آدینه ۲۸/آبان/۱۳۸۹ – ۱۹/نوامبر/۲۰۱۰

در سال ۲۰۰۴ م./۱۳۸۳ خ. دکتر جاناتان لی (Jonathan Lee)، تاریخ‌دان بریتانیایی، سفری به شمال افغانستان کرد و اهالی روستای شامرق (Shāmarq) او را به کوه‌نگاره‌ای (rock relief) راهنمایی کردند که در اصطلاح محلی بدانجا «رگِ بی‌بی» (Rag-i Bibi) گفته می‌شد. اهالی آنجا به یاد داشتند که گروه دیوانه و افراطی طالبان در سال ۲۰۰۱ م./ ۱۳۸۰ خ. چه گونه «خنگ بت و سرخ بت» یا همان دو بودای شهر بامیان را – که از آثار باستانی گرانبها و ارزشمند فرهنگ ایرانی بود – با بمب‌های کینه و نادانی خویش نابود کردند. از این رو برای حفظ این اثر باستانی شامرق از دستبرد و نابودی، دانشمند بریتانیایی را بدانجا راهنمایی کردند. جاناتان لی نیز در بازگشت خود به لندن با باستان‌شناس فرانسوی فرانتس گرِنِه (Frantz Grenet) روبرو شد. فرانتس گرنه رهبری تیم باستان‌شناسی را به دوش گرفت و در سال ۲۰۰۷ م./۱۳۸۶ خ. گزارش مفصلی در ۲۱ صفحه با عکس در این باره منتشر ساخت که من در این نوشتار از آن سود برده‌ام.

«رگ بی‌بی» در چند کیلومتری جنوب پُل خُمری، مرکز ولایت [=استان] بَغلان در شمال شرق کشور افغانستان امروزی است. این اثر تاریخی در مسیر بلخ یا در پارسی کهن و سنگ‌نبشته‌های داریوش بزرگ هخامنشی باختریش (Baxtris در انگلیسی Bactria) به سوی کابل و در ۲۵ کیلومتری سرخ کُتَل، پایتخت شاهان کوشانی قرار دارد.


موقعیت استان بغلان در افغانستان


موقعیت کوه نگاره نسبت به جاده

متاسفانه به خاطر دستبرد زمانه و به احتمال زیاد زمین لرزه و دخالت دست انسان بخش هایی از این اثر از میان رفته است. این نگاره ۶.۵ متر درازا و ۴.۹ متر بلندا دارد. در این نگاره یک سوارکار شاهانه با آرایش ساسانی و دو نژاده با پوشاک کوشانی دیده می‌شوند.


کوه‌نگاره‌ی رگ بی‌بی

با توجه به آرایش مو و صحنه‌آرایی و آذین‌های لگام اسب، نظر فرانتس گرنه آن است که سوارکار شاهانه همانا شاپور یکم ساسانی است. و می‌دانیم که شاپور یکم در سال‌های ۲۶۰ م. پادشاهی کوشان را زیردست خود کرد و یک شاهزاده‌ی ساسانی را فرمانروای آنجا کرد و بدین ترتیب پادشاهی کوشان را بخشی از شاهنشاهی ایران ساسانی ساخت.

کوشان‌ها خود قومی ایرانی بودند که در شرق ایران بزرگ و در مرز میان دنیای ایرانی و هندی و چینی قرار داشتند. از کوشان‌ها در شاهنامه به صورت کُشانی نام برده شده است و اشکبوس و کاموس کُشانی از پهلوانان آنان بوده‌اند.

در این کوه‌نگاره کرگدن تک‌شاخی نیز دیده می‌شود که از جانوران هندوستان است و در واقع شاپور یکم ساسانی با این کرگدن به گونه‌ای نمادین چیرگی خود بر سرزمین هندوستان را نشان داده است. باید به یاد داشت که تا سال ۱۹۴۷ م./۱۳۲۶ خ. پیشاور و لاهور و کراچی و … همه بخشی از هندوستان بودند و کشور پاکستان وجود خارجی نداشت و تنها پس از اِفراز و بخش‌بندی هندوستان (Partition of India) پدید آمد.


سر کرگدن در زیر پای اسب


همبری (مقایسه‌ی) کوه‌نگاره‌ی رگ بی‌بی و شاپور یکم در نقش رستم

شاپور در سنگنبشته‌ی روی «دژ نپشت» یا به اصطلاح «کعبه‌ی زرتشت» – که به سال ۲۶۲ م. نویسانده است – می‌گوید که «کوشان‌شهر تا فراز پشکابور = پیشاور» (Kušānšahr tā frāz ō Pašākbûr) را گرفته است و پسرش نرسه را شاه سند و سیستان و توران می‌خواند.

عکس‌های بیشتری از کوه‌نگاره‌ی رگ بی‌بی را می‌توانید در وبگاه شخصی فرانتس گرنه در نشانی زیر ببینید:

http://frantz.grenet.free.fr/2bgal/disp_serie.php?id_album=6

گزارش فرانتس گرنه (به زبان فرانسه) نیز در نشانی زیر در دسترس است:

http://www.persee.fr/web/revues/home/prescript/article/crai_0065-0536_2005_num_149_1_22838

درباره‌ی نام «رگِ بی‌بی» فرانتس گرنه آن را به معنای «رگ بی‌بی فاطمه» (la veine de la Dame [Fatima]) دختر پیامبر اسلام دانسته است. درباره‌ی بخش «بی‌بی» در این نام به نظر من شاید در اصل این نگاره تصویری از اناهیتا وجود داشته است. می‌دانیم که ایرانیان باستان اناهیتا را گرامی می‌داشتند و پرستشگاه‌های اناهیتا در سراسر ایران فراوان بوده است و سرشناس‌ترین آنها در کنگاور بوده است. نامجاهایی که در آنها دختر و بی‌بی دیده می‌شود به اناهیتا مربوط اند مانند کوه بی‌بی شهربانو در نزدیکی تهران یا «پُل دختر» در ایلام و «قلعه‌ی دختر» در نزدیکی شهر باکو در ارّان. پس از اسلام ایرانیان برای حفظ آثار گذشتگان خود از نابودی، آنها را به شخصیت‌های اسلامی نسبت می‌دادند. برای نمونه، قبر کورش بزرگ هخامنشی به نام «مشهد مادر سلیمان» شناخته می‌شد. یا باور به پاکیزه نگه داشتن آب – که اناهیتا ایزد نگهبان آن بود – به شکل این مَثَل رایج درآمد که «آب مهریه‌ی فاطمه زهرا است» (البته این مَثَل برای آسان‌گیری در کار آغاز زناشویی نیز به کار می‌رود یعنی مهریه باید سبک و در دسترس باشد مانند آب).


آناهیتا و بهرام در نقش رستم

درباره‌ی بخش رگ به نظر من باید جست‌وجوی بیشتری کرد. چون رگ به معنای رایج آن یعنی «راهی در تن جانوران برای خون» در این ترکیب معنایی ندارد. البته در فرهنگ دهخدا یکی از معناهای رگ را «شهر» دانسته است و همان واژه‌ای است که در نام شهر ری (شکل باستانی: رگا یا رغا) و در مراغه (مَه رگا/رغا = شهر بزرگ) دیده می‌شود. باید دید که در گویش‌های محلی بغلان آیا رگ معنای خاصی دیگری دارد.

متاسفانه به نظر می‌رسد این اثر مهم باستانی ساسانیان در میان ایرانیان امروز زیاد شناخته نشده است و جست‌وجوی من در صفحه‌های پارسی اینترنت تنها یک صفحه‌ی اصلی (در وبلاگ «باستان‌شناسی ایران» و چند صفحه‌ی رونویس یا کُپی آن) را نشان داد که در همان سال ۲۰۰۷ م/ ۱۳۸۶ خ. به صورت ترجمه‌ای از خبر سپاخ (SPACH = انجمن پاسداری میراث فرهنگی افغانستان) را ترجمه کرده بود و این اثر را تنها برای «تاریخ افغانستان» مهم دانسته بود و از گسترش نفوذ ساسانیان در «افغانستان» در دوران شاپور سخن گفته بود!

با سپاس از دکتر حیدری ملایری که مرا با این نگاره و گزارش فرانتس گرنه آشنا کرد.

پی‌نوشت
درباره‌ی بخش «رگ» دکتر حافظیان گفته است که شاید «رگ» شکل دیگری از «رج» باشد. به نظرم پیشنهاد خوبی است چون رج به همان معنای رده و رسته و رشته و ردیف است و منظور کسانی است که کنار هم صف کشیده‌اند و در این کوه‌نگاره نیز گفتیم که نژادگانی در کنار شاپور صف کشیده‌اند. در فرهنگ دهخدا، درآیه‌ی رج چنین آمده است:

رج: صف. رسته. رده. رجه. قطار (ناظم الاطباء). ردیف. راسته. رگه. مردف. (یادداشت مرحوم دهخدا). رژه
رج بستن: رده بستن، صف زدن، صف بستن.

در عکس زیر هم که در سایت فرانتس گرنه آمده، دست کم از این زاویه‌ی دید، تصویر بانویی به چشم می‌رسد که گویا شرم‌آلود سر به زیر افکنده است که شاید در چشم مردم منطقه «بی‌بی» باشد.

عدم و کاربردهای آن

منتشرشده: نوامبر 18, 2010 در زبان

پنج‌شنبه ۲۷/آبان/۱۳۸۹ – ۱۸/نوامبر/۲۰۱۰

عدم واژه‌ای است عربی به معنای «نیستی و نابودی» و در حالت فعل معنای آن «نابود شدن» است. گونه‌ی تراگذاری یا متعدی آن «اعدام» است به معنای «نابود کردن». «عدم» مخالف «وجود» است. سعدی در قصیده‌ای می‌گوید:

دُنیی آن قدر ندارد که بر او رشک بَرَند —— تا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
یا
شرف مرد به جود است و کرامت، نه سجود —— هر که این هر دو ندارد، عدمش به ز وجود!

عدم به معنای جهان نیستی هم به کار می‌رود (در برابر وجود به معنای جهان هستی). برای نمونه حافظ می‌گوید:

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود ——- بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
یا
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم ———- تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

از آنجا که در زبان عربی واژه‌سازی تنها بر پایه‌ی ترکیب واژگان است و پسوند و پیشوند ندارد برای منفی‌سازی از واژه‌ی «عدم» استفاده می‌کنند برای نمونه
– «صحة» یعنی تندرستی و «عدم صحة» یعنی ناتندرستی
– «کفایة» یعنی بسندگی و «عدم کفایة» یعنی نابسندگی
– صلاحیة یعنی شایستگی و عدم صلاحیة یعنی ناشایستگی
– «تساوی» یعنی برابری و «عدم تساوی» یعنی نابرابری

در زبان پارسی برای این گونه ترکیب‌ها همان طور که در بالا آمده، می‌توان پیشوند «نا-» یا «بی-» را به کار برد. متاسفانه این ساختار عربی نیز بر زبان پارسی تحمیل شده است و گذشته از ترکیب‌های عربی، واژه‌ی «عدم» بر سر واژه‌ها و ترکیب‌های پارسی نیز آورده می‌شود. به نظر من شاید شناخته‌ترین و مسخره‌ترین ترکیب «عدم سوء پیشینه» باشد که خیلی آسان می‌توان آن را «خوش پیشینگی» یا «پاکدستی» گفت. پاکدست را فردوسی نیز به کار برده است:

نبیره ی جهاندار هوشنگ هست ——— همان راد و بینادل و پاکدست

سنایی نیز در قصیده‌ای می‌گوید:

سر به سر دعوی ست مردا، مرد معنی دار کو؟ ——– تیزبینی، پاکدستی، رهبری عمخوار کو؟

بسیاری از ترکیب‌های دیگر را می‌توان با «بی-» ساخت:
– عدم توجه = بی‌توجهی
– عدم دقت = بی‌دقتی

ترکیب پادگو (متناقض) دیگری هم امروزه رایج است و آن «عدم وجود» است که بسیار بی‌معنا است. می‌توان به آسانی به جای آن گفت «نبود». به جای «عدم وجود امکانات» می‌توان گفت «نبود یا نداشتن امکانات».

هرچند وقتی واژه‌های پارسی نیستی و جهان نیستی را داریم بهتر است آنها را به کار ببریم اما اگر هم می‌خواهیم «عدم» را به کار ببریم بهتر است آن را به همان دو معنای اصلی یعنی نیستی و جهان نیستی به کار ببریم و از به هم ریختن ساختار نحوی و واژه‌سازی زبان پارسی خودداری کنیم.

مورد مشابه دیگر، حرف اضافه‌ی عربی «بدون» است که به جای آن هم می‌توان از پیشوند پارسی «بی-» استفاده کرد. برای نمونه
بدون توجه = بی توجه
بدون استفاده = بی‌کاربرد، بی‌استفاده

به جای «گزارشگران بدون مرز» به آسانی می‌توان گفت «گزارشگران بی‌مرز» یا به جای «پزشکان بدون مرز» می‌توان گفت «پزشکان بی‌مرز».

وال و نهنگ

منتشرشده: نوامبر 15, 2010 در ریشه‌شناسی, زبان

دوشنبه ۲۴/آبان/۱۳۸۹ – ۱۵/نوامبر/۲۰۱۰

پیشتر درباره‌ی پستاندار دریایی که در انگلیسی whale و در زبان پارسی از گذشته‌ها ماهی وال یا بال خوانده می‌شده و ریشه‌شناسی آن نوشتم. هم چنین نوشتم که امروزه به اشتباه به این جانور «نهنگ» گفته می‌شود. در گذشته‌ها نهنگ به جانوری گفته می‌شده که امروزه سوسمار یا تمساح گفته می‌شود و در زبان انگلیسی بدان crocodile (تلفظ انگلیسی: کروکودایل، تلفظ فرانسه: کروکودیل) می‌گویند. این واژه‌ی انگلیسی از واژه‌ای یونانی گرفته شده که آن را نخستین بار هرودوت در توصیف جانوری به کار برده که در رود نیل در کشور مصر دیده بود. آن واژه‌ی یونانی krokodilos است که گویا از دو بخش kroke به معنای سنگریزه و drilos به معنای کرم تشکیل شده است. یعنی کرمی که بر روی سنگریزه‌ها چرت می‌زند.

تفاوت نهنگ و وال/بال به خوبی برای گذشتگان ما روشن بوده است. جالب آن که در کتاب «حدود العالم» نیز درباره‌ی رود نیل گفته شده است: «اندر رود نیل نهنگ است بسیار». روشن است که در رود نیل ماهی وال نبوده است. یا فرخی سیستانی در شعری می‌گوید:

تا به بحر اندر است وال و نهنگ ———- تا به گردون بر است رأس و ذنب

یکی از ویژگی‌های این جانور دندان‌های بزرگ و تیز او است. رودکی در جای دیگری به نهنگ این گونه اشاره می‌کند:

یَشک نهنگ دارد، دل را همی شخاید ——— ترسم که ناگوارد، کایدون نه خُرد خاید

(همی‌شخاید: صرف مضارع شُخودَن: خراشیدن. خاییدن: زیر دندان نرم کردن.) یَشک واژه‌ای است پارسی و به دندان نیش گفته می‌شود. فردوسی نیز گوید:

یکی زشت‌رو بود و بالادراز ———– سر و گردن و یشک همچون گراز

باز روشن است که نهنگ دارای دندان نیش است نه ماهی وال/بال.

خاقانی شروانی نیز تیغ و شمشیر را به نهنگ و تیزی آن را به دندان نهنگ تشبیه کرده و گفته:

ماهی چرخ بفکند دندان ——– از نهنگ زبان‌وَر تیغش

همین تیزی دندان نهنگ باعث شده که «نهنگ سیاه» کنایه از تیغ و شمشیر آبدار باشد. نظامی گنجوی گوید:

چو دارای روم آن سپه را بدید ——— نهنگ سیاه از میان برکشید

رودکی می‌گوید:

به آتش درون بر مثال سمندر ——– به آب اندرون بر مثال نهنگا

در لت نخست این بیت، در فرهنگ دهخدا به اشتباه به جای «سمندر» – که جانوری است که با آتش رابطه دارد – سکندر نوشته شده است اما سکندر یا اسکندر هیچ ربطی به درون آتش رفتن ندارد.

ریشه‌شناسی نهنگ
امروزه حرف نخست «نهنگ» را با صدای زبَر می‌گوییم یعنی «نَهنگ» اما در زبان پارسی میانه (پهلوی) حرف نخست با صدای زیر بوده است یعنی «نِهنگ». از نظر ریشه‌شناسی نیز نِهنگ از دو بخش تشکیل شده است:

پیشوند «نـِ» که نشان‌دهنده‌ی به سوی پایین است مانند «نِشستن» و «نِهشتن» و «نِهادن» و مانند آن. این پیشوند در زبان‌های دیگر هندواروپایی نیز دیده می‌شود مانند بخش دوم واژه‌ی beneath (در زیر) در زبان انگلیسی، یا نام کشور هُلند که در زبان هلندی Nederland و در زبان انگلیسی the Netherlands (به معنای زمین پست و فرو) گفته می‌شود. جالب آن که در زبان فرانسه این نام ترجمه شده و به شکل les Pays Bas (سرزمین‌های پست) گفته می‌شود. خود نام هلند (Holland) شاید از عبارت هلندی holt lant به معنای «سرزمین پرچوب» آمده باشد.

بخش دوم نام نهنگ یعنی «هنگ» به معنای کشیدن است و در لولهنگ (لوله‌ای برای کشیدن آب)، دودهنگ (دودکش)، فرهنگ (برکشیدن)، فرهیختن، آهیختن و آهختن و آختن (بیرون کشیدن) … دیده می‌شود. گونه‌ی دیگر فعل آهختن آهنجیدن است و دکتر میرشمس‌الدین ادیب سلطانی آهنجیده را برابر اصطلاح فلسفی abstract (در عربی: انتزاعی = بیرون کشیده) گذاشته است.

بنابراین نِهنگ یعنی جانوری که شکار و طعمه‌ی خود را به درون آب فرو می‌کشد و این شناخته‌ترین ویژگی رفتاری این جانور است. شکل پوروا-ایرانی (Proto-Iranian) این نام -ni-thanj* است.

هرچند قافیه‌های شعری مدرک محکم و استواری نیست اما از برخی شعرهای فردوسی و سعدی می‌توان چنین برداشت کرد که شاید آنان هم این جانور را «نِهنگ» می‌خواندند:

فردوسی:
جهان را مخوان جز دلاور نِهنگ ———- بخاید به دندان چو گیرد به چنگ
ور ایدونکه ایدر به جنگ آمدی ———– به دریا به کام نِهنگ آمدی

سعدی:
غواص اگر اندیشه کند کام نِهنگ ———- هرگز نکند دُر گرانمایه به چنگ

با سپاس از دکتر محمد حیدری ملایری به خاطر پیش کشیدن ریشه‌شناسی نهنگ و یاری در یافتن ریشه‌شناسی درست آن و پیشنهاد شکل پوروا-ایرانی.

درباره‌ی ماهیچه

منتشرشده: نوامبر 13, 2010 در ریشه‌شناسی, زبان

شنبه ۲۲/آبان/۱۳۸۹ – ۱۳/نوامبر/۲۰۱۰

در تن مردم و جانوران توده‌هایی از گوشت دیده می‌شود که در زبان پارسی بدانها مایچه یا ماهیچه (ماهی کوچک) و در زبان عربی به آن عَضَلَه و در تلفظ ایرانیان عَضُلِه (گویا به معنای چیز پیچیده و همریشه با مُعضل = پیچیدگی و گرفتاری) گفته می‌شود. اما در زبان انگلیسی و فرانسه به آن muscle می‌گویند (تلفظ انگلیسی: ماسِل، تلفظ فرانسه: موسکل). این واژه‌ی انگلیسی یا فرانسوی خود از واژه‌ی لاتین musculus گرفته شده که از دو بخش mus به معنای «موش» و پسوند کوچک‌ساز culus تشکیل شده و به معنای «موش کوچک» است. شکل دیگر این پسوند لاتین در انگلیسی و فرانسه icle است که با ulus لاتین ربط دارد و آن هم همان گونه که پیشتر نوشته‌ام شبیه اول/اوله در پارسی (زنگوله، کوتوله، …) است.

نکته‌ی جالبی که امروز دریافتم این که در زبان پارسی به ماهیچه، «موشک» و «موش گوشت» نیز گفته می‌شود! به ویژه به ماهیچه‌ی پا «موشک ساق» نیز گفته‌اند. و این نمونه‌ی دیگری از شیوه‌ی مشترک نگاه زبان‌های هندواروپایی به مفهوم‌ها را بازتاب می‌دهد.

درباره‌ی واژه‌ی ماهیچه باید یادآوری کنم که یک معنای دیگر آن خوراک یا آشی است که در آن آرد را با چیزهای دیگر می‌آمیختند و آن را به رشته می‌کشیدند و مانند ماهیچه می‌کردند. بعد آن را در روغن سرخ می‌کردند. ابواسحاق اطعمه‌ی شیرازی در این باره می‌گوید:

به خال نان که تا در سفره شد بی خورد و بی خوابم ——- به زلف رشته کز این چرخ چون ماهیچه در تابم

ماهی وال و عنبر

منتشرشده: نوامبر 7, 2010 در ریشه‌شناسی, زبان

یک‌شنبه ۱۶/آبان ماه/۱۳۸۹ – ۷/نوامبر/۲۰۱۰

بزرگترین پستاندار دریایی موجودی است که در زبان در فرانسه «بالِن» (baleine)، در انگلیسی «وِیل» (whale) و در آلمانی وال (Wal) می‌گویند. در زبان پارسی معمولا به این موجود «وال» یا «نهنگ» می‌گویند. در گذشته و در ادبیات پارسی واژه‌ی «نهنگ» بیشتر نام جانوری است که امروزه با نام سوسمار یا با نام عربی «تمساح» خوانده می‌شود (البته سوسمار هم گونه‌ی کوچکتری از «نهنگ» بوده است که در عربی ضب خوانده می‌شود و آن را می‌خورند. نام دیگر سوسمار کرباسه یا چلپاسه است). من گمان می‌کردم که «وال» وام‌واژه‌ی تازه و گونه‌ی دیگری از نام انگلیسی این موجود است. اما امروز به گونه‌ای تصادفی دریافتم که این واژه بیش از هزار سال در زبان پارسی پیشینه دارد و در شعر شاعران گذشته نیز به کار رفته است. از جمله اسدی توسی، همشهری فردوسی بزرگ، در شعری چنین سروده است:

یکی مُرده ماهی همان روزگار ———- برافکند موجش به سوی کنار
که گز سیصدی بود بالای او ———– فزون از چهل بود پهنای او
کشیدند از آب اندرون هم گروه ——— به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
بسی گوهر و زر بُد اوباشته ———- همه سینه‌اش عنبر انباشته
دگر هرچه ماند از بزرگان و خرد ———- ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای ———- بدو گفت مهراج فرخنده رای
که آن ماهی است این که خوانند وال ——– وزین مه بس افتد هم ایدر به سال

همیدون یکی ماهی دیگر است ——- که زین وال تنش اندکی کمتر است

یعنی اسدی درازای این ماهی را ۳۰۰ گز (نزدیک ۳۰۰ متر) و پهنای آن را ۴۰ گز (نزدیک ۴۰ متر) می‌داند که جنازه‌اش را موج دریا به سوی کناره و خشکی انداخته بوده است.

در فرهنگ‌ها نیز وال یا بال چنین تعریف شده است:

وال یا بال: ماهی بزرگی باشد که کشتی را فرو برد (لغت فرس اسدی). ماهی که پولک آن درشت باشد. نوعی از ماهی فلوس‌دار بسیار بزرگ باشد و آن در دریای زنگ به هم می‌رسد و فساد بسیار می‌کند و گوشت آن خوشمزه بود (برهان قاطع). بال نام نوعی از ماهی است. در عربی شاید وال مُبدَل آن است (فرهنگ نظام).

دریای زنگ: دریای زنگبار، دریای سرخ که به آن قُلزُم (عربی شده‌ی Colossum لاتین به معنای کلان)

این ماهی را پولک‌دار، فلس‌دار، فلوس‌دار (غیاث اللغات)، و درم‌دار (انجمن آرا) توصیف کرده‌اند. در یک فرهنگ هم (آنندراج) «درم‌دار» به اشتباه «ورم‌دار» خوانده شده است! به جز اسدی توسی، شاعران دیگری هم از این ماهی بزرگ یاد کرده‌اند:

ماهی وال است طمع دور دار ———- زود به دم درکشدت وال وار (ناصر خسرو قبادیانی)

گر خیال تیغ تو بر بحر قُلزُم بگذرد ———– گردد اندر بحر قلزم بی روان ز اهوال وال (قطران تبریزی)

به رحل همت بر من عطا فرستد شاه ———- که کرگدنش نتابد نه نیز ماهی وال (غضایری رازی)

تا به بحر اندر است وال و نهنگ ———- تا به گردون بر است رأس و ذنب (فرخی سیستانی)

زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد ——— همچو خیش از پر مه ریزه شود ماهی وال (فرخی سیستانی)

چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع ———- پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال (ازرقی هروی)

دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گلگون ——– لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش (خاقانی شروانی)

دین ز درویشان طلب نز خواجگان باشکوه ——– ز آنکه گوهر از صدف یابی نه از ماهی وال
(کمال‌الدین اسماعیل اصفهانی)

پشیزه: پولک
مسام: (عربی) سوراخ بُن مو، رُستنگاه مو
گندنا: تره

رضاقلی‌خان هدایت، شاعر زمان ناصرالدین شاه و از نیاکان صادق هدایت، در «انجمن آرای ناصری» نوشته است:

در بعضی کتب دیده شد که بال عظیم‌ترین ماهیان است و چون بال خود را برآرد به بزرگی بادبان و شارع کشتی است و سبب این نام همین است.

چون چندی به خوردن ماهیان مشغول شود ماهیان به خداوند بنالند. اشک نام ماهیی کوچک را خدا بر وی غالب کند که به مغز سرش رفته کاوش کند و چندان سر و بال بر کوه، زمین و دریا زند که هلاک شود. چنانکه در این معنی گفته‌ام:

هر که را گوش پر شد از باطل ———- سخن حق محال خواهد بود
سخن حق به گوش هر نادان ————- قصه‌ی اشک و بال خواهد بود

و هم در «بحرالحقایق» گفته شده:

چون ز خردی بزرگ را خللی است ——— قصه‌ی اشک و بال خوش مثلی است

درباره‌ی ریشه‌شناسی آن دکتر محمد معین در درآیه‌ی «بال» می‌نویسد:

بال و وال از لاتینی بالنا (balaena) به معنی «در آب رونده» و در یونانی فالایینا (falaina)، در فنیقی «بعلیم» به معنای «آقای دریا» است.

به گمان من شاید «بعلیم» در اصل «بعل یَم» باشد که بعل خدای فنیفیان بوده است و شهر «بعلبک» لبنان نیز معبد بعل بوده است. بعل یم یعنی خدای دریا. شاید واژه‌ی لاتین و یونانی نیز از همین واژه‌ی فنیقی گرفته شده باشند. . در فرهنگ ریشه‌شناختی فرانسه شکل لاتین آن را ballaena و ballena و شکل یونانی آن را نیز fallaina (هر دو با دو L) نوشته‌اند. در فرهنگ ریشه‌شناختی انگلیسی چیزی در این باره گفته نشده اما آن را با squalus در لاتین همریشه دانسته است که جانور دریایی بزرگی بوده به معنای «خوک دریایی». (به پی‌نوشت نگاه کنید)

در قدیم همان گونه که در شعر اسدی توسی نیز گفته شده «عنبر» را – که از ماده‌های خوشبو و عطرآگین بوده – از مثانه‌ی این جانور دریایی می‌گرفته‌اند (همان گونه که مُشک را از ناف آهوی ختن می‌گرفتند و به همین دلیل به آن «نافه» نیز می‌گفتند). به خاطر عنبر این موجود را ماهی عنبر یا گاو عنبر یا گاو دریایی نیز می‌گفته‌اند.

خود واژه‌ی عنبر نیز در اصل پارسی است و در زبان پارسی میانه به صورت اَنبَر یا اَمبَر بوده است. این واژه وارد زبان عربی شده و به صورت «عنبر» به پارسی برگشته است. نام دیگر عنبر در پارسی شاهبویه است که آن هم در عربی به «سید الطیب» (سرور بوهای خوش) ترجمه شده است. متاسفانه در فرهنگ دهخدا «عنبر» واژه‌ای عربی دانسته شده است. عنبر رنگ‌های گوناگونی داشته است که معروف‌ترین و بهترین آن خاکستری بوده و در پارسی به آن عنبر سارا (ساره = سَره = ناب) گفته می‌شده است و در اصطلاح شاعری کنایه از گیسوی دلدار است: حافظ گوید:

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان ———- مضطرب حال مگردان من سرگردان را

واژه‌ی عنبر از زبان عربی به زبان‌های اروپایی رفته و در انگلیسی به صورت amber و در فرانسه به صورت ambre درآمده است. در فرهنگ‌های ریشه‌شناسی انگلیسی و فرانسه نیز آن را عربی دانسته‌اند. عنبر سارا را در عربی عنبر اَشهَب (عنبر خاکستری) می‌گفتند. عنبر اشهب در زبان فرانسه ambre gris خوانده می‌شده و این ترکیب در زبان انگلیسی به صورت ambergris درآمده است. امروزه در انگلیسی عنبر را همان ambergris می‌گویند و واژه‌ی amber به تنهایی به کهربا گفته می‌شود. در گذشته برای جدا کردن عنبر از کهربا در زبان‌های انگلیسی و فرانسه از رنگ استفاده می‌کردند یعنی amber jaune (فرانسه: عنبر زرد) یا yellow amber (انگلیسی: عنبر زرد). کهربا همان ماده‌ی زرد رنگی است که بر اثر مالش توان ربودن کاه و دیگر چیزهای سبک را می‌یابد (کهربا=رُباینده‌ی کاه. جذب‌کننده‌ی کاه و چیزهای سبک). کهربا را در یونانی الکترون می‌گفتند و دانشمند فیزیکدان انگلیسی به نام ویلیام گیلبرت نام خاصیت فیزیکی را الکتریک یعنی کهربایی گذاشت. بعدها از این خاصیت مفهوم electricity (تلفظ فرانسه: الکتریسیته) یا کهربایگی پدید آمد. جالب آن که در زبان عربی به این پدیده کهرباییة می‌گویند اما ما در زبان پارسی به آن برق یا الکتریسیته می‌گوییم!!

پی‌نوشت
از دکتر محمد حیدری ملایری درباره‌ی ریشه‌شناسی وال/بال در زبان‌های هندواروپایی و نیز ریشه‌ی بالنای لاتین (ballaena) و فالاینای یونانی (fallaina) پرسیدم. ایشان نیز نتیجه‌ی جست‌وجوی خود را در اختیار من گذاشت. با سپاس از ایشان، در اینجا این یافته‌ها را برای آگاهی دوستان نقل می‌کنم.

واژه‌ی وال/بال پارسی دری در زبان اوستایی -kara به معنای «نوعی ماهی بزرگ» است و در پهلوی به شکل «کَر ماهیگ» (kar māhig) در کتاب بُندَهشن (Bundahišn به معنی آفرینش پایه و نُخستین) و نیز در «مینوی خرد» (Mēnōg ī Xrad) آمده است. این ماهی را سرور و شاه ماهیان گفته‌اند و زنده‌یاد مهرداد بهار در بندهشن آن را «نهنگ» (با معنای امروزی) نوشته است. در پارسی امروزی به شکل «کولی ماهی» و در گیلکی نیز به شکل «کولی» درآمده است. یولیوس پُکُرنی (Julius Pokorny)، زبان‌شناس اتریشی (درگذشته به سال ۱۹۷۰ م./۱۳۴۹ خ.) با آن که منبع بسیار معتبری است اما در این مورد به اشتباه واژه‌ی اوستایی را -kora نوشته است.

در دیگر زبان‌های هندواروپایی شکل این واژه چنین است:

PIE (s)kwalo-
Old Icelandic: hvalr
Old English: hwæl
English: whale
Old High Germanic: hwal
Old Prussian: kalis
Latin: squalus

اما دو واژه‌ی بالنا و فالاینا از ریشه و تبار دیگری هستند یعنی ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی (PIE) آنها -bhel* است به معنای «باد کرده» و «ورم کرده». دیگر واژه‌های یونانی مربوط به این ریشه عبارتند از phellos به معنای چوپ پنبه، phullon به معنای گل و برگ. شاید با phallos (در لاتین: phallus) به معنای چیز بادکرده و در معنای ویژه «نرّه‌ی باد کرده» هم ربط داشته باشند.

از این ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی در زبان انگلیسی فعل‌های blow (وزیدن، باد کردن) و inflate (باد کردن، ورم کردن) و deflate (خوابیدن باد) گرفته شده است.

پس از این ریشه‌شناسی به فکر رسیدم شاید این که در آنندراج نوشته «ماهی ورم‌دار» به این معنا ربطی داشته باشد و در واقع خوانش «درم‌دار» اشتباه باشد! و شاید هم «ورم‌دار» تصادفی باشد.

ویلم فلور و کارنامه‌اش

منتشرشده: نوامبر 5, 2010 در كتاب, تاريخ معاصر

آدینه ۱۴/آبان ماه/۱۳۸۹ – ۵/نوامبر/۲۰۱۰

ویلم فلور در سال ۱۹۴۲ م. / ۱۳۲۱ خ. در هلند زاده شد و بین سال‌های ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۷ م./ ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۶ خ. در زمینه‌ی اقتصاد گوالش (توسعه) و «جامعه‌شناسی [جامعه‌های] غیرغربی» (Non-western sociology نام بیطرفانه‌ی اصطلاح قدیمی‌تر «جامعه‌شناسی جهان سوم») دانش آموخته است. وی در دانشگاه اوترخت هلند اسلام‌شناسی و زبان‌های پارسی و عربی را فراگرفت. در سال ۱۹۷۱ م. / ۱۳۵۰ خ. مدرک دکتری خود را با عنوان «پیشه‌ها و حرفه‌های ایرانیان در دوران قاجار» از دانشگاه لیدن هلند دریافت کرد. وی گذشته از زبان مادری خود (هلندی) و پارسی و عربی، زبان‌های انگلیسی، آلمانی، فرانسه، ایتالیایی، اسپانیایی، پرتغالی، روسی و یونانی را می‌داند و اندکی هم با زبان اوستایی و پهلوی و ترکی آشنایی دارد. از سال ۱۹۸۳ م. / ۱۳۶۲ خ. در بانک جهانی به عنوان کارشناس انرژی کار کرده است و در تمام این مدت به عنوان دانشور مستقل در زمینه‌ی تاریخ ایران فعالیت کرده و کتاب‌ها و مقاله‌های فراوانی منتشر کرده است.


ویلم فلور

ویلم فلور پژوهشگر پرکاری است و از وی تا کنون نزدیک بیست کتاب «تک‌نگاشت» (monograph) و نزدیک سد مقاله در زمینه‌ی تاریخ ایران – بیشتر از زمان صفوی به بعد – منتشر شده است. زمینه‌ی کاری وی بیشتر تاریخ اجتماعی و موضوع‌های مردمی و اجتماعی و اقتصادی است. شیوه‌ی کار وی نیز چنین است که معمولا بدون نظریه‌ی پیش ساخته و پیش اندیشیده وارد موضوع می‌شود و به گردآوری داده‌ها می‌پردازد. سپس به اصطلاح می‌گذارد که «داده‌ها سخن بگویند» و از روی داده‌ها به نتیجه‌گیری می‌پردازد.

نام و نشان کتاب‌های او به ترتیب تاریخ انتشار چنین است:

۱- ستیزهای بازرگانی میان ایران و هلند سال‌های ۱۷۱۲ تا ۱۷۱۸
Commercial conflict between Persia and the Netherlands, 1712-1718
صفحه: ۶۲
ناشر: دانشگاه دورهام، مرکز مطالعات خاورمیانه و مطالعات اسلامی
سال: ۱۹۸۸

۲- شرکت هند شرقی هلند و دیول-سند در سده‌های هفدهم و هژدهم بر پایه‌ی سندهای اصلی هلندی
The Dutch East India Company (VOC) and Diewel-Sind (Pakistan), in the 17th and 18th centuries: Based on original Dutch records
صفحه: ۹۷
ناشر: با همکاری لُک ویرسا (Lok Virsa)
سال: ۱۹۹۳

۳- اشغال ایران صفوی به دست افغان (پشتون)ها از ۱۷۲۱ تا ۱۷۲۹ م.
The Afghan Occupation of Safavid Persia 1721-1729

صفحه: ۳۸۹
ناشر: پیترز (Peeters Publishers)
سال: ژانویه ۱۹۹۸

۴- تاریخ مالیاتی ایران در دوران صفویان و قاجار: ۱۵۰۰ تا ۱۹۲۵ میلادی
A Fiscal History of Iran in the Safavid and Qajar Periods, 1500-1925
صفحه: ۵۷۳
ناشر: بیبلوتکا پرسیکا (Bibliotheca Persica)
سال: سپتامبر ۲۰۰۰ م.

۵- بنیادهای حکومت صفویان
Safavid Government Institutions

صفحه: ۳۴۰
ناشر: انتشارات مزدا (کالیفرنیا)
سال: می ۲۰۰۱ م.

۶- پیشه‌های سنتی در ایران قاجاری: ۱۸۰۰ تا ۱۹۲۵ م.
Traditional Crafts in Qajar Iran, 1800-1925

صفحه: ۵۰۷
ناشر: انتشارات مزدا
سال: فوریه ۲۰۰۳ م.

۷- کشاورزی در ایران قاجار
Agriculture in Qajar Iran

صفحه: ۶۹۲
ناشر: میج (Mage Publishers)
سال: مارچ ۲۰۰۳ م.

۸- نخستین ستیزهای بازرگانی ایران و هلند: آفند به جزیره‌ی قشم در سال ۱۶۴۵ م.
The First Dutch-Persian Commercial Conflict: The Attack on Qishm Island, 1645

صفحه: ۲۸۰
ناشر: انتشارات مزدا
سال: ژانویه ۲۰۰۴

۹- بهداشت همگانی در ایران قاجاری
Public Health In Qajar Iran

صفحه: ۲۷۰
ناشر: میج
سال: می ۲۰۰۴ م.

۱۰- تاریخ تئاتر در ایران
The History of Theater in Iran

صفحه: ۳۴۰
ناشر: میج
سال: ژوئن ۲۰۰۵ م

۱۱- نقاشی‌های دیواری و دیگر هنرهای پیکرین دیواری در ایران قاجاری
Wall Paintings And Other Figurative Mural Art in Qajar Iran

صفحه: ۲۲۱
ناشر: مزدا
سال: اکتبر ۲۰۰۵

۱۲- خلیج فارس: تاریخ سیاسی و اقتصادی پنج شهر بندری ۱۵۰۰ تا ۱۷۳۰ میلادی
The Persian Gulf: A Political and Economic History of Five Port Cities 1500-1730

صفحه: ۶۶۰
ناشر: میج
سال: سپتامبر ۲۰۰۶

۱۳- خلیج فارس: پاگیری شیخ‌نشین‌های عرب خلیج فارس
The Persian Gulf: The Rise of the Gulf Arabs

صفحه: ۳۸۸
ناشر: میج
سال: اکتبر ۲۰۰۷

۱۴- تاریخ اجتماعی رابطه‌های جنسی در ایران
A Social History of Sexual Relations in Iran

صفحه: ۴۸۰
ناشر: میج
سال: آگوست ۲۰۰۸

۱۵- کار و صنعت در ایران: ۱۸۵۰ تا ۱۹۴۱ میلادی
Labor and Industry in Iran, 1850-1941

صفحه: ۲۱۲
ناشر: میج
سال: ژانویه ۲۰۰۹ م.

۱۶- صنف‌ها، بازرگانان و عالمان دینی در ایران سده‌ی نوزدهم میلادی
Guilds, Merchants, & Ulama in Nineteenth-century Iran

صفحه: ۲۹۲
ناشر: میج
سال: اپریل ۲۰۰۹

۱۷- پاگیری و فروافتادن نادرشاه: گزارش‌های شرکت هند شرقی هلند ۱۷۳۰ تا ۱۷۴۰ میلادی
The Rise and Fall of Nader Shah: Dutch East India Company Reports, 1730-1747

صفحه: ۲۹۲
ناشر: میج
سال: می ۲۰۰۹

۱۸- واردات بافته‌ها [منسوجات!] به ایران قاجاری: روسیه در برابر بریتانیای بزرگ و نبرد برای چیرگی بر بازار ایران
Textile Imports into Qajar Iran: Russia Versus Great Britain, The Battle for Market Domination

صفحه: ۲۱۲
ناشر: مزدا
سال: ژوئن ۲۰۰۹

۱۹- خلیج فارس: پاگیری و فروافتادن بندر لنگه، مرکز پخش برای ساحل عرب‌نشین
The Persian Gulf: The Rise and Fall of Bandar-e Lengeh, The Distribution Center for the Arabian Coast, 1750-1930


صفحه: ۲۰۰
ناشر: میج
سال: آوریل ۲۰۱۰

نخستین کتاب وی که سند تاریخی مهم و معتبری است مجموعه‌ی سندهای دولتی هلندیان درباره‌ی رابطه‌ی ایران صفوی و هلند در همان دوران است. وی درباره‌ی چگونگی نوشتن این کتاب می‌گوید: «محل کار من در بانک جهانی روبروی سازمان بایگانی راکد هلند بود. ظهرها وقت ناهار به سازمان بایگانی می‌رفتم و یادداشت‌برداری می‌کردم. روزهای شنبه (تعطیل آخر هفته) را هم به سازمان بایگانی می‌رفتم. سپس این یادداشت‌ها را دسته‌بندی و سازمان‌دهی کردم و سندها را به صورت کتاب منتشر کردم».

نمونه‌ی دیگر کتابی است که درباره‌ی بهداشت همگانی در زمان قاجار نوشته است. درباره‌ی این کتاب نیز می‌گوید: «در دانشگاه لیدن ابزارهاى متعددى از آرایشگران دوره‌ی قاجار بود که من در ماه ژوئن سال ۲۰۰۲ آنها را دیدم. فکر کردم که این ابزارها مى‏توانند موضوع جالبی برای نگارش مقاله‌ای درباره‌ی حرفه‌ی آرایشگری در آن دوران باشد. می‌خواستم مقاله‌ای ۱۰ صفحه‏اى در این باره بنویسم اما ناگهان متوجه شدم کتابی ۳۰۰ صفحه‏اى نوشته‌ام! پژوهش‌های من بیشتر نتیجه‌ی دیدن آثار دیگران یا به دلیل موافق نبودنم با آثار دیگران است یا از این جهت است که فکر می‌کنم جنبه‌های مهمى در آن پژوهش‌ها فراموش شده‌اند یا به دلیل آن است که من آن موضوع را درنمی‌یابم. من دوست دارم کارى را که انجام مى‏دهم و چیزهاى جدیدى را که یاد مى‏گیرم، به چالش بکشم. من حقیقت تاریخى را خیلى بیشتر از شکل رسمى آن دوست دارم. هنگام نوشتن کتاب بهداشت همگانی در دوران قاجار بیش از آن که از کتاب‏هاى پزشکى استفاده کنم (که بیشتر نظری هستند) در منبع‌هایى جست‌وجو کردم که واقعیت‌های آن دوران را به من بگویند نه این که بگویند در آن دوران چیزها می‌بایستی چه گونه باشند».

ویلم فلور ترجمه‌هایی نیز از پارسی و دیگر زبان‌ها به زبان انگلیسی کرده است که عبارتند از:

۱- دستور الملوک: دستنامه‌ی دولتی صفویان
نویسنده: محمد رفیع‌الدین انصاری
ترجمه: ویلم فلور و محمد حسن فغفوری

Dastur al-Moluk: A Safavid State Manual

صفحه: ۳۵۵
ناشر: مزدا
سال: آگوست ۲۰۰۶

۲- سفرهایی در شمال ایران: ۱۷۷۰ تا ۱۷۷۴ میلادی
نویسنده: ساموئل گوتلیب گملین (روس)

Travels Through Northern Persia 1770-1774

Author: Samuel Gottlieb Gmelin
صفحه: ۳۸۱
ناشر: میج
سال: ژانویه ۲۰۰۷

۳- عنوان‌ها و پاداش‌ها در ایران صفوی: سومین دستنامه‌ی اداری صفویان
Titles & Emoluments in Safavid Iran: A Third Manual of Safavid Administration

نویسنده: میراز نقی ناصر
صفحه: ۳۳۷
ناشر: میج
سال: آوریل ۲۰۰۸

۴- سفرهایی در ایران و قفقاز در سال‌های ۱۶۴۷ و ۱۶۵۴ میلادی
نویسنده: اولیا چلبی [نویسنده‌ی عثمانی]
ترجمه: ویلم فلور و حسن [صدر حاج سید] جوادی

Travels in Iran & the Caucasus in 1647 & 1654

Author: Evliya Chelebi
صفحه: ۲۷۹
ناشر: میج
سال: ژانویه ۲۰۱۰

۵- «تادیب النساء» و «معایب الرجال» [=آموزش زنان و بدی‌های مردان]: دو رساله‌ی دوران قاجار
The Education of Women & the Vices of Men: Two Qajar Tracts

ترجمه: ویلم فلور و حسن [صدر حاج سید] جوادی
Translator: Willem Floor, Javadi Hasan
صفحه: ۱۷۶
ناشر: انتشارات دانشگاه سیراکیوز نیویورک
سال: سپتامبر ۲۰۱۰

ویلم فلور در سال ۱۳۷۸ جایزه‌ی کتاب سال را از دست رییس جمهور ایران محمد خاتمی دریافت کرد.

برخی از کتاب‌های او به زبان پارسی ترجمه شده‌اند. مانند:

– صنعتی شدن ایران از ۱۹۰۰ تا ۱۹۴۱
(ترجمه‌ی کار و صنعت در ایران از ۱۸۵۰ تا ۱۹۴۱؟)
ترجمه: دکتر ابوالقاسم سری
سال ۱۳۸۱ خ.

– دیوان و قشون در عصر صفوی
(ترجمه‌ی بنیادهای حکومت صفوی)
ترجمه: کاظم فیروزمند
ناشر: آگه
سال: ۱۳۸۸

– سلامت مردم در ایران قاجار
ترجمه: ایرج نبی پور
الهام صیدالی (ویراستار)
ناشر: دانشگاه علوم پزشکی و خدمات بهداشتی درمانی بوشهر
سال ۱۳۸۷

– برازجان
(عنوان انگلیسی؟)
ترجمه: عبدالرسول خیراندