یادگیری انگلیسی، دارند زبان پارسی را هم فراموش می‌کنند. کودکانی که هنوز زبان پارسی را به خوبی نیاموخته‌اند و پدرمادرانی دارند که شوق «پیشرفت» فرزندان‌شان در دلشان مانند آب جوش غلغل می‌زند، وارد کلاس‌هایی می‌شوند که اغلب آموزگاران‌شان هم تسلط کافی به هر دو زبان پارسی و انگلیسی ندارند و نتیجه‌ی این فراروند، زبان شترگاوپلنگ امروزی می‌شود. البته برنامه‌های مبتذل و مجریان بیسواد شبکه‌های ماهواره‌ای نیز در میان خیلی تقصیر دارند و این خود داستانی جداگانه است. تنها به نمونه‌ی کوچکی بسنده می‌کنم. در تلویزیون بی.بی.سی پارسی – که در زمینه‌ی بی‌بندوباری زبانی به پای دیگران نمی‌رسد – نام مجموعه‌ای تلویزیونی «ام.آی.فایو» است و نه «ام.آی.پنج».

شاید باید به طور رایگان فرهنگ انگلیسی-پارسی در میان مردم توزیع شود و به آنان گفته شود چیزی هست به نام فرهنگ یا لغت‌نامه که هرگاه واژه یا عبارتی را در زبان انگلیسی نمی‌فهمید باید در آن کتاب نگاه کنید و معنای پارسی آن را متوجه شوید. برخی استدلال احمقانه‌ای می‌کنند که چون ما انگلیسی بلدیم نیازی نیست که آن را ترجمه کنیم. و حتا بدتر، باور غلط به «ترجمه‌ناپذیری» واژه‌ها و عبارت‌های انگلیسی است. بدین ترتیب زبان انگلیسی حالت «تقدسی» به خود می‌گیرد و توسل بدان راه نجات است و ترجمه‌ی آن جزو گناهان می‌شود. برای نمونه در برنامه‌ای تلویزیونی کسی می‌گفت «ژورنالیست» با «خبرنگار» خیلی فرق دارد و هیچ معادلی نمی‌توان برای آن پیدا کرد. برای همین باید خود «ژورنالیست» را به کار برد!

این هم دو سه بیت از یکی از سروده‌های تازه‌ام:

آه از این آشفته‌کاری! وای از این روز تباه! ———- زین هیولاشهر تهران، زین پلیدی‌ها پناه!
گشته تقلید از فرنگی مظهر علم و سواد ——– عشق ایران شد حماقت، یا تعصب، یا گناه
شد زبان پارسی آلوده و پامال جهل ————- هم قلم در دست مشتی بی‌غم و گم کرده راه

پی‌نوشت
این نوشتار را دوست گرامی مسعود لقمان در
پایگاه خبررسانی «قانون» در شماره‌ی پنج‌شنبه ۲۱ مهرماه ۱۳۹۰ نیز بازپخش کرده است به همراه تصویری برای آن به دست بانو مریم تاج‌بخش. با سپاس از هر دو دوست.

برج میلاد نماد تهران؟

منتشرشده: اکتبر 4, 2011 در روزانه

سه‌شنبه ۱۲/مهر/۱۳۹۰ – ۴/اکتبر/۲۰۱۱

شهرداری تهران از زمان گشایش برج «ناساز و بی‌اندام» میلاد تلاش می‌کند آن را به عنوان نماد تهران معرفی و تبدیل کند. شاید این کار به تقلید از «برج کانادا» (CN Tower) در شهر تورنتوی کانادا یا برج‌های مانند آن در مالزی و سنگاپور و دوبی و … باشد. اما باید توجه داشت که بیشتر این شهرهایی که برج‌های مخابراتی را نماد و نماینده‌ی خود ساخته‌اند در کشورهایی هستند که معمولا نوپا (و گاه نوکیسه!) هستند و سابقه‌ی معماری بومی و سنتی خود را ندارند و از این رو کوشیده‌اند نماد خود را در معماری نوین و امروزی پیدا کنند. حال آن که تهران و ایران کشوری است با سابقه و پیشینه‌ی معماری بسیار دراز و بهتر است نماد آن نیز بازتاب‌دهنده‌ی پیشینه‌ی معماری آن باشد. دقیقا به همین خاطر بود که در دوران پیش از انقلاب، مهندس حسین امانت با الهام از معماری سنتی و معماری نوین، «برج شهیاد» (آزادی امروزی) را طراحی کرد و ساخت. به نظر من بهتر است همان برج آزادی نماد تهران بماند. همان گونه که هنوز نماد شهر قدیمی لندن پل قدیمی و برج لندن است یا نماد ژاپن و چین خانه‌های سنتی آنها است. درباره‌ی پاریس شاید برج ایفل به خاطر این که جزو نخستین نمونه‌های مهندسی نوین است توجیهی داشته باشد اما برای تهران پس از این که ده‌ها شهر برج مخابراتی را نماد خود کرده‌اند به نظر من دیگر هیچ لطفی ندارد. تازه رستوران گردان برج میلاد هم که هیچ تناسبی با درآمد مردم شهر تهران ندارد.

در این که شهرداری تهران می‌خواهد برج میلاد را جایگزین برج شهیاد یا آزادی کند به نظر من دو دلیل می‌تواند نقش داشته باشد:

– میدان و برج آزادی (شهیاد) یادگاری از دوران گذشته است و پس زشت و ناپسند است.

– طبقه و قشر نوکیسه و تازه به دوران رسیده‌ی امروزی که هیچ درک و شناخت و ارجدانی از فرهنگ و تاریخ و معماری کشورمان ندارد، به تقلید از دیگر کشورها تنها می‌خواهد پز بدهد و بی‌ریشگی خود را (و نه کشور ما را) نشان دهد.

یک‌شنبه ۱۰/مهر/۱۳۹۰ – ۲/اکتبر/۲۰۱۱

برنامه‌ی پرگار تلویزیون فارسی بی.بی.سی در روز چهارشنبه ۱۵ تیرماه برابر ۶ جولای ۲۰۱۱ به شاهنامه‌ی فردوسی پرداخت و پرسش کلیدی آن چنین است:

روایت شاهنامه از تاریخ ایران تا چه حد موثق است؟

اما فردوسی پیش از آنکه تاریخ‌نگار باشد، شاعر است. مقتضیات یک متن شاعرانه چیست؟ آیا می‌توان گفت شاهنامه به واسطه‌ی شعر بودن، کم‌تر تاریخی است و بیشتر ادبی؟ به زبان صریح‌تر، آیا تاریخی که شاهنامه نقل می‌کند موثق است و به کار تاریخ‌نگاران می‌آید؟

اما منابع مورد استفاده‌ی فردوسی تا چه حد موثق اند و تا کجا می‌توان به آن‌ها، نه برای خوانش آمال و آرزوهای ایرانیان، بلکه برای فهم واقعیات ایران زمین اتکا کرد؟

من نمی‌دانم چه کسی در این روزگار شاهنامه را به عنوان کتابی صرفا تاریخی می‌خواند. روشن است که فردوسی شاعر بوده است و نه تاریخ‌نگار. تاریخ نبودن شاهنامه به خاطر شعر بودنش نیست بلکه به خاطر ماهیت آن و هدف فردوسی است. یعنی دمیدن غرور ملی و زنده کردن و زنده نگهداشتن روح ملت ایران. وگرنه کتاب‌های تاریخی فراوانی در همان دوران نوشته شده است مانند تاریخ طبری و تاریخ حمزه‌ی اصفهانی و تاریخ ثعالبی نیشابوری و دیگر تاریخ‌نویسان دوران سامانی و غزنوی.

و البته دید امروزی ما به «تاریخ» چیز به نسبت جدیدی است و در گذشته در همه‌ی کشورها تاریخ حماسی و استوره‌ای هم بخشی از تاریخ بوده است. برای نمونه مردم هندوستان اوپانیشادها را بخشی از تاریخ خود می‌دانند. یا مردم یونان افسانه‌های هرکول و دیگر پهلوانان را جزیی از تاریخی واقعی سرزمین خود می‌دانستند و گروهی خود را از نسل هرکول یا دیگر پهلوانان استوره‌ای می‌دانستند. همین طور در میان قوم‌های یهود و عرب و دیگران. بنابراین انتظار این که شاهنامه (یا دیگر حماسه‌های مانند آن) کتاب صددرصد «تاریخی» باشد با همان برداشت امروزی ما از «کتاب تاریخی»، مسلما بی‌معنا و بی‌پایه و نشدنی است. بنابراین به نظر من کل این برنامه با پیش‌فرض اشتباهی آغاز می‌شود.

روشن است که شاهنامه به خاطر مستند بودن به «خداینامگ» و دیگر نوشتارها و سندهای دوران ساسانیان و نیز به خاطر این که گردآورده‌ی موبدان و دانشوران ایرانی دوران سامانیان است، در بخش تاریخی خود دارای اطلاعات و آگاهی‌های مهمی است که باید در همسنجش و همبرنهی با دیگر سندهای تاریخی از آنها سود برد. اما خود شاهنامه به تنهایی «کتاب تاریخی موثق» با برداشت و تعریف امروزی نیست.

کارشناسان مهمان در این برنامه یعنی خانم دکتر پروانه پورشریعتی و دکتر تورج دریایی هر دو از ایران‌دوستان و کارشناسان دوران ساسانی هستند و کتاب‌هایی در باره‌ی این دوره از تاریخ ایران منتشر کرده‌اند. و نظر هر دو نیز همین است که بخش تاریخی شاهنامه‌ی فردوسی می‌تواند و باید به عنوان منبعی در کنار دیگر منبع‌های تاریخی درباره‌ی دوران ساسانیان به کار رود. برای نمونه خانم دکتر پورشریعتی از نام اسپهبدان ساسانی یاد می‌کند که مهرهایش به تازگی کشف شده اما نام‌هایشان در شاهنامه آمده است و پیش از کشف این مهرها گمان می‌شد که این سرداران و اسپهبدان خیالی هستند. دکتر دریایی نیز می‌گوید که شاهنامه را باید در کنار تاریخ طبری و تاریخ آگاثیاس و دیگر منبع‌های تاریخی دوران ساسانیان نگاه کرد. هر سند تاریخی باید در کنار دیگر سندها بررسی و ارزیابی شود. و معمولا هیچ سندی به تنهایی معتبر نیست و بسیاری از سندهای دستکاری شده یا با انگیزه‌های سیاسی و شخصی نوشته می‌شود.

پرسش دیگر مجری برنامه این است که: آیا فردوسی وقتی به ترکان و عرب‌ها پرداخته است منصف بوده است؟ اینجا هم باز با دید امروزی به قضیه نگاه می‌شود. باید توجه داشت (همان طور که دکتر دریایی می‌گوید) در آن زمان عرب‌ها ایران را اشغال کرده و به ایران ستم می‌کردند به ویژه امویان. در زمان فردوسی نیز اندک اندک ترکان آسیای میانه وارد دستگاه حکومتی ایران و به ویژه سامانیان شدند و ویرانگری را آغاز کرده بودند. بنابراین حتا اگر فردوسی از زبان خود هم به عرب‌ها و ترکان چیزی گفته باشد واقعیت تاریخی بوده است. هرچند بخش‌هایی از این اعتراض و شکایت از عرب‌ها در منبع‌های اصلی فردوسی بوده است. و باز باید توجه داشت که در بخش حماسی شاهنامه تورانیان که از قوم‌های آریایی بودند و در اوستا هم از آنان با نام آریایی یاد شده و نام‌هایشان نیز نشانگر همتبار بودن با ایرانیان است (ارجاسب، فرنگیس، افراسیاب، اغریرث، منیژه، پیران، هومان، پیلسم و …) به اشتباه ترک دانسته شده‌اند. ضمن آن که فردوسی گاه شاهی ایرانی مانند کی‌کاووس را به خاطر نادانی و اشتباه‌هایش سرزنش می‌کند و پهلوانان تورانی مانند اغریرث و دیگران را می‌ستاید. متاسفانه برخی از سودجودیان این جریان را به تاریخ امروز انتقال داده و گمان می‌کنند که فردوسی «عرب‌ستیز» و «ترک‌ستیز» به معنای امروزی این گونه واژه‌ها بوده و به اصطلاح خودشان فردوسی را «نژادپرست» می‌دانند حال آن که ایرانی و ترک و عرب «نژاد» نیستند! دیگر آن که آن عرب‌ها و ترکان با ایرانیان عرب‌زبان و ترک‌زبان امروزی هیچ ربطی ندارند!

اما شاید بامزه‌ترین بخش آنجا است که مجری می‌پرسد:

همان جور که آقای دریایی می‌گوید، می‌شود گفت شاهنامه تاریخ «سلطنتی» است چون بر پایه‌ی خداینامگ تهیه شده در دوران خسرو اول است. بدین ترتیب می‌توانیم بگوییم که یک تاریخ «سلطنتی» شده سند هویت فرهنگی ایرانیان. شما در این ایرادی نمی‌بینید؟

آدم نمی‌داند چه کند. نخست سندها و منبع‌های شاهنامه را به پرسش می‌کشند و این که چه قدر شاهنامه موثق است. وقتی که روشن می‌شود بخش تاریخی آن سند داشته و از روی سندهای رسمی و دولتی بوده و با دیگر یافته‌های تاریخی همخوانی دارد می‌گویند: وای! این از روی سندهای «سلطنتی» بوده. پس حتما مسئله‌دار است. آیا ایشان انتظار دارند فردوسی از روی سندهای مرکز بایگانی مجلس انگلستان یا کنگره‌ی امریکا (که غیردولتی و غیرسلطنتی هستند) شاهنامه را می‌سرود؟ این هم نمونه‌ی دیگری از تحمیل برداشت‌های امروزی به تاریخ گذشته است.

اگر هم فرض کنیم که این پرسش‌ها و این گونه نگاه به شاهنامه نگاه تهیه‌کنندگان و نویسندگان بی.بی.سی نیست و تنها دارند پرسش دیگران را مطرح می‌کنند به نظر من بایستی به روشنی گفته شود که برخی چنین می‌گویند و در صورت امکان نام منبع و نویسنده را نیز بگویند.

آدینه ۸/مهر/۱۳۹۰ – ۳۰/سپتامبر/۲۰۱۱

پس از تلویزیون صدای امریکا و بی.بی.سی که شبانه‌روز در راستای طرح برنارد لوییس برای شکستن و تجزیه‌ی ایران بر پایه‌ی گروه‌های قومی برنامه پخش می‌کنند و «کارشناس» دعوت می‌کنند و میزگرد برگزار می‌کنند چشممان به جمال رادیو زمانه‌ی هلندی روشن شد که نمی‌خواهد از این دو عقب بماند و برای همین بخشی را به «اقلیت»های ایران اختصاص داده است تا حق این «اقلیت» را از «اکثریت» (و شاید «اقلیت») «فارس» بگیرد.

گویا دشمنی یا مخالفت با حکومت ایران تبدیل شده است به دشمنی با مردم ایران، و کل موجودیت و یکپارچگی و پیوستگی کشوری به نام ایران باید قربانی شود. به نظر من فاجعه آنجا است که قبح و زشتی «تجزیه‌ی ایران» ریخته و کسی از بیان آن شرم نمی‌کند و برخی از نسل جدید «اولترا روشن‌فکر هفت طبقه و دوسوخته» نیز با این گونه نغمه‌های شوم همصدا می‌شوند و خیال می‌کنند دنیای امروز دنیای بی‌مرز است و به قول آن ترانه «همه آزاد آزاد اند. همه خوشبخت خوشبخت اند» و تنها مردم بیچاره‌ی ایران مشکل دارد و تنها راه حل این مشکل هم پاک کردن صورت مسئله است یعنی نابود کردن کشوری به نام ایران و تبدیل آن به مشتی کشورک دو سه میلیونی! برای این راه حل پیشنهاد هم می‌کنند که کردستان و بلوچستان و … خلاصه هر کسی خواست از ایران جدا شود و «مستقل» شود.

سی سال پیش وقتی صدام حسین به ایران حمله کرد پیر و جوان و زن و مرد و نوجوان دست به تفنگ بردند و از خاک و مرز بوم نیاکان خویش دفاع کردند و «بس نونهال پاک که فرو افتاد به خاک». در دوران گذشته نیز مردم با دست خالی با تجاوز روسیه و انگلستان مبارزه کردند. نمی‌دانم آیا در میان مردم امروز کسی هست که به این «باورهای قدیمی و پوسیده» اعتقاد داشته باشد و از میهن خود دفاع کند یا همه به شیوه‌ی جناب سلطان حسین صفوی تاج ایران را دو دستی به دشمنان تقدیم می‌کنند و ژست روشنفکری هم به خود می‌گیرند؟!

در حضور این همه نغمه‌ی شوم و در پاسخ به این دشمنان یکپارچگی ایران و سمپاشی شبکه‌های ماهواره‌ای برای خراب کردن ذهن مردم، متاسفانه هیچ نهاد دلسوزی نیست که برای آگاهی‌رسانی و پدافند کار شایسته کند و پاسخ مناسبی بدهد.

خدا این سرزمین را از دروغ و دوستان نادان بپایاد!
ایدون باد

چهارشنبه ۶/مهر/۱۳۹۰ – ۲۸/سپتامبر/۲۰۱۱

می‌دانیم که هخامنشیان دستگاه اداری و دیوانی بسیار پیچیده و پیشرفته‌ای داشته‌اند و همه چیز را ثبت و بایگانی می‌کردند. برای نمونه هرودوت در بند نخست کتاب خود (دفتر ۱ بند ۱) برای اعتباربخشی به نوشتارهایش می‌گوید «بر پایه‌ی سخن ایرانیانی که بهترین آگاهی را در زمینه‌ی تاریخ دارند…» (در انگلیسی: According to the Persians best informed in history). هم چنین کتسیاس کنیدوسی (Ktesias of Knidus یا Ctesias of Cnidus) – که ادعا کرده پزشک اردشیر هخامنشی، نوه‌ی داریوش بزرگ، بوده است – در کتاب تاریخ و اطلاعات عمومی که درباره‌ی ایران نوشته و در یونانی Persika (به معنای «درباره‌ی ایران») خوانده می‌شده است می‌گوید که هر آنچه می‌نویسم بر پایه‌ی بایگانی شاهنشاهی هخامنشی است. متاسفانه بیشتر این بایگانی یا نابود شده است و یا به دست ما نرسیده است. تنها بخش کوچکی از آن در آغاز سده‌ی بیستم م. در بخش گنجینه یا خزانه‌ی دژ پارسه (تخت جمشید) یافت شد که در همان دوران به امانت به دانشگاه شیکاگو در امریکا سپرده شد تا پژوهش و خوانده شوند. و ریچارد هَلُک (Richard Hallock) در دهه‌ی ۱۳۵۰ خ./۱۹۷۰ م. بسیاری از آنها را خواند و ترجمه کرد و در کتابی منتشر کرد. دکتر عبدالمجید ارفعی نیز کتابی به نام «گل‌نبشته‌های هخامنشی» در همین زمینه منتشر کرده است. (هم چنین ن.ک. به جستار پیشین در همین باره.)

اما برگردیم به سر موضوع این جستار، یعنی شخصی به نام اسکندر مقدونی. می‌دانیم که تنها منبع همروزگار یا نزدیک به روزگار اسکندر مقدونی نوشتارهای یونانیان است و پس از آن، رومیان درباره‌اش نوشته‌اند. من فکر نکنم از دیگر ملت‌ها منبع نوشتاری همزمان با اسکندر درباره‌اش به دست آمده باشد. برای نمونه، می‌گویند اسکندر حتا به جنگ هندیان هم رفته است اما نمی‌دانم در تاریخ همان دوران هندیان چیزی در این باره آمده است یا نه. بیشتر «اسکندرنامه»ها، به ویژه آن که به «کالیستنس دروغین» (Pseudo-Callisthenes) منسوب است، چندان پایه‌ی تاریخی ندارد و به کالیستنس واقعی که از بستگان ارسطو بوده است ربطی ندارد.

و می‌دانیم که یونانیان در تاریخ‌نگاری خیلی گزافه‌گویی و غلوّ و اغراق کرده‌اند و در بسیاری جاها که مربوط به خودشان می‌شده است از کاه کوه ساخته‌اند. نمونه‌اش جریان درگیری جزیی ماراتن که ده هزار یونانی با لشکر ده هزار نفری هخامنشیان روبرو شدند و از آن ده هزار نفر لشکر هخامنشیان عده‌ی زیادی یونانیان آسیای کهتر بودند و در زمان نبرد خیانت کردند. بعد این درگیری تبدیل شد به شکست ۴۶ ملت آسیایی از مردم شهر آتن! و امروزه هم در بوق و کرنا می‌شود و آغاز پیروزی تمدن بر بربریت! یا حمله‌ی خشایارشا به یونان و افسانه‌ی ایستادگی سی صد اسپارتی در برابر یک میلیون سپاه خشیارشا! که مسخرگی آن به ویژه در فیلم هالیوودی جدی گرفته شد.

به تازگی کتاب خواندم به نام «اسکندر مقدونی: زندگینامه‌ی تاریخی» نوشته‌ی پیتر گرین، استاد بریتانیایی بازنشسته‌ی دانشگاه تگزاس امریکا.

نام کتاب: اسکندر مقدونی زندگینامه‌ی تاریخی (Alexander of Macedon: A Historical Biography)
نویسنده: پیتر گرین (Peter Green)
سال: ۱۹۷۲ م. / ۱۳۵۱ خ.
ناشر:
صفحه: ۴۵۰

این کتاب در سال 1972 نوشته شده و در سال 1991 بازچاپ شده است. کتاب خیلی خوبی است و نویسنده سعی کرده است بیطرفانه بنویسد و ایرادهایی هم به روایت تاریخی گرفته است و برخی جاها را گفته که این کار ناممکن است یا گزافه‌گویی و تبلیغات است. حتا عنوان کتاب به جای «اسکندر بزرگ» تنها «اسکندر مقدونی» است و البته برخی در صفحه‌ی مربوط به این کتاب در آمازون به او ایراد گرفته‌اند که چرا نام کتاب «اسکندر بزرگ» نیست! این هم نظر چند مخالف این کتاب:

– این کتاب خیلی خوب پژوهش شده اما نویسنده خیلی جانبدارانه نوشته و انتقادهای فروانی به اسکندر کرده است.

– تاریخ‌نویس یا دادستان دادگاه حقوق بشر؟

– آقای گرین احتمالا بهترین تاریخ‌نگار در میان داستان‌پردازان و بهترین داستان‌پرداز در میان تاریخ‌نگاران است. اما کار تاریخ‌نگار داستان‌پردازی نیست. تصویری که آقای گرین از اسکندر بزرگ در پیش روی ما می‌گذارد بسیار تیره و تار است. نه این که نمی‌توان از اسکندر انتقاد کرد بلکه نباید تاریخ را تحریف کرد. بیشتر این کتاب تهمت‌ها و داوری‌های آقای گرین نسبت به اسکندر است در دادگاهی که او خودش قاضی و دادستان است و اسکندر متهم.

– این کتاب روزنامه‌ی زرد خیلی خوبی است!

– اسکندر دست کم شایسته‌ی عنوان «بزرگ» است. زیرا بیش از سه هزار سال از مرگش می‌گذرد (!) و هنوز ما درباره‌ی زندگی و میراث و شخصیت‌اش گفت‌وگو می‌کنیم.

با این که گرین کوشیده بیطرف باشد اما هنوز برخی جاهای داستان ناسازگاری دارد. برای نمونه چند مورد را یاد می‌کنم:

۱- اسکندر با ۴۷ هزار پیاده و ۴۵ هزار سواره از مقدونیه به راه می‌افتد و مدت زمان درازی هیچ پولی برای پرداخت به سپاهیان خود نداشت و تنها انگیزه‌ی ظاهری‌اش از حمله به ایران انتقام حمله‌ی خشیارشا و اهانت به خدایان یونانیان بود. سربازان معمولا در صورت پرداخت نشدن دستمزد می‌گریختند. البته گرین اشاره می‌کند که این تنها هدف تبلیغاتی داشت و هدف اصلی به دست آوردن ثروت و زمین بود. اسکندر به هر شهری در آسیای کهتر که می‌رسد گاهی مردم در برابرش مقاومت می‌کنند زیرا مقدونیان را بی‌فرهنگ و خشن می‌دانستند و گاهی برای ندادن مالیات به هخامنشیان، به اسکندر می‌پیوستند. اسکندر هم در این جاها بخشی از سپاهیان خودش را به صورت پادگان (garrison) مستقر می‌کند. بعد این شهرها دوباره به دست هخامنشیان می‌افتند یا مردم شورش می‌کنند و افراد پادگان مقدونیان را یا می‌کشند یا فراری می‌دهند. اما تعداد سپاهیان اسکندر تغییر چندانی نمی‌کند و وقتی به گرانیکوس (Granicus) می‌رسد باز هم کلی سرباز و لشکر دارد! در متن شمار سپاهیان هر پادگان داده نشده و من هم شماره‌ی این پادگان‌ها را جمع نزده‌ام که ببینم چند نفر باید به گرانیکوس برسند.

۲- در نبردی در نزدیکی رود هالیس (Halys – قزل ایرماق در ترکیه‌ی امروزی)، اسکندر با سردار بزرگ ایران «اسپیثرَه‌داتَه»ی پارسی (Spithradates – در پارسی نو: سپهرداد) نبرد می‌کند و بر اثر ضربه‌ی این سردار، اسکندر در خاک و خون می‌غلتد و اسبش کشته می‌شود و خودش هم به روی زمین می‌افتد. اما چند صفحه بعد، می‌خوانیم که اسپیتره‌داته کشته شده و اسکندر به قول معروف «سُر و مُر و گنده» سوار بر اسبش در پیشاپیش سپاه است و همه چیز رو به راه است و ایام به کام!

۳- جنگ اسکندر با مردم شهر صور (در انگلیسی: Tyre) بر لب مدیترانه و بالاخره گشودن دژهای مشهور آن هم که چندین صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده است بیشتر حماسی به نظر می‌رسد تا واقعیت تاریخی. برای نمونه اسکندر از برج دژستانی (siege machine) به بلندای ۱۵۰ پا یعنی ۴۵ متر استفاده می‌کند! من نمی‌دانم در آن زمان برجی با بلندای ۴۵ متر را چه گونه می‌ساختند و جابجا می‌کردند.

به نظر من داستان اسکندر مقدونی و برانداختن هخامنشیان به این شدت و حماسه‌گونه نبوده است که یونانیان و پس از آنان رومیان بافته‌اند و امروزه با تکرار اروپاییان شیفته، به واقعیت انکارناپذیر تبدیل شده است. می‌دانیم که تعداد زیادی از سرداران ایرانی در شهرهای یونانی فرمانروایی می‌کردند. خود مقدونیه مدت‌های زیادی زیر فرمان هخامنشیان و متحد آنان بود. از جمله در همین کتاب گرین می‌خوانیم که چند سردار هخامنشی به مقدونیه می‌روند و اسکندر در نوجوانی با آنها گفت‌وگو می‌کند و درباره‌ی ایران پرسش می‌کند. و می‌دانیم که اوضاع سیاسی ایران در آن دوران آشفته بوده و داریوش سوم در شرایط نامناسبی به شاهنشاهی می‌رسد و مخالفان زیادی داشته است. شاید یکی از همین مخالفان داریوش سوم از اسکندر به عنوان نیروی کمکی برای رسیدن به هدف‌های خودش استفاده کرده است همان طور که کوروش جوان (Younger Cyrus) با کمک هزار مزدور یونانی (که گزنفون هم یکی از آنان بود) به جنگ برادرش اردشیر هخامنشی آمد و البته شکست خورد. داریوش سوم را شهربان (satrap) باختریش (Baxtriš و در انگلیسی Bactria) یا بلخ امروزی به نام بسوس (Bessus) می‌کشد که خود را از نسل اردشیر هخامنشی و سزوارتر از داریوش سوم برای شاهنشاهی می‌دانسته است. البته خود بسوس بعدها کشته می‌شود.

حتا در همین تاریخ‌های موجود می‌خوانیم که بردار دلیر داریوش سوم به نام «اوکستاترس» (Oxathres نامی که شاید در پارسی هوخشَثره Huxšaθra به معنای «شهریار خوب» بوده است) که برای نجات داریوش سوم جانفشانی فراوانی می‌کند و او را از میدان جنگ سالم فراری می‌دهد، در پایان به اسکندر می‌پیوندد و جزو هنگ پارسی «خشت‌داران» (در یونانی: doryphóroi در انگلیسی: Spearmen) و نگهبانان شخصی اسکندر می‌شود!

یافته‌ی تاریخی مهمی که مدت‌ها به نام «تابوت اسکندر» (در انگلیسی: Alexander Sarcophagus) خوانده می‌شد در زمان ما بر پایه‌ی پژوهش دکتر نیکولاس سکوندا و دیگران به نام «تابوت عبدالونیموس» شاه صیدون شناسایی شده است و حتا گفته می‌شود شاید این تابوت به سفارش مازیوس (Mazius) شهربان ایرانی و سردار داریوش سوم ساخته شده باشد.

بیشتر شهرهایی که با نام «اسکندریه» ساخته می‌شدند سال‌ها پس از تاریخ مرگ اسکندر بوده و هیچ ربطی به شخص اسکندر مقدونی نداشته.

پس از مرگ اسکندر مقدونی هم «امپراتوری» او که در واقع همان شاهنشاهی هخامنشی بود از هم می‌پاشد و سرزمین‌های آن میان سردارانش بخش می‌شود و آسیا سهم سلوکوس می‌شود. اما ایرانیان پارتی (پهلوی/پهلوان) از نسا و خوارزم سربرمی‌دارند و پس از مدت هشتاد سال یونانیان را از ایران بیرون می‌کنند و دوباره شاهنشاهی ایرانیان را برپا می‌کنند و شکست‌های سنگین به یونانیان و رومیان وارد می‌کنند. در واقع اسکندر تغییر چندانی در شاهنشاهی هخامنشیان پدید نیاورد و به همین دلیل است که پی‌یر بریان ()، استاد دانشسرای فرانسه (College de France) عنوان کتاب خود را «از کوروش تا اسکندر: تاریخ شاهنشاهی هخامنشیان» (From Cyrus to Alexander: A History of the Persian Empire) گذاشته و اسکندر را نیز بخشی از هخامنشیان می‌داند.

بسیاری از سرداران و امپراتوران رومی خودشان را «اسکندر دوم»ی می‌دانستند که باید بیاید و دوباره ایران اشکانی یا ساسانی را شکست دهد. اما جالب این که هیچ کدامشان موفق نشدند. یا مانند مارکوس کراسوس در جنگ با رستم سورن پهلو (سورنا) ایران-اسپهبد اشکانی در کارای (حرّان) کشته شدند یا مانند مارکوس آنتونیوس (مارک آنتونی معروف و همسر کلئوپاترا) در ماد و آذربایجان شکست خوردند و پس از تلفات سنگین گریختند. یا مانند یولیانوس مرتد (Julian the Apostate) در جنگ با شاپور دوم ساسانی کشته شدند. جنگجویان صلیبی هم شاید انگیزه‌ی مشابهی برای «فتح شرق» داشتند. حتا ناپلئون بناپارت هم در سودای اسکندر شدن به مصر حمله کرد و می‌خواست «شرق» را فتح کند. اما انگلیسی‌ها نگذاشتند. در روزگار ما هم جورج بوش با سودای جنگجویان صلیبی می‌خواست شرق را فتح کند و …. پیشتر درباره‌ی این داستان اسکندر شدن مطلبی نوشته‌ام. بگذریم.

نظر ایرانیان
گذشته از نوشته‌های یونانیان و رومیان – که البته همیشه دشمنان ایران بوده‌اند – در نوشته‌های خود ایرانیان در دوران‌های بعدی نشانی از این داستان هست. برای نمونه در نوشته‌های پهلوی و باورهای زرتشتیان که می‌گفتند اسکندر گجستگ اوستا را سوزانده است. در آغاز داستان «ارتا ویراز نامگ» هم به این موضوع اشاره شده است.

در شاهنامه‌ی فردوسی اشاره‌ای به اسکندر شده که در ویراست دکتر خالقی مطلق جزو بخش‌های الحاقی دانسته شده است. پس از فردوسی نیز نظامی گنجوی دیگر شاعر بزرگ ایرانی کتابی درباره‌ی اسکندر سروده است که البته بر پایه‌ی «اسکندرنامه»ی کالیستنس دروغین است که در بالا یاد شد و از اسکندر چهره‌ی آرمانی و گاه پیامبرانه و بر پایه‌ی آرمان‌ها و ویژگی‌های ایرانی شاهان ساخته شده است و ربط چندان به اسکندر مقدونی تاریخی ندارد.

فکر کنم در روزگار ما نخستین بار ذبیح بهروز و مهندس احمد حامی در واقعیت تاریخی داستان اسکندر مقدونی شک کردند و آن را خیالی دانستند. سپس دکتر محمد مقدم نیز در واقعی بودن داستان اسکندر تردید کرد و آن را به پرسش کشید. به تازگی نیز خانم پوران فرخ‌زاد کتابی نوشته است به نام «کارنامه‌ی بدروغ». من هنوز این کتاب را نخوانده‌ام و نمی‌توانم نظری بدهم. آن طور که شنیده‌ام و در چند صفحه در اینترنت خوانده‌ام گویا خانم فرخزاد می‌گوید دو شخصیت وجود داشته به نام اسکندر مغانی و الکساندر مقدونی که فرد نخست ایرانی و مهرپرست بوده و داستان جست‌وجوی آب زندگی (آب حیوان یا آب حیات) و سوزاندن اوستا به دست او بوده و در طول زمان با الکساندر مقدونی اشتباه شده است.

همان طور که گفتم کتاب را نخوانده‌ام و نمی‌دانم سند وجود اسکندر مغانی از کجا است. اما بد نیست به نکته‌ای زبانی اشاره کنم که شاید مایه‌ی ریشه‌شناسی عامیانه قرار گرفته باشد. نام اسکندر ماکِدونی است (Makedoni) که از نام ماکِدونیا (Makedonia) می‌آید. این نام یونانی است اما چون زبان‌های امروزی اروپایی بر پایه‌ی خط لاتین هستند و در لاتین صدای «ک» با حرف c نوشته می‌شود، این نام امروزه در انگلیسی و دیگر زبان‌های اروپایی Macedonia نوشته می‌شود و ماسدونیا خوانده می‌شود. به خاطر همین کاف بوده که در عربی (و پارسی دری) این نام «مقدونی» شده است.

(بد نیست یادآور شوم آنچه امروزه به نام کشور «مقدونیه» شناخته می‌شود با مقدونیه‌ی تاریخی ربطی ندارد. چیزی شبیه داستان تغییر نام ارّان به آذربایجان. مردم یونان هم از دست این نوکشور شاکی اند. اما رسانه‌ها توانستند صدای یونانیان را خفه کنند. چندی پیش مردم کشور مقدونیه – که یونانی نیستند بلکه اسلاو هستند – مجسمه‌ی اسکندر مقدونی را ساختند و در شهر خود نصب کردند. هرچه مردم یونان هم اعتراض کردند کسی گوش نکرد. باز مانند کار دولت باکو که مجسمه‌ی نظامی گنجوی ایرانی را می‌سازد و او را شاعر آذربایجانی می‌خواند.)

مغانی اگر مربوط به مغ و موبد باشد باز تبدیل مغانی به مقدونی خیلی دور از ذهن است و با الگوهای تغییر صدا در گذشته نمی‌خواند. اگر هم مربوط به دشت مغان باشد که باید توجه داشت که این دشت در گذشته موغان یا موقان نوشته می‌شده است. باز هم ربط موغان به مقدونی دور از ذهن است.

در نوشتارهای پهلوی (پارسی میانه) نام اسکندر مقدونی را «الکساندر هرومیگ» نوشته‌اند یعنی رومی. چون در زمان ساسانیان یونان بخشی از امپراتوری روم شرقی شده بود. حال برخی این نام را به ارومیه ربط داده‌اند که این هم باز ریشه‌شناسی عامیانه است. نام درست این شهر «اورمیه» است که واژه‌ای آشوری است و تشکیل شده از اور = شهر + میه = آب. بنابراین Urmia و Hromeg در خط پهلوی هیچ شباهتی با هم نداشته‌اند که به هم تبدیل شوند. در ضمن باید دید که آیا این شهر در زمان ساسانیان هم اورمیه خوانده می‌شده یا نه.

به نظر من تاریخ‌نگاران و پژوهشگران ایرانی باید به طور مستند و با توجه به یافته‌های جدید باستان‌شناسی و تاریخی مربوط به هخامنشیان به ویژه دستاوردهای سی چهل سال گذشته داستان اسکندر مقدونی و حمله‌اش به ایران هخامنشی را بازبینی کنند و واقعیت را روشن‌تر کنند.

خشکیدن دریاچه‌ی اورمیه

منتشرشده: سپتامبر 22, 2011 در فرهنگ, روزانه

چهارشنبه ۳۰/شهریور/۱۳۹۰ – ۲۲/سپتامبر/۲۰۱۱

مدتی است که داستان غم‌انگیز خشکیدن دریاچه‌ی اورمیه (اور + میه = شهر آب) در خبرها است و گویا اقدام‌هایی هم برای حل این مشکل در دست است که شاید یادآور نوشداروی پس از مرگ سهراب باشد. من شایستگی و کارشناسی و آشنایی کافی با موضوع و دلیل‌های آن ندارم. اما به نظر من، این داستان غمناک اشاره‌ی ظریفی دارد به دگرگونی و کیبش (shift) در اندیشه و شیوه‌ی زندگی نسل ما و گذشتگان ما.

نیاکان سختکوش و تلاشگر ما بر این باور بودند که «نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود» و می‌گفتند «آن که گندم می‌کارد راستی می‌افشاند» و آبادانی و شادی و زندگی را در آباد کردن و کار تولیدی می‌دانستند. به همین خاطر در دل کویر خشک و بیابان‌ها آبادی پدید می‌آوردند، با کندن کاریز و قنات و روان کردن آب، روستا و شهر می‌ساختند و با ساختن بادگیر در بیابان خنکنایی پدید می‌آوردند که جان آدمی را تازه می‌کند. از دل همین خاک همه گونه رستنی و میوه را برمی‌کشیدند و از جاهای دیگر دنیا رستنی می‌آوردند و در این خاک سبز می‌کردند. با آن که هندوستان و فرنگ و اروپا از ایران پرآب‌تر و سرسبزتر بودند «باغ‌های ایرانی» است که زبان‌زد شده‌اند و شهرت جهانی دارند و «تاج محل» را معماران ایرانی می‌سازند و کاخ ورسای لویی چهاردهم به تقلید از باغ‌های ایرانی ساخته می‌شود.

اما در دوران ما، بیشتر مردم به دنبال گنج بادآورد و یک شبه راه صدساله رفتن و ثروتمند شدن ضربتی از راه مضاربه و شبکه‌های هرمی و چندضلعی و دزدی و وام بی‌برگشت و «جوش دادن معامله» و حق دلالی هستند. کمتر کسی به فکر کار تولیدی و زحمت و رنج کشیدن برای دستیابی به آرزو است. همه چیز وارداتی شده است و حتا سیر و پیاز هم از جاهای دیگر به بازار می‌آید. کشاورزان بیچاره شده‌اند و زمین‌ها را رها کرده به شهرها روی آورده‌اند. مردمان باغ‌ها را ویران می‌کنند تا در کوچه‌ی شش متری به تقلید کورکورانه از فرنگ، آسمان‌خراش (آسمان و خرهایش؟) ده طبقه از فولاد و سیمان بسازند (که تازه در برابر زمین‌لرزه هم پایدار نیست!). آنگاه به خاطر ناآگاهی و بیگانگی با اقلیم و به خاطر نابود شدن باغ‌ها، خانه‌ها در تابستان داغ است و در زمستان سرد! برای چاره، کولر گازی و بخاری می‌آورند که خود باعث مصرف انرژی بیشتر و برهم خوردن تعادل محیط زیست می‌شود.

بدین ترتیب سرزمینی که روزگاری مردم روشن‌بین و سختکوش آن از دل کویر آب بیرون می‌کشیدند امروز به دست نسل تن‌آسان و کوته‌بینی افتاده که نه تنها در آن شبکه‌های آبیاری ساخته نمی‌شود بلکه رودخانه‌های پرآبی که هزاران سال روان بوده و جان این سرزمین تشنه و مردم آن را سیراب می‌کرده همچون زنده رود (به معنای رود خروشان یا زاینده رود امروزی) می‌میرند و دریاچه‌هایی چون بختگان و اورمیه از بخت بدشان در برابر چشم همگان می‌خشکند. «بخوشید سرچشمه‌های قدیم / نماند آب جز آب چشم یتیم». رودها و دریاها همان پدیده‌های طبیعی هستند که به خاطر اهمیت‌شان در زندگی آدمی، در چشم نیاکان ما ایزدبانوی خود را داشتند و احترام به آنها بخشی از باورها و آداب زندگی ما بودند و پس از اسلام نیز با جمله‌ی «آب مهریه‌ی فاطمه زهرا» است کوشیدیم جنبه‌ی مذهبی بودن و مقدس بودن آب را در نظر مردمان همچنان بالا نگه داریم.

اما امروزه بیشتر مردم «آب را گل می‌کنند و برایشان مهم نیست که در فرودست انگار کفتری می‌خورد آب، یا دست درویشی نان خشکی فرو برده در آب یا که این آب روان می‌رود تا فروشوید اندوه دلی». تنها می‌خواهند بر هر سر هر آب روانی که می‌بینند سدی بسازند و از آن کره بگیرند. تا یک سال را نان و کره بخورند. تا سال بعد کی زنده است و کی مرده؟ دیگی که برای من نجوشد در آن سر سگ بجوشد!

خداوند این سرزمین را از دروغ و دشمن و خشکسالی بپایاد!
ایدون باد!
ایدون‌تر باد!

یک‌شنبه ۶/شهریور/۱۳۹۰ – ۲۸/آگوست/۲۰۱۱

به نظر می‌رسد دولت فخیمه‌ی انگلستان دوباره به دنبال تجزیه‌ی بخشی از ایران است و این بار نوبت کردستان و آذربایجان است.

در برنامه‌ی «نوبت شما» که قرار است روز دوشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۰ برابر ۲۹ آگوست ۲۰۱۱ برگزار شود موضوع سخن، تجزیه‌ی کردستان ایران است. دیگر بی هیچ گونه شرم و ابایی علنی و آشکارا سخن از تجزیه‌ی ایران می‌گویند و «نظر شما» را هم می‌پرسند؟! این دیگر از کار روزنامه‌نگاری و خبررسانی گذشته است. آیا این دخالت بریتانیا در امور داخلی ایران به شمار نمی‌رود؟ چرا برای مردم ایرلند کاری نمی‌کنند؟ چرا نمی‌پرسند آیا مردم ایرلند شمالی حق دارند از بریتانیا جدا شوند و با ایرلند جنوبی یکی شوند؟

درگیری‌ها در کردستان، بر سر حقوق قومی یا استقلال‌طلبی؛ نظرات شما

مرزهای غربی ایران در منطقه کردستان، در ماه گذشته صحنه درگیری نیروهای سپاه و کردهای مسلح در خاک عراق بود. همچنین ارتش ترکیه نیز در هفته گذشته، مواضع پیکارجویان کرد را در شمال عراق مورد حمله قرار داد. درگیری ها در منطقه کردستان در سال های اخیر در پی سرکوب کردهایی صورت می گیرند که بر احیای حقوق قومی خود تأکید دارند و به گفته مقام های حکومتی ایران، در پی کسب استقلال هستند.

به نظر شما آیا بخشی از کردهای ایران، عراق و ترکیه حق دارند که بخواهند یک کشور مستقل تشکیل دهند؟ فکر می کنید چرا گروهی از کردها از کشورهایی که در آن زندگی می کنند، ناراضی هستند؟

در پی درخواست تعدادی از بینندگان برنامه «نوبت شما» برای اختصاص یک برنامه به مسئله استقلال طلبی حداقل بخشی از کردها و سرکوب آنها از سوی سه کشور ایران و عراق و ترکیه، برنامه نوبت شما در روز دوشنبه، 7 شهریور (29 اوت)، به این موضوع می پردازد.

به نظر شما حکومت کشورهای ایران، ترکیه و عراق باید چه موضع یا واکنشی نسبت به کردهای تجزیه طلب داشته باشند؟ فکر می کنید آیا تشکیل کشورها مبتنی بر «نژاد»، در دنیای امروز معنی دارد؟

اگر مى‌خواهید به صورت تصویرى با وب‌کم در برنامه شرکت کنید، لطفاً به ما ایمیل بزنید تا شما را راهنمایی کنیم.

برخی از کسانی که از جدایی کردستان حمایت می‌کنند این طور وانمود می‌کنند که با تشکیل کشور کردستان همه‌ی مشکل‌های کردها حل خواهد شد و انگار بقیه‌ی مردم ایران در خوشی و خرمی و ثروت فراوان زندگی می‌کنند و تنها کردها مشکل دارند.

خانمی به نام پروین همین سخن مرا گفته

اگر نژاد شرط باشد که از کردها ايرانی‌تر وجود ندارد. در حقيقت تجزيه‌طلب‌ها اقليتی بيش نيستند که ساخته و پرداخته استعمارگران اند. پريروز انگليس شيخ خزعل و ديروز استالين ادمکهايی چون جعفر پيشه‌وری و قاضی محمد را راه انداخت و امروز امريکا پژاک و جندالشيطان را. خوب اگر تجزيه‌طلبی خوبه پس اسکاتلند و ولز و ايرلند از انگليس، و باسک و کاتالونيا و گاليسيا از اسپانيا، و کرس از فرانسه، و کبک از کانادا، و نيواورلئان از امريکا جدا شوند، مرگ حقه برای همسايه؟!

کسانی هم که گویا در ابرها زندگی می‌کنند چنین نوشته‌اند:

اصلاً فرض را بر این بگیریم که کردها به دنبال استقلال هستند. در دنیای امروز مرزهای جغرافیایی در حال محو شدنه و خیلی از کشورها دیگر برای ورود و خروج مردم ویزا نمی‌خواهند. امّا در کشورهای عقب مانده هر شهروندی باید برای داشتن کمترین امکانات زندگی دست به اسلحه ببره. این حاکمان هستند که ظلم می‌کنند و قوانین احمقانه را اجرا می‌کنند و بین مردمان تفرقه به وجود می‌آورند.

باید از این شهروند پیشرفته پرسید می‌شود با همین گذرنامه که متعلق به کشور عقب مانده‌ی ایران است به آن کشورهای پیشرفته بروید و ببینید مرزهای جغرافیایی چه مقدار محو شده است.

کشور ایران مُلک مشاع و اشتراکی همه‌ی ایرانیان است. کردستان تنها متعلق به مردم کرد نیست بلکه مردم بلوچستان و مردم آذربایجان و بندرعباس و مازندران هم در آن سهم دارند. اگر کسی از زندگی در ایران راضی نیست می‌تواند به هر کشور دیگری که دوست دارد برود اما به خاک ایران و تجزیه‌ی آن کاری نداشته باشد.

بی.بی.سی همزمان با این جریان با سوءاستفاده از بحث دریاچه‌ی اورمیه تجزیه‌ی آذربایجان را هدف گرفته است:

بازداشت فعالان آذربایجانی در ارتباط با «اعتراضات دریاچه ارومیه»

اعتراضات دریاچه‌ی اورمیه را در نشان نقل قول گذاشته که این فعالان ربطی به دریاچه‌ی اورمیه ندارند.

یا در خبر دیگری نوشته است:

نمایندگان آذری زبان مجلس: به داد دریاچه ارومیه برسید

من هیچ نیازی نمی‌بینم که در این خبر زبان نمایندگان اهمیتی داشته باشد. مگر نمایندگان به زبان آذری در مجلس حرف زده‌اند؟ آیا در مجلس بریتانیا هم زبان مادری نمایندگان اهمیت دارد؟ مثلا می‌گویند نماینده ی ولش-زبان چنین گفت؟

چند ماه پیشتر نیز در برنامه‌ی پرگار به «حساسیت» مردم به نام خلیج فارس را زیر سوال برد که چرا این قدر برای شما اهمیت دارد که به این خلیج چه بگویند؟! درباره‌ی این برنامه‌ی پرگار به زودی مطلبی خواهم نوشت.

اما به نظر من باید از راهکارهای قانونی و سیاسی باید به این گونه دخالت‌های بیگانگان در کار یکپارچگی ایران پاسخ داده شود. البته بسیاری از هم‌میهنان در بخش نظرهای بی.بی.سی پاسخ‌های خوبی داده‌اند اما روشن است که بُرد سخنان آن به گستردگی برنامه‌های زهرآگین بی.بی.سی نخواهد بود.

کشف تمدن ۹۰۰۰ ساله در عربستان

منتشرشده: آگوست 25, 2011 در روزانه

پنج‌شنبه ٣/شهریور/١٣٩٠ – ۲۵/آگوست/٢٠١١

روز چهارشنبه ٢ شهریور ١٣٩٠ برابر ٢۴ آگوست ٢٠١١ دولت عربستان سعودی از کشف تمدنی نه هزار ساله در منطقه‌ای به نام «مقر» (al-Maqar) خبر داد. به گفته‌ی «علی الغبّان»، معاون بخش موزه‌ها و آثار باستانی سازمان گردشگری عربستان سعودی، این کاوش نشان می‌دهد که بر خلاف باور رایج درباره‌ی این که نخستین بار اسب ۵۵٠٠ سال پیش در دوران نوسنگی در آسیای میانه [به دست مردمان آریایی و نیاکان ایرانیان] رام شده است در واقع این کار ٩٠٠٠ سال پیش در عربستان انجام شده است. دیگر یافته‌های این تمدن عبارت اند از مردگان مومیایی شده، پیکان تیر، دستاس (آسیای دستی) برای خرد کردن دانه‌ها، چرخ نخ‌ریسی و دیگر ابزارهایی که نشان از تمدنی پیشرفته در زمینه‌ی مهارت‌های دستی دارد.

متن انگلیسی خبر در این نشانی است و متن عربی آن هم در این نشانی در دسترس است.

منطقه‌ی «مقر» در جنوب غربی عربستان و در استان «ابهاء» (Abha) قرار دارد که در دوران باستان بخشی از «یمن» بود که در لاتین به آن «عربستان خوشبخت» (Arabia Felix) و در عربی بدان «العربیة السعیدة» می‌گفتند. به نوشته‌ی ویکی‌پدیای عربی، گویا این استان جایگاه شهر افسانه‌ای سبا و ملکه بلقیس است که برای سلیمان، شاه-پیغامبر بنی‌اسراییل، هدیه‌هایی فرستاد.

به نظر می‌رسد که عربستان (و دیگر کشورهای عربی کناره‌ی خلیج فارس) به این نتیجه رسیده‌اند که دزدیدن دانشوران و دانشمندان ایرانی با نام «دانشمندان اسلامی» و جعل «تمدن عربی» با خرید و نمایش آثار باستانی ایران و جایگزین کردن نام ایران با «آسیای میانه» در مشخصات این آثار، و دعوت از موزه‌های لوور و دیگران با پرداخت میلیاردها دلار برای ساختن شعبه در این کشورها، دیگر فایده ندارد و در این زمینه باید به «خودکفایی ملی» برسند. گویا دیگر «سرزمین وحی» بودن و «مرکز اسلام» بودن عربستان سعودی چندان کشش گردشگری، به ویژه برای غیرمسلمانان، ندارد و باید نه تنها به دوران «جاهلیت» بلکه به چندین هزار سال پیش از آن نقب بزنند و تمدن‌هایی کشف کنند و از نظر اقتصادی تنها به نفت وابسته نباشند.

بنامیزد! [=چشم بد دور، ماشاءالله] طبع بلندی هم دارند! در این کشف به تمدنی با دو سه هزار سال پیشینه هم راضی نمی‌شوند بلکه دست کم به ٩٠٠٠ سال پیش می‌روند و می‌خواهند رام کردن اسب و دستگاه نخ‌ریسی و مومیایی را هم به خود ببندند. شاید باید منتظر بود و کشف مخابرات «بی‌سیم» را هم در این تمدن دید.

به نظر من اینها بیشتر نشان از عقده‌ی «خودکم‌بینی» دارد تا قصد علمی و عملی برای کشف و شناخت تاریخ بشر. زیرا سرزمینی که امروزه «عربستان سعودی» خوانده می‌شود و پیش از آن با نام سرزمین «حجاز» شناخته می‌شد در عمل با اسلام است که وارد تاریخ جدی جهان می‌شود و پیش از آن چندان مورد توجه نبوده است. همان طور که از نام لاتین یمن («عربستان خوشبخت») هم روشن است تنها این بخش از شبه‌جزیره‌ی عربستان در گذشته‌های پیش از اسلام «خوشبخت» بوده است و می‌دانیم که در زمان ساسانیان نیز مدت‌ها یمن زیر فرمان ایرانیان بوده است و تابش و نفوذ تمدن ایرانی از راه یمن و حیره به دیگر شهرهای حجاز – از جمله مکه – هم رسیده بود و داستان‌های ایرانی مانند رستم و اسفندیار در میان عربان خریدار داشته است.

پیشتر درباره‌ی سلطان عمان نوشتم که درباره‌ی «امپراتوری عمان» (!) و «تقسیم آن» (!) کتابی چاپ کرده است که در واقع داستان بازرگانی و تجارت دو برادر است که یکی در مسقط بوده و دیگری در شرق افریقا و هر دو در کار خرید و فروش برده! این هم نمونه‌ی دیگری از این گونه تاریخ‌سازی‌ها است.

در این صفحه در روزنامه‌ی «فیگارو» نیز نظرهای جالبی نوشته شده است از جمله این که خانمی پرسیده است آیا در این تمدن نُه هزار ساله زنان حق رانندگی داشته‌اند یا نه؟! یا کسی پرسیده است که خب چه زمانی قرار است این بنا مانند بوداهای بامیان افغانستان با بمب نابود شود؟!

کنایه‌آمیز آن که در دورانی که حتا «عربستان سعودی» – که مرکز اسلام و جایگاه شهرهای مکه و مدینه است و پادشاه آن عنوان «خادم حرمَین شریفَین» را بر خود می‌بندد – حکومت آنجا به دنبال یافتن (یا ساختن) پیشینه‌ای پیشااسلامی است اما در کشور عزیز ما ایران – که از دوران‌های دور در جهان شناخته شده و حتا در روایت‌های اسلامی و در آثار نویسندگانی چون ابن خلدون به داشتن تمدنی درخشان پیش از اسلام زبانزد بوده است – هستند کسانی که می‌خواهند از راه بی‌توجهی یا ویران‌سازی عمدی مانند ساختن هتل و سد و بزرگ‌راه و … هر گونه اثری از دوران «کفرآلود» پیش از اسلام را از میان بردارند و با کشورهای مسلمان و عربی «برادر» (که معمولا این برادری از نوع هابیل و قابیل است) «فاصله‌ها» را کمتر کنند.

پی‌نوشت

سال گذشته نیز یکی دیگر از مقام‌های عربستانی اظهار فرمود که «کشورهای» عربی سه هزار سال پیشینه دارند اما ایران از زمان صفویان به وجود آمده است!!!

معرفی پروژه‌ی شاهنامه

منتشرشده: آگوست 15, 2011 در فردوسی, ادبيات

دوشنبه ۲۴/امرداد/۱۳۹۰ – ۱۵/آگوست/۲۰۱۱

این پروژه در اکتبر سال ۱۹۹۹ م. / مهر ۱۳۷۸ خ. به کوشش و مدیریت دکتر چارلز ملویل (Charles Melville) از دانشگاه کمبریج و دکتر رابرت هیلنبراند (Robert Hillenbrand) از دانشگاه ادینبرا (Edinburgh) در اسکاتلند آغاز شد. کار پژوهش و گردآوری داده را خانم دکتر فیروزه عبدالله‌اوا (Firuza Abdullaeva، دانشگاه سن پیتزربورگ و کمبریج)، خانم دکتر کریستن ون رویمبک (Christine van Ruymbeke، دانشگاه بروکسل و کمبریج)، خانم دکتر گابریله فان دن برخ (Gabrielle van den Berg، دانشگاه لایدن و کمبریج) و دکتر امین مهدوی (ادینبرا) انجام دادند. دکتر فرهاد مهران نیز ایده‌ی بخش آمار را افزود. مرحله‌ی نخست این پروژه پس از پنج سال در سپتامبر ۲۰۰۴ م. / شهریور ۱۳۸۳ خ. پایان یافت.

مرحله‌ی دوم آن در مارچ ۲۰۰۶ م. / فروردین ۱۳۸۵ خ. باز با مدیریت دکتر چارلز ملویل آغاز شد. اما جان نورمن جای دکتر هیلنبراند را گرفت. کار پژوهش را دکتر زهرا حسن آقا (دانشگاه کمبریج) انجام داد. کار فهرست‌نویسی را لورا واینستاین (Laura Weinstein) و افسانه فیروز و راجشواری شاه (Rajeshwari Shah از دهلی) انجام دادند. این مرحله در اپریل ۲۰۰۹ م. / اردیبهشت ۱۳۸۸ خ. به پایان رسید و در سال پایانی دوباره دکتر فیروزه عبدالله‌اوا (این بار در دانشگاه آکسفورد) با پروژه همکاری کرد. هم چنین فرانسوا دو بلوا (Francois de Blois) و ماندانا نایینی هم در این بخش همکاری کردند. مرحله‌ی سوم در اکتبر ۲۰۱۰ م. / مهر ۱۳۸۹ خ. آغاز شد و گویا هم چنان ادامه دارد. این پروژه در برگزاری «نمایشگاه هزاره‌ی پایان سرایش شاهنامه» در موزه‌ی فیتزویلیام در کمبریج که از سپتامبر ۲۰۱۰ م. / شهریور ۱۳۸۹ تا ژانویه‌ی ۲۰۱۱ م. / دی ماه ۱۳۸۹ خ. برقرار بود همکاری داشت.

شورای اندرزگری (مشاورتی) این پروژه عبارت است از: استاد اولگ گرابار (Oleg Grabar)، دکتر ماریانا شریو-سیمپسون (Marianna Shreve Simpson) و دکتر جلال خالقی مطلق.

از نظر مالی نیز فرهنگستان بریتانیا (British Academy) اعتبار آغازین را فراهم کرد. بنیاد وینر-آنسپاخ (Fondation Wiener-Anspach) در بروکسل، «بنیاد علیرضا و محمد سودآور»، بنیاد میراث ایران، و «شبکه‌ی گوالش [=توسعه‌ی] آقاخان» (Aga Khan Development Network = AKDN) کمک‌های مالی را فراهم کرده‌اند.

نشانی این پروژه چنین است:

http://shahnama.caret.cam.ac.uk/new/jnama/page/

این سایت دارای ۱۵۰۰ رکورد درباره‌ی دست‌نویس‌ها و تک برگه‌های شاهنامه و نیز هژده هزار رکورد از نقاشی‌های شاهنامه و دوازده هزار تصویر از سراسر جهان است. این تصویرها و نقاشی‌ها از سی و یک کشور جهان از جمله ارمنستان، اتریش، امریکا، ایران، تاجیکستان، ازبکستان، هندوستان، مصر، بلژیک، فرانسه، آلمان، مجارستان، رمانی، پرتغال، و … و نیز گردآیه‌های (collection) شخصی گردآوری شده‌اند و اینک در دسترس دوستداران شاهنامه و پژوهشگران قرار گرفته‌اند. در بخش نگارخانه (گالری) می‌توانید هم بر پایه‌ی کشور و هم بر پایه‌ی بخش‌ها و داستان‌های شاهنامه این اطلاعات را جست‌وجو کنید. کهن‌ترین این دست‌نویس‌ها و برگه‌ها از سال ۱۲۱۷ م. / ۶۱۴ ق. / ۵۹۶ خ. است. این پروژه هم چنین دارای کتاب‌شناسی پژوهش‌های انجام شده روی شاهنامه است.

پیش از این نیز پروژه‌ی مشابهی به نام «پروژه‌ی شاهنامه» در دانشگاه پرینستون امریکا به کوشش شادروان استاد جروم کلینتون (Jerome Clinton) انجام شده است که پروژه‌ی دانشگاه کمبریج از اطلاعات و همکاری آنان سود برده است. پروژه‌ی شاهنامه‌ی دانشگاه پرینستون در این نشانی در دسترس است:

http://etcweb.princeton.edu/shahnama/start.epl

جزییات بیشتر را می‌توانید در هر دو سایت بخوانید.

این هم نمونه‌ی دیگری از کارهای ارزشمندی در زمینه‌ی تاریخ و فرهنگ ایران است که در واقع بایستی به دست دولت ایران و فرهنگستان زبان پارسی انجام می‌شد اما به قول سهراب سپهری:


مرد بقّال از من پرسید: «چند من خربزه می‌خواهی؟»

من از او پرسیدم: «دل خوش سیری چند؟»

آدینه ۲۱/امرداد/۱۳۹۰ – ۱۲/آگوست/۲۰۱۱

سیروس غنی فرزند دکتر قاسم غنی است. وی در آبان سال ۱۳۰۸ خ./۱۹۲۹ م. در سبزوار زاده شده است. پس از آن که پدرش نماینده‌ی مجلس شد به مشهد رفتند. برای ادامه‌ی تحصیل به بیروت لبنان رفت و پس از مدت کوتاهی برای دوران دبیرستان به انگلستان رفت و دیپلم خود را از آنجا گرفت. سپس به نیویورک در امریکا رفت و نخست درجه‌ی کارشناسی (لیسانس) در ادبیات انگلیسی گرفت و پس از آن در دانشگاه نیویورک کارشناسی ارشد (فوق‌لیسانس) و دکتری حقوق گرفت. وی در سال ۱۳۳۷ خ. به ایران بازگشت. اما پس از انقلاب از ایران رفت و در انگلستان ساکن شد.



سیروس غنی

شرح زندگی و کارنامه‌ی سیروس غنی را می‌توانید در این نشانی در قالب پی.دی.اف بخوانید.

سیروس غنی مجموعه‌ی کم نظیری از کتاب‌ها و اثرهای منتشر شده در غرب مربوط به ایران گرد آورده بود که طی جابجایی از تهران به لندن نزدیک ۲۵۰۰ عنوان از آنها را از دست داد. وی توضیح کتاب‌نامه‌ای ۴۰۰۰ عنوان کتاب و مجله و … در گردآیه‌ی خود را در کتابی به نام «ایران و غرب: کتاب‌شناسی انتقادی» منتشر کرده است:





نام کتاب: ایران و غرب: کتاب‌شناسی انتقادی (Iran and the West: a critical bibliography)

نویسنده: سیروس غنی

ناشر: کگان پاول لندن

سال: ۱۹۸۷ م/ ۱۳۶۶ خ.

این کتاب در سال ۲۰۰۶ م/ ۱۳۸۵ خ. به دست انتشارات میج [=مُغ] (Mage Publishers) در ایالت مریلند امریکا بازچاپ شده است.

سیروس غنی این چهار هزار عنوان منبع را در چهار گروه کلی تقسیم کرده است:

گروه الف: تاریخ، سیاست، سفرنامه‌ها

گروه ب: ادبیات، دین، دانش، زبان، و داستان‌های غربی با محیط شرقی

گروه پ: هنر، معماری، کتاب‌های تصویری، آلبوم‌های عکس، و کاتالوگ‌های حراج آثار هنری

گروه ت: جزوه‌ها، مقاله‌ها، مجله‌ها، کاتالوگ موزه‌ها، مقاله‌های روزنامه‌ها و مجله‌های خبری

این کتاب برای همه‌ی کسانی که در زمینه‌ی فرهنگ و تاریخ و ایران‌پژوهی کار می‌کنند سرچشمه‌ی بسیار خوب و سودمندی است. زنده‌یاد ایرج افشار هم کار مشابهی در زمینه‌ی ایران‌شناسی دارد که به زودی آن را هم معرفی خواهم کرد.

می‌توانید بخش‌هایی این کتاب سیروس غنی را این نشانی در بخش کتاب‌های گوگل بخوانید.

معنای نام زاگرس

منتشرشده: آگوست 7, 2011 در ریشه‌شناسی, زبان

یک‌شنبه ۱۶/امرداد/۱۳۹۰ – ۷/آگوست/۲۰۱۱

رشته‌کوهی که از شمال غربی به جنوب شرقی در ایران کشیده است امروزه به نام «زاگرس» خوانده می‌شود. بلندترین قله‌های این رشته کوه عبارتند از:

– دنا با بلندای ۴۴۴۸ متر در شمال غربی یاسوج قرار دارد.

– اُشتران‌کوه با بلندای ۴۲۵۰ متر در جنوب شهرستان‌های الیگودرز و ازنا بلندترین قله‌ی زاگرس میانی است و در تمام طول سال پوشیده از برف است. سرچشمه‌ی اصلی رود ‌‌‌دز (دژ) و یکی از سرچشمه‌های کارون و کرخه است. دریاچه‌ی گَهَر نیز در این کوه قرار گرفته است.

– زردکوه با بلندای ۴۲۲۱ متر در نزدیکی شهرستان کوه‌رنگ در استان چهار محال و بختیاری قرار دارد. زردکوه در تمام سال پوشیده از برف و سرچشمه‌ی اصلی دو رودخانه‌ی بزرگ کارون و زاینده رود است.

– الوند: با بلندای ۳۷۴۶ متر در جنوب همدان قرار دارد. این نام شکل دیگر از «اروند» به معنای تیزرو و تندمند و دارای تندی و تیزی است. در پهلوی alvand یا arvand و صفت آن alvandik و در اوستایی aurvant. حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب (چ لیدن ج 3 ص 191) گوید:

کوه الوند (اروند) در قبله‌ی شهر همدان است و کوهی معروف، دورش سی فرسنگ بوَد، هرگز قله‌ی آن از برف خالی نبوده است و از بیست فرسنگ و زیاده از آن توان دید. بر قله‌ی آن کوه چشمه‌ی آب است در سنگ خارا و آن سنگ بر مثال بنایی است بر وی در افکنده. از بالای آن سنگ اندکی آب ترشح می‌کند و آن را به تابستان توان دید زیرا به زمستان در برف پنهان بوَد.

سعدی نیز در بند دوم ترجیع‌بند معروف خود چنین می‌گوید:

باد است نصیحت رفیقان ———- و اندوه فراق، کوه الوند

– کوه گیلویه: گیلویه یا گیلویی نوع تزیین گچکاری است. حاشیه‌ی گچی پیش آمده میان قاب سقف و قسمت فوقانی بدنه‌ی دیوار اتاق. پهنای آن کم و بیش نیم گز (نیم متر) است و دور تا دور اتاق پدید آرند و گاه بر این حاشیه‌ی نقش و نگاری از گل و بُته و یا شکل پرندگان و یا میوه‌ها و غیره پدیدار و یا گچ‌بُری کنند. ابزاری که با آن گیلویه/گیلویی را می‌سازند «کشو» نام دارد.

نظامی گنجوی هم در داستان هفت‌پیکر یا بهرام‌نامه چنین می‌گوید:

صفه‌ای تا فلک سر آورده ————— گیلویی طاق او برآورده



گیلویه یا گیلویی در کاخ اردشیر بابکان – فیروزآباد

ريشه‌ی نام «زاگرس»

پیش از سده‌ی بیستم م./چهاردهم خ. این رشته کوه را بیشتر به نام «کوه پاتاق» (یا پاطاق) و «جبل پاطاق» می‌خواندند. گویا در دوران پیش از اسلام آن را «کهستان» می‌خواندند که در متن‌های عربی دوران اسلام به «جبال» (کوهستان) ترجمه شده بود و این نام تا سده‌ی ششم/هفتم هجری برقرار بود. پس از دوران مغول هم به نام «پشتکوه» و «پیشکوه» خوانده شده است.

به نظر می‌رسد که «زاگرس» واژه‌ای یونانی است و از قومی ایرانی به نام «زاگارثی» (Zagarthians) یا «ساگارثی» (Sagarthians) گرفته شده باشد. علامه محمد قزوینی می‌نویسد: «زاگرس نام یونانی سلسله جبال غربی ايران مخصوصاً بختیاری در غرب ايران است». رومن گريشمن، باستان شناس مشهور فرانسوی، هم زاگرس را برگرفته از نام تیره‌ای ایرانی یعنی Zikirtu يا همان «ساگارتی» می‌داند.

نام این تیره در کتاب هرودوت (دفتر ۱ بند ۱۲۵) به عنوان گروهی از قوم پارس آمده است:

پارسیان از تیره‌های گوناگونی شکل یافته‌اند. آنان که کورش در کنار هم آورد و به شورش بر مادها انگیزاند تیره‌های اصلی اند و همه‌ی دیگر تیره‌ها بدانان وابسته‌اند. اینها عبارت اند از: پاسارگادها، مارافیان‌ها، و ماسپیان‌ها که در میان آنان پاسارگادها نژاده‌ترین اند. هخامنشیان، که شاهان ایران از میان آنان برخاسته‌اند، یکی از دودمان‌های این تیره اند.

تیره‌های دیگر قوم پارس چنین اند: پانثیالیان‌ها، دروزیائن‌ها، و کرمانیان که به دامداری می‌پردازند. و داین‌ها، ماردها، دروپیکی‌ها و ساگارتی‌ها که بیابانگرد اند.

متن انگلیسی چنین است:


Now the Persian nation is made up of many tribes. Those which Cyrus assembled and persuaded to revolt from the Medes were the principal ones on which all the others are dependent. These are the Pasargadae, the Maraphians, and the Maspians, of whom the Pasargadae are the noblest. The Achaemenidae, from which spring all the Perseid kings, is one of their clans. The rest of the Persian tribes are the following: the Panthialaeans, the Derusiaeans, the Germanians, who are engaged in husbandry; the Daans, the Mardians, the Dropicans, and the Sagartians, who are nomads.

در دفتر ۷ بند ۸۵ نیز چنین می‌گوید:

تیره‌ی بیابانگردی که با نام ساگارتی‌ها شناخته می‌شوند زبان‌شان پارسی است و پوشاک‌شان نیمی پارسی و نیمی پَکتی است که به ارتش هخامنشی نزدیک هشت هزار سوارکار عرضه می‌کنند.

متن انگلیسی چنین است:


The wandering tribe known by the name of Sagartians – a people Persian in language, and in dress half Persian, half Pactyan, who furnished to the army as many as eight thousand horse.

بر پایه‌ی فرهنگ دهخدا، استاد ابراهیم پورداوود نام اصلی زاگرس در متن‌های اوستایی را «اِسپَروز» یا «اِسپُروز» دانسته که شکل پارسی میانه (پهلوی) آن در بندهای ۲۹ و ۳۶ از فصل ۱۲ کتاب «بُندهش» به صورت «اسپروچ» آمده است. در برهان قاطع نیز گفته شده اسپروز نام کوهی است بسیار بلند اما جای آن مشخص نشده است.

در شاهنامه نام «اسپروز» در بخش پادشاهی کیکاووس و در داستان رفتن کیکاووس به مازندران سه بار یاد شده است:

همی رفت کاووس لشکرفروز ————— بزد گاه در پیش کوه اسپروز

همی گفت کاووس لشکرفروز ————— ببر گاه تا پیش کوه اسپروز

نیاسود تیره شب و پاک روز ————— همی راند تا پیش کوه اسپروز

بر پایه‌ی این یادکرد، به نظر من اسپروز نمی‌تواند زاگرس باشد زیرا زاگرس امروزی در راه کیکاووس به مازندران نبوده است. هم اکنون یادداشت‌های دکتر خالقی مطلق بر جلد دوم شاهنامه را ندارم که ببینم وی در توضیح اسپروز چه نوشته است.

پی‌نوشت

می‌دانیم که مازندران امروزی پیشتر به نام طبرستان شناخته می‌شده است. پیشتر درباره‌ی مازندران در شاهنامه نوشته‌ام. اما به زودی جستار دیگری درباره‌ی مازندران شاهنامه و مازندران امروزی خواهم نوشت.

پنج‌شنبه ۱۳/امرداد/۱۳۹۰ – ۴/آگوست/۲۰۱۱

چندی پیش یکی از خوانندگان وبلاگ درباره‌ی این جمله پرسیده بود که آیا در شاهنامه هست و در کجای آن است. بدو پاسخ دادم. اما به تازگی دیدم که در نوشته‌ی یکی از پان‌ترکان و دشمنان فردوسی حرف‌های بی‌پایه و نسنجیده‌ای درباره‌ی این بیت آمده است و خواستم توضیحی بیشتر بدهم.

شاید این لت (مصرع) شناخته‌شده‌ترین جمله‌ی شاهنامه‌ی فردوسی باشد و هر کسی آن را شنیده است. اما باید بدانیم که بر پایه‌ی ویراست مسکو و نیز ویراست دکتر جلال خالقی مطلق، گونه‌ی درست آن چنین است: هنر نیز ز ایرانیان است و بس.

به تازگی پان‌ترکان و دیگرانی که هیچ شناخت درستی از شاهنامه ندارند و سر دشمنی با فردوسی و شاهنامه و زبان پارسی و ایرانیان را دارند این جمله را نشان خودپرستی و گاه «نژادپرستی» (!) ایرانیان و فردوسی و یا «فاشیست» بودن او دانسته‌اند.


معلوم است که وقتی فردوسی به صراحت می‌گوید:

هنر نزد ایرانیان است و بس….

حالا در هر برهه‌­یی که گفته باشد، قرن چهارم یا هر گاه دیگری، به نحو روشنی اندیشه­‌یی فاشیستی را نماینده‌­گی کرده است. همان طور که ممکن است یک عضو شیرین‌عقل حزب نازی بفرماید:

هنر نزد آلمانیان است و بس….

هنر هیچ گاه نزد ملت مشخصی به کفایت «بس» نرسیده و به خصوص مردم ایران که در بسیاری از هنرها تاکنون نیز از ملت‌­های دیگر به شدت عقب مانده‌­تر بوده و هستند.

این شخص که در این بند به خیال خود فردوسی را با عضوی از حزب نازی مقایسه کرده است نشان داده است که هیچ شناختی از شاهنامه ندارد. (بگذریم از این که به اشتباه «نمایندگی» را هم «نماینده‌گی» نوشته است و نمی‌داند که «ه» در «نماینده» همان «گ» است…). این اعتراض‌های بی‌پایه، چند ایراد دارد:

– ایرانی «نژاد» به معنای race انگلیسی نیست که دشمنان فردوسی این جمله‌ی شاهنامه را نشان نژادپرستی (racism) فردوسی یا ایرانیان می‌دانند. هم چنین این شخص با فلسفه‌ی سیاسی «فاشیسم» هم آشنایی کافی ندارد و آن را به عنوان دشنام به کار برده است. همان طور که برخی «لیبرال» را به عنوان دشنام به کار می‌برند.

– هر قومی در دنیا به داشته‌های خود افتخار می‌کند و ایرانیان در این میانه استثنا نیستند. رجزهای موجود در شعرهای عربی (منسوب به) دوران پیش از اسلام و شعرهای دوران اسلامی نیز چنین اند. ملت‌های دیگر (مثلا امریکا و …) نیز در ادبیات و نوشتارشان خود را بهترین می‌دانند.

– اما مهم‌ترین ایراد استدلال این کسان آن است که این جمله را بیرون از داستان و بافت (context) آن می‌خوانند و گمان می‌کنند که فردوسی از خودش در ستایش ایرانیان چنین سخنی گفته است. حال آن که فردوسی بیشتر شاهنامه، به جز آغاز و پند داستان‌ها، را از روی منبع‌های نوشتاری خود به شعر درآورده است. از همسنجی و برابرنهی شاهنامه با متن‌های باقی مانده از زمان ساسانیان و نیز دیگر متن‌های تاریخی مانند ثعالبی و … می‌توان نتیجه گرفت که شاهنامه نیز مانند این کتاب‌ها بر پایه‌ی متن‌های مشترکی است و به میزان وفاداری فردوسی به متن‌های منبع پی می‌بریم.

اما برگردیم به جمله‌ی مورد نظر. این جمله نه از زبان فردوسی، بلکه از زبان بهرام گور، شاهنشاه ساسانی، در پاسخ به فغفور (بغ‌پور) چین است. بخش‌هایی از داستان را می‌آورم:


گفتار اندر کشتن بهرام گور کرگ را در هندوستان

یکی کرگ بود اندر آن شهر شاه ——————— ز بالای او بسته بر باد راه

از آن بیشه بگریختی شیر نر ——————— همان ز آسمان کرگس تیزپر

یکایک همه هند زو پر خروش ——————— از آواز او کر شدی تیزگوش

به بهرام گفت: «ای پسندیده مرد! ——————— برآید به دست تو این کارکرد

به نزدیک این کرگ باید شدن ——————— همی چرم او را به تیر آزدن

اگر زو تهی گردد این بوم و بر ——————— به فرّ تو ای مرد پیروزگر،

یکی دست باشدت نزدیک من ——————— چه نزدیک این نامدار انجمن

که جاوید در کشور هند و چین ——————— کند هر کسی بر تو بر آفرین»

بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای ——————— «که با من بباید یکی رهنمای

چو بینم به نیروی یزدان تنش ——————— ببینی به خون غرقه پیراهنش»

بدو داد شَنگُل یکی رهنمای ——————— که او را نشیمن بدانست و جای

همی رفت با نیک‌دل رهنمون ——————— بدان بیشه‌ی کرگ ریزنده خون

همی گفت چندی ز آرام اوی ——————— ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود، برگشت و بهرام رفت ——————— خرامان بدان بیشه‌ی کرگ تفت

پس پشت او چند از ایرانیان ——————— به پیگار آن کرگ بسته میان

چُن از دور دیدند خرطوم اوی ——————— ز هنگش همی پست شد بوم اوی

بدو هر کسی گفت: «شاها! مکن! ——————— ز مردی همی بگذرانی سخن

نکرده است کس جنگ با کوه سنگ ——————— وگر چه دلیرند شاهان به چنگ

به شنگل چنین گوی کاین راه نیست ——————— بدین جنگ دستوری شاه نیست

به فرمان کنم جنگ تا شاه من ——————- اگر بشنود نسپرد گاه من»

چنین داد پاسخ که «یزدان پاک ——————— مرا گر به هندوستان داد خاک

به جای دگر مرگ من چون بوَد؟ ——————— کز انداز اندیشه بیرون بوَد»

کمان را به زه کرد مرد جوان ——————— تو گفتی همی خوار گیرد روان

بیامد دمان تا به نزدیک کرگ ——————— پر از خشم سر، دل نهاده به مرگ

کمان کیانی گرفته به چنگ ——————— ز ترکش برآورده تیر خدنگ

همی تیر بارید همچون تگرگ ——————— برین همنشان تا غمی گشت کرگ

چو دانست کاو را سرآمد زمان ——————— برآهیخت خنجر به جای کمان

سر کرگ را پست ببرید و گفت: ——————— «به نام خداوند بی‌یار و جفت!

که او داد چندین مرا فرّ و زور ——————— به فرمان او تابد از چرخ هور»

بفرمود تا گاو و گردون برند ——————— سر کرگ از آن بیشه بیرون برند

ببردند و چون دید شنگل ز دور ——————— به دیبا بیاراست ایوان سور

چو بر تخت بنشست پرمایه شاه ——————— نشاندند بهرام را پیش گاه

همی کرد هر کس برو آفرین ——————— بزرگان هند و سواران چین

برفتند هر مهتری با نثار ——————— به بهرام گفتند کـ: «ای نامدار!

کسی را سزای تو کردار نیست ——————— به کردار تو راه دیدار نیست



چو زین آگهی شد به فغفور چین ————— که با فرّ مردی ز ایران‌زمین،

به نزدیک شنگل فرستاده بود ————— همانا کز ایران نه همزاده بود!

بدو داد شنگل یکی دخترش ————– که بر ماه ساید همی افسرش!

یکی نامه نزدیک بهرام‌شاه ————- نبشت آن جهاندار بادستگاه

به عنوان بر: از شهریار جهان ——— سرنامداران و تاج مهان

به نزد فرستاده‌ی پارسی ———— که آمد به قَنّوج با یار سی

….

چو نامه بیامد به بهرام گور ——— به دلش اندر افتاد از آن نامه شور

نبیسنده را خواند و پاسخ نبشت ———– به پالیز کین بر درختی بکشت!

سرنامه گفت: آنچ گفتی رسید ———— دو چشمت جز از کشور چین ندید!

به عنوان بر: «از پادشاه جهان» ——— نبشتی «سرافراز و تاج مهان»

جز آن بُد که گفتی سراسر سَخُن ———— بزرگیّ نو را نخواهم کَهُن!

شهنشاه بهرام گور است و بس ————- جز او در زمانه ندانیم کس

به مردی و دانش به فر و نژاد ————- چن او پادشا کس ندارد به یاد



هنر نیز ز ایرانیان است و بس ————- ندارند کرگ ژیان را به کس

همه یکدلان اند و یزدانشناس ———– به نیکی ندارند ز اختر سپاس»

کرگ: کرگدن

آزدن: آژدن. سوراخ کردن

همان گونه که می‌بینیم این بیت در پایان داستانی است که بهرام گور به درخواست شاه هند کرگدنی را می‌کشد که آرام و امنیت شهر را بر هم زده بود. سپس فغفور چین به بهرام نامه می‌نویسد و خود را شاه جهان می‌خواند و نمی‌داند که او خود بهرام گور است و گمان می‌کند که او تنها فرستاده‌ی بهرام است. بهرام گور هم در پاسخ به او می‌گوید که شاه جهان بهرام است و هنر و دلاوری ایرانیان را ستایش می‌کنند زیرا کرگدن خشمگین را چیزی نمی‌دانند و با او به جنگ رفته و او را می‌کشند. موضوع ستایش هنر رزمی و دلاوری ایرانیان است. این جمله به سده‌ی چهارم ق/دهم م. نه، بلکه به سده‌ی پنجم م. و پانصد پیش از فردوسی متعلق است و در زمان بهرام گور ایرانیان ساسانی قدرت جهانی بودند و «هنر» هم داشته‌اند. اگر بخواهیم بگوییم معنای لت عنوان این جستار این است که به جز ایرانیان کسی در جهان هنر ندارد، باید گفت بر پایه‌ی بیت دیگر، لابد به جز بهرام گور هم کسی در جهان شاهنشاه نیست و می‌دانیم که جز بهرام ده‌ها شاهنشاه دیگر داشته‌ایم. و این «بس» به معنای «تنها» نیست.

هم چنین باید توجه داشت که در این جمله «هنر» به معنای امروزی یعنی نقاشی و طراحی و بازیگری و … و برابر arts در زبان‌های اروپایی نیست که پان‌ترک در اعتراض خود می‌گوید ایرانیان در زمینه‌ی هنر از دیگر کشورها عقب مانده‌اند. اگر او کمی با ادبیات پارسی آشنایی داشت می‌دانست که هنر در بیشتر ادبیات کلاسیک زبان پارسی به معنای توانایی و مهارت و دانش است. در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:

هنر: علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال. کیاست. فراست. زیرکی. این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را در بر دارد.

برای نمونه نظامی در اسکندرنامه می‌گوید:

که بود از ندیمان خسرو خرام ————– هنرپیشه‌ای ارشَمیدُس به نام

و می‌دانیم ارشمیدس یونانی هنرپیشه نبود! یا حافظ می گوید:

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف ———- چو هنرهای دگر موجب حرمان نشود

هنر مخالف «آهو» یا «عیب» است. ناصر خسرو گوید:

با هزاران بدی و عیب یکی‌شان هنر است ———— گرچه ایشان چو خر از عیب و هنر بی‌خبرند

فخرالدین اسعد گرگانی در داستان «ویس و رامین»:

هنر را بازدانستم ز آهو ———— همیدون نغز را از زشت و نیکو

چند نمونه‌ی دیگر از نظامی گنجوی:

زَهر تو را دوست چه خوانَد؟ شکَر —— عیب تو را دوست چه داند؟ هنر

گردن عقل از هنر آزاد نیست — هیچ هنر خوبتر از داد نیست

ای هنر از مردی تو شرمسار —- از هنر بیوه زنی شرم دار

سعدی در گلستان می‌گوید:


تا مرد سخن نگفته باشد ————- عیب و هنرش نهفته باشد

زبان در دهان ای خردمند چیست؟ ————- کلید در گنج صاحب هنر

چو در بسته باشد چه داند کسی؟ —————— که گوهرفروش است یا پیله‌ور

و این همان است که در تعریف (بانوان و دختران) گفته می‌شود: از هر انگشتش یک هنر می‌بارد.

اما نویسنده‌ی یاد شده در مقاله‌ی خود ایراد دیگری نیز به فردوسی گرفته و نوشته است:

زمانی که فردوسی می گوید:

بسی رنج بردم در این سال سی ———– عجم زنده کردم بدین پارسی

واقعیت این است که از نوعی نارسیسم سخن می‌­گوید. چرا که ما در حال حاضر با ده‌­ها زبان و فرهنگ آشنا هستیم که نه شاه­نامه داشته‌­اند و نه حضرت فردوسی به آنان افتخار داده است؛ اما با این همه زنده و پویا هستند. مضاف بر این که شاه­نامه به علت فقدان صنعت چاپ در نسخه‌­های محدود و معدودی آن هم میان اهل دربار رایج بوده و زنده ماندن زبان فارسی ربطی به فردوسی ندارد.

اینجا نیز با بیسوادی و نقد کینه‌ورزانه روبرو ایم.

نخست آن که در ویراست مسکو و نیز در ویراست دکتر خالقی مطلق این بیت اصلی دانسته نشده است و گویا شکل دیگری از این بیت در آغاز پادشاهی گشتاسپ است:

من این نامه فرخ گرفتم به فال ———– بسی رنج بردم به بسیار سال

یعنی وی بر پایه‌ی بیتی که از آن فردوسی نیست به نقد (بخوانید: دشنام و توهین به) فردوسی پرداخته است.

دوم آن که «عجم» به معنای «ناعرب» و به ویژه «ایرانی» است نه به معنای «زبان پارسی». در هیچ فرهنگی، «عجم» به معنای زبان نیامده است که وی معنای این بیت را زنده کردن زبان پارسی دانسته است.

سوم آن که اگر این شخص زحمت می‌کشید و به همان شاهنامه‌هایی که این بیت آمده یکی دو بیت پس و پیش این بیت را هم می‌خواند می‌فهمید که «راه به ترکستان» برده است:

بسی رنج بردم در این سال سی ———— عجم زنده کردم بدین پارسی

چون عیسا من این مردگان را تمام ——— چنین زنده کردم سراسر به نام

یعنی منظور سراینده‌ی این بیت‌ها زنده کردن «عجم» و نام و یاد شاهان ایران پیش از اسلام است که پیش از شاهنامه‌ی فردوسی بدین شکل کامل و شعری در جایی گرد نیامده است. البته پیش از فردوسی شاعران دیگری «شاهنامه» سروده بودند اما متاسفانه آنها بر جای نیامده‌اند. برجا ماندن یاد و نام شاهان در میان مردم عامی و عادی از راه همین شاهنامه و نقّالی و شاهنامه‌خوانی بوده است.

هم چنین نگاه کنید به این نوشته‌ی آقای ابوالفضل خطیبی از دو سال پیش که به اعتراض‌های مشابهی پاسخ داده و از جمله درباره‌ی ادعای محدود بودن شاهنامه به درباره چنین آورده است:


محمد بن الرضا بن محمد العلوی الطوسی، معروف به «دفترخان عادلی» مؤلف معجم شاهنامه (کهن‌ترین فرهنگ شاهنامه در قرن ششم هجری قمری) درباره‌ی سبب تألیف کتاب می‌نویسد:

«چون به جانب عراق افتادم، به شهر اصفهان رسیدم، در کوچه‌ها و مدرسه‌ها و بازارها می‌گشتم تا به مدرسهء تاج‌الدین رسیدم. چون در رفتم، جماعتی دیدم نشسته و در کتاب‌خانه باز نهاده و هر کسی چیزی می‌نوشت و چون آن جمعیت دیدم، پیش رفتم و سلام كردم و نشستم و گفتم: در این خزانه شهنامهء فردوسی هست؟ صاحب فرزانه گفت: هست. برخاست و مجلد اول از شهنامه به من داد. گفتم: چند مجلد است؟ گفت چهار جلد است … چون آن را می‌خواندم و در دل تأمل می‌کردم، هر بیتی که در او لفظ مشکل بود، از زبان دری و پهلوی، معنی آن برخی در زیر نوشته بود. با خود گفتم که مثل این نسخه کس ندیده است و این الفاظ را جمع باید کرد که بسیار خوانندگان هستند که این شعر می‌خوانند و معنی این الفاظ نمی‌دانند… »

در قرون ششم که سلجوقیان ترک بر ایران سیطره داشتند، استنساخ و خواندن شاهنامه به هیچ روی محدود به دربارها نبوده، بلکه شاهنامه‌خوانی در مدارس و بین تحصیل‌کردگان سخت رواج داشته‌است.

گذشته از این، باقی ماندن بیش از هزار نسخهء خطی از شاهنامه که در کتاب‌خانه‌های مختلف کشورهای جهان نگه‌داری می‌شود، گواه آن است که نه تنها درباریان، بلکه بسیاری از خانواده‌های ایرانی که توان مالی داشتند، نسخه‌ای از شاهنامه برای خود فراهم می‌کردند.

پی‌نوشت

جالب آن که دکتر شاهین سپنتا هم در جستار روز شانزدهم امرداد در وبلاگ خود به همین موضوع پرداخته است.

پی‌نوشت ۲:

در آغاز به اشتباه این طور خوانده بودم که مردی از هندوستان بهرام و ایرانیان را ستوده است. اما پس از نامه‌ی یکی از خوانندگان وبلاگ، دوباره به شاهنامه نگاه کردم و داستان را خواندم و متن بالا را ویراستم و نوشتم که در واقع این سخن از زبان خود بهرام گور به فغفور چین است بی آن که بگوید که خود او کیست.

شنبه ۸/امرداد/۱۳۹۰ – ۳۰/جولای/۲۰۱۱

مرد غرقه دست و پایی می‌زند —— دست هر دم در گیایی می‌زند (مثنوی)

پس از پایان جنگ جهانی دوم و پاگیری قدرت سیاسی و نظامی و اقتصادی امریکا، زبان انگلیسی شاهد گسترش بی‌سابقه‌ای در زمینه‌های بازرگانی و ارتباط جهانی و تبادل اندیشه شد. تا پیش از آن، زبان فرانسه جایگاهی مهمی در رابطه‌های جهانی داشت. این گسترش زبان انگلیسی نتیجه‌ی پیشرفت علمی و اقتصادی به ویژه در امریکا است و نه ابزار و عامل آن. متاسفانه عده‌ای این رابطه را اشتباه فهمیده‌اند و حاصل این برداشت غلط، رفتارهای غلط است. برای نمونه در کشور ما برخی فکر می‌کنند اگر انگلیسی یاد بگیرند خود به خود همه‌ی علم و دانش امروز را هم آموخته‌اند و کاربرد واژگان انگلیسی برایشان نشانه‌ی پیشرفته و سواد است.

چنین رفتار غلطی در کشورهای دیگر نیز دیده می‌شود. برای نمونه برخی از ترکان و پان‌ترکان گمان می‌کنند اگر زبان‌شان را با انگلیسی مقایسه کنند و بگویند زبان‌شان شبیه انگلیسی است خود این امر نشانه‌ی پیشرفته بودن آنان است. پیشتر نوشته‌ای از پان‌ترکان را آوردم که ادعا کرده بودند زبان ترکی «سومین زبان باقاعده» است اما «پارسی لهجه‌ی سی و سوم زبان عربی» است.

نمونه‌ی دیگری که به تازگی بدان برخوردم تلاش یک عرب زبان برای توجیه زبان عربی و چسباندن آن به زبان انگلیسی بود. از نظر زبان‌شناسی، زبان انگلیسی جزو خانواده‌ی زبان‌های هندواروپایی است و زبان عربی جزو زبان‌های سامی. این دو خانواده از نظر ساختاری و تاریخی بسیار با هم متفاوت اند. یکی از مهم‌ترین تفاوت‌های این دو در ساختارهای دستوری و ساختارهای واژه‌سازی است. یعنی زبان‌های هندواروپایی از ساختار وندی برای واژه‌سازی استفاده می‌کنند اما زبان‌های سامی از ساختار اشتقاقی. برای نمونه، در زبان پارسی که جزو خانواده‌ی زبان‌های ایرانی از شاخه‌های مهم زبان‌های هندواروپایی است از نام «کار» با افزودن پسوند «-گر» واژه‌ی «کارگر» ساخته می‌شود. یا از مصدر نوشتن بن «نویس» ساخته می‌شود که با افزودن پسوند «-نده» می‌توان صفت «نویسنده» را ساخت. فعل‌ها و نام‌ها هیچ محدودیت طولی و تعداد نویسه (حرف) ندارند. برای نمونه فعل «شدن» دارای سه نویسه است و فعل «آغالیدن» دارای هفت نویسه و اما فعل «الفنجیدن» (گرد آوردن، اندوختن) دارای هشت نویسه است. در زبان انگلیسی نیز تعداد واژه‌های فعل هیچ محدودیتی ندارد. فعل go (رفتن) دو نویسه دارد اما فعل concentrate (تمرکز کردن) یازده نویسه. اما در زبان عربی که از خانواده‌ی زبان‌های سامی است فعل‌های پایه (مُجرد) یا سه نویسه (سه‌گانی یا ثُلاثی) دارند یا چهار نویسه (چهارگانی یا رُباعی) و دست بالا، پنج نویسه (پنجگانی یا خُماسی). اما بیشتر فعل‌های پایه سه‌نویسه‌ای اند. از این فعل‌های پایه با استفاده از «باب»ها فعل‌های جدید و درافزوده (مَزید) می‌سازند. درازترین باب «استفعال» است که هفت نویسه دارد. برای نمونه از فعل پایه‌ی «کَتَبَ» (نوشتن) در باب «مُفاعِله» مصدر «مکاتبه» (به کسی نامه نوشتن) ساخته می‌شود. کننده‌ی کار هم بر وزن «فاعل» ساخته می‌شود و بنابراین نویسنده می‌شود «کاتب».

مشخصات مقاله‌ای که خواندم چنین است:


بررسی زبان‌شناختیِ تاثیر زبان انگلیسی بر واژه‌سازیِ زبان عربی

نوشته: وجیه حَمَد عبدالرحمان

ترجمه: عباس امام

فصلنامه‌ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی

سال دوم، شماره اول، بهار ۱۳۷۵ خ.

اصل مقاله هم به زبان انگلیسی نوشته شده با عنوان زیر:


Wajih Hamad Abderrahman. A Linguistic Study of the Impact of English on Arabic Word-formation, in Islamic Studies, 34:2 (1995), pp. 223-231

در معرفی نویسنده چیزی ننوشته بود و پس از جست‌وجو در اینترنت دریافتم که «وجیه بن حَمَد عبدالرحمان» (یا در نگارش عربی: عبدالرحمن) در سال ۱۹۵۵ م. (۱۳۳۴ خ) در فلسطین زاده شده و در سال ۱۹۷۷ م. (۱۳۵۶ خ) از دانشگاه کویت مدرک کارشناسی (لیسانس) زبان انگلیسی را گرفته و در سال ۱۹۸۱ م. (۱۳۶۰ خ.) از دانشکده‌ی مطالعات خاوری و افریقایی (SOAS) دانشگاه لندن مدرک دکتری خود را گرفته است. عنوان پایان‌نامه‌ی دکتری او چنین است:


Wajih Hamad Abderrahman, The Role of Derivation in the Process of Neologisation in Modern Literary Arabic, A Comparative Study of Neologisation in Arabic and English

نقش اشتقاق در فرایند نوواژسازی در عربی ادبی نوین (مطالعه‌ی همسنجی نوواژسازی در عربی و انگلیسی)

وی هم اینک استاد زبان انگلیسی در دانشگاه «ملک عبدالعزیز» در شهر مدینه‌ی عربستان سعودی است.

به نظر می‌رسد این مقاله بر پایه‌ی همان پایان‌نامه‌ی وی باشد. وجیه عبدالرحمان در مقاله‌ی خود چنین ادعایی می‌کند:

فرایند اشتقاق در زبان عربی با آنچه در زبان‌های هندواروپایی دیده می‌شود فرقی ندارد. برخی برداشت‌های نادرست درباره‌ی زبان عربی ناشی از کاربرد اصطلاحات فنی سنّتی است که قرن‌ها پیش وضع شده‌اند و چنانچه برای بررسی زبان عربی و ساختار آن از اصطلاحات فنّی زبان‌شناسی نوین استفاده کنیم به دریافت و فهم بهتری دست خواهیم یافت. در زمینه‌ی تحلیل تک‌واژی زبان عربی نیز غفلت از واکه‌های کوتاه در کتابت این زبان، باعث گمراهی پژوهشگران می‌شود.

گرچه شاید علت این امر تا حدی هم به این دلیل باشد که برخی مشتق‌های ساخته شده (مثل اسمِ مکان، اسم زمان، اسم آلت، مصدر مرّه، اسم حالت و اسم حرفه) در زبان‌های هندواروپایی وجود ندارند. افزون بر این، خط عربی، که فقط مصوت‌های بلند در آن نمایش داده می‌شوند، ظاهراً بر تجزیه و تحلیل واژه‌سازی این زبان تاثیر اساسی دارد.

یعنی دست کم در هزار و چهار صد سال گذشته که صرف و نحو عربی آموزش داده می‌شده و از مفهوم وزن و باب و صیغه برای توضیح واژه‌سازی عربی استفاده می‌شده است همه اشتباه و نتیجه‌ی «برداشت نادرست» بوده است! و علت این «گمراهی» هم آن است که در خط عربی واکه‌های کوتاه (یعنی زیر و زبر و پیش) نوشته نمی‌شوند. اگر واکه‌های کوتاه در خط عربی وارد شوند پژوهشگران می‌بینند که زبان عربی با زبان‌های هندواروپایی هیچ فرقی ندارد! یعنی استاد زبان‌شناسی تفاوت بین زبان و خط را نمی‌داند. خط تنها شیوه‌ای برای نمایش زبان است. مردم بی‌سواد خط نمی‌دانند اما زبان را می‌دانند و برایشان فرقی نمی‌کند که در خط عربی واکه‌های کوتاه نوشته شود یا نه. همان طور که در خود نام این نویسنده «رحمان» به صورت «رحمن» نوشته می‌شود یعنی نه تنها واکه‌ی کوتاه بلکه واکه‌ی بلند «آ» نیز نوشته نشده است و با افزودن واکه‌های کوتاه و بلند در خط، چگونگی واگویی (تلفظ) نام او تغییر نمی‌کند. البته این نگارش شاید به شیوه‌ی تلفظ عربی «رحمان» نزدیک باشد.

جالب آن که وجیه عبدالرحمان مقاله‌ای هم به همین عنوان دارد:


«Misconceptions about the Structure of Arabic in the Light of Modern Linguistics»,

International Conference on Standard Arabic in the 21st Century: Linguistic Issues and Challenges, 24-26, 1996,

International Islamic University,

Malaysia

برداشت‌های غلط درباره‌ی ساختار زبان عربی در پرتو زبان‌شناسی نوین،

همایش بین‌المللی درباره‌ی زبان عربی استانده در سده‌ی بیست و یکم: مشکل‌ها و چالش‌های زبان‌شناسی.

دانشگاه بین‌المللی اسلامی.

مالزی. سال ۱۹۹۶

عبدالرحمان با چشم‌پوشی از تفاوت‌های ساختاری دستوری زبان عربی و انگلیسی می‌نویسد:

زبان عربی اکنون این توانایی را در خود یافته است که مرزهای محدودِ زبانی خود را پشت سرگذارد و در حوزه‌ی فراخِ قرابتِ فرهنگی و زبانی با خانواده‌ی زبان‌های معاصر غرب که حکم سرمشق آن را پیدا کرده‌اند گام نهد.

البته در متن ترجمه روشن نیست که این گفته از حود عبدالرحمان است یا گفتاوردی (نقلی) از استتکویچ (Jaroslav Stetkevych) استاد زبان عربی در دانشگاه شیکاگو.

عبدالرحمان اصرار دارد که این شباهت زبان عربی به زبان‌های هندواروپایی نه به خاطر این کیب (shift) نوین بلکه در اساس همین طور بوده است و در هزار و چهار صد سال گذشته همه اشتباه می‌کرده‌اند! تازه از این موضوع گله هم می‌کند:

گویی دستگاه اصطلاحاتی و یافته‌های زبان‌شناسی معاصر در مورد ساختارِ صرفی زبان عربی مصداق ندارد و حتّی برخی زبان‌شناسان اصرار دارند تا برای توصیف ساختار زبان عربی از اصطلاحات سنّتی که قرن‌ها پیش از این ساخته و پرورده شده‌اند استفاده کنند. نتیجه این که واژه‌سازی اشتقاقی عربی با واژه‌سازی زبان‌های هندواروپایی کاملاً متفاوت شمرده می‌شود.

وی می‌پندارد اگر از اصطلاح‌های مربوط به زبان‌های هندواروپایی (که به اشتباه آن را اصطلاح زبان‌شناسی معاصر می‌داند) برای توصیف زبان سامی عربی استفاده کنیم آن گاه زبان عربی دیگر تفاوتی با زبان‌های هندواروپایی نخواهد داشت:

به نظر من، تفاوت اساسی اشتقاق در زبان عربی و در دیگر زبان‌های هندواروپایی ناشی از این است که متاسفانه در محافل زبان‌شناسی معاصر برای توصیف واژه‌سازی زبان عربی، به جای استفاده از اصطلاحات زبان‌شناسی نوین مانند base (ستاک، ماده اصلی) و affix (وند) هنوز هم کماکان از اصطلاحات زبان‌شناسی نظیر صیغه، اوزان، ابواب و اصطلاحات تک‌واژی معنایی استفاده می‌شود.

وی برای توجیه نظر عجیب خود مثال می‌زند. او می‌گوید

در واژه‌های عربی مکْتَب (دفتر کار)، مَصْنَع (کارخانه)، مَلْعَب (زمین بازی)، و مَضْوَا (نورسنج) که بر وزن «مَفعل» ساخته شده است با نگاهی به ساختار این واژه‌ها می‌فهمیم که آنها بر اساس الگوی «وند + ستاک» ساخته شده‌اند و در سه مثال اول پیشوندِ «مَـ» نام مکان می‌سازد و در مثال آخر نشانگر نام ابزار است.

باید پرسید اگر ساختار زبان عربی بر پایه‌ی «وند + ستاک» است چرا نام فاعل «تعلیم» می‌شود «مُعلِّم» (moallem) و نام مفعول آن می‌شود «مُعلَّم» (moallam)؟ اینجا از چه وندی استفاده شده است؟ چرا جمع «مکتب» می‌شود «مکاتب»؟ چرا در اینجا از وند استفاده نشده است؟ جمع‌های شکسته (مکسر) در عربی را چه می‌کند؟ آنها از چه وندی استفاده می‌کنند؟

وی از استِتکِویچ نقل می‌کند:

در حال حاضر، چارچوب نحوی زبان عربی با پویایی‌های فکری جدید و عمدتاً غیرسامی معاصر سازگار است. هم چنین به گفته‌ی وی ذهنیت عربی معاصر بیش از پیش به صورت شاخه‌ای از ذهنیت غربی معاصر در آمده به طوری که مقدار کمتر و کمتری از عادات فکری سامی و الگوهای زبانی سنتی و ویژگی‌های ساختاری این زبان را حفظ کرده است.

مثال‌هایی که از تاثیر ساختار زبان‌های هندواروپایی و به ویژه زبان انگلیسی بر زبان عربی آورده شده جالب اند:


– فکرولوجی (ideology)

– اُسطورْلوجی (mythology)

– کائن‌لوجی (ontology)

حال آن که معمولا و پیش از این، برای اصطلاح‌های انگلیسی بالا از ترکیب «علم الـ…» استفاده می‌شد. مانند «علم الاساطیر» برای mythology (استوره‌شناسی) یا «علم الوجود» برای ontology (هستی‌شناسی). نمونه‌ی دیگر «علم اللغة» به جای linguistics (زبان‌شناسی) است.

زبان عربی بر خلاف زبان‌های هندواروپایی پسوند و پیشوند ندارد. اما به نوشته‌ی استتکوویچ، که در همین مقاله آمده است، این نوآوری در استفاده از پیشوند، نخست کار لبنانی‌ها و سوری‌ها، به ویژه شاعران مهاجر این کشورها به امریکا بوده است. این هم چند نمونه از تاثیر انگلیسی بر زبان عربی در این زمینه:

افزودن پیشوند نفی به اسم‌ها و صفات:

لازمان (timeless)

لا سِلْکی (wireless)

لا اخلاقی (immoral)

لا طَبَقی (classless)

لاعروبه (the anti-Arabism)

جالب است که در زبان پارسی از همان سده‌های نخستین این گونه ترکیب‌ها ساخته شده و به کار رفته است، مانند: لاادری (agnostic)، لاادریگری (agnosticism)، لااُبالی (careless)، لاابالیگری (carelessness)، لامکان، لامذهب و … تازه در زبان پارسی از «شیء» عربی ترکیب «لاشیء» (نابود) ساخته شده و آن را در باب «تفاعل» هم صرف کرده و «تلاشی» (نابودشوندگی) و «متلاشی» (نابودشونده) را ساخته‌اند!

عبدالرحمان نمونه‌های دیگری از واژه‌های ترکیبی را می‌آورد که در زبان عربی برای کمبود ساختاری و برابرسازی برای واژه‌های انگلیسی مجبور شده‌اند محدودیت وزن و تعداد نویسه‌های فعل را نادیده بگیرند.

از بررسی دقیقِ هر یک از فرهنگ‌های جدید آشکار می‌گردد که در دو دهه‌ی اخیر صدها نوواژه از این دست ساخته شده است و این امر را تنها در پرتو توجه به تاثیر زبان انگلیسی در واژه‌سازی زبان عربی می‌توان توضیح داد. ذیلاً چند شاهد مثال یاد می‌شود:

biochemical کیمیحَیوی

electrochehmical کیمیکهرُبی

electromagnetic کَهروطیسی

thermonuclear نَووَیحَراری

وجیه عبدالرحمان که می‌گوید زبان عربی مانند زبان‌های هندواروپایی است اینجا نشان می‌دهد که چندان به سخن خود باور ندارد. باز همان ذهن سنتی و شرط زبان عربی برای شمار نویسه‌های ستاک (سه، چهار یا پنج) سبب می‌شود که عبدالرحمان پیشنهاد دیگری بدهد:

شایان ذکر است که بیشترِ این نوع ترکیب‌های مرخّم که اخیراً وضع شده‌اند از نظر ساختاری، با قواعد سنّتی واژه‌سازی در زبان عربی (صَرف) وفق ندارند؛ چون در این قواعد، محدودیت‌هایی از نظر حروف اصلی کلمه (حداکثر پنج حرف) وجود دارد. نگارنده، برای آن که پاره‌ای از این ترکیب‌ها با قواعد ساختاری واژه‌سازی عربی سازگار باشند ساخت‌های کَحَوی، کَمَری، کَهْرَسی، نَحْرَری را به ترتیب به جای biochemical و electrochemical و electromagnetic و thermonuclear پیشنهاد می‌کند.

اما وجیه عبدالرحمان در جای دیگری از مقاله‌ی خود، گویا ناخواسته، به دلیل اصلی این همه تلاش و موضوع بحث – یا به قول عرب‌ها «ما نَحنُ فیه» (واکه های کوتاه را هم افزوده‌ام!) – اشاره می‌کند:

چه بسا تاثیر شگرف انگلیسی بر عربی از این رو باشد که فرهنگ معاصر عرب هویتی است عاریتی که می‌کوشد تا خود را به اروپایی‌ها و غربی‌ها شبیه سازد.

جست‌وجو در یکی دو پایگاه بزرگ مقاله‌های دانشگاهی (مانند پرو-کوئست) اثری از این نویسنده نشان نداد. هم چنین نقدی بر این مقاله نیز پیدا نکردم. شاید بتوان نتیجه گرفت که این مقاله و نویسنده‌ی آن اثر مهمی نبوده است. بنابراین می‌توان پرسید هدف «فصلنامه‌ی فرهنگستان زبان فارسی» از ترجمه‌ی چنین مقاله‌ای چیست؟ مقاله‌ای که دارای اشکال اساسی زبان‌شناسی است و ادعا می‌کند اگر در توصیف زبان عربی به جای وزن و باب و صیغه از اصطلاح‌های وند و ستاک استفاده کنیم خواهیم دید که زبان عربی فرقی با زبان‌های هندواروپایی ندارد. ارزش علمی این مقاله چه بوده است؟ مترجم محترم نیز توضیح یا یادداشتی ننوشته که هدف از ترجمه را بیان کند. آیا هدف آشنایی با وضع زبان عربی در برخورد با دنیای علمی نوین است؟ در این صورت بهتر بود همان کتاب یاروسلاو استتکویچ را معرفی می‌کرد که نویسنده‌ی آن از استادان برجسته و سرشناس زبان عربی است و برای نوشتن کتاب خود بیش از ده سال وقت گذاشته است و هم این کتاب یکی از کتاب‌های معتبر در این زمینه است.



نام کتاب: زبان عربی ادبی نوین

نویسنده: یارسلاو استتکویچ

سال: چاپ نخست ۱۹۷۰ م./۱۳۴۹ خ.

ناشر: دانشگاه شیکاگو

(در سال ۲۰۰۷ م/ ۱۳۸۶ خ. ویراست تازه‌ای از کتاب چاپ شده است)

شاید هم هدف فرهنگستان از ترجمه و چاپ این مقاله توجیه رعایت قاعده‌های زبان عربی در زبان پارسی است؟! یا استفاده از واژه‌ها و ریشه‌ها و صرف‌های عربی برای ساخت واژه‌های نو در فرهنگستان زبان پارسی است؟ حال آن که بر پایه‌ی همین مقاله، امروزه عرب‌زبانان برای واژه‌سازی به زبان‌های هندواروپایی دست یازیده‌اند!

با این وضع، آیا توجیهی دارد که فرهنگستان زبان «پارسی» برای astronomy به جای «اخترشناسی» از «نجوم» استفاده کند که معنای آن «ستارگان» است نه ستاره‌شناسی؟ بعد برای اخترشناس از وزن مُفعّل عربی – شاید هم به قول وجیه عبدالرحمان پیشوند «مـُ» و میانوند تشدید! – برای ساختن «مُنجّم» استفاده کند؟! (نجوم در اصل «علم النجوم» بوده است یعنی «دانش ستارگان» یا همان اخترشناسی یا ستاره‌شناسی!) نمی‌دانم برابر فرهنگستان برای astrology چیست؟ حال آن که امروزه در زبان عربی برای astronomy از «علم الافلاک» و برای astrology از «علم التنجیم» استفاده می‌شود.

در شرایطی که عرب‌زبانان در «گیاه» زبان انگلیسی چنگ زده‌اند تا از این موج بیرون بجهند آیا عاقلانه است که ما به زبان عربی چنگ بزنیم؟

پی‌نوشت

باید توجه داشت که چون زبان عربی زبانی از خانواده‌ی سامی است که پایه‌ی آن بر اشتقاق استوار است افزودن ساختار وندی زبان‌های هندواروپایی در عمل می‌تواند به ساختار آن زیان برساند. که چون خود بحث جداگانه‌ای است وارد آن نشدم.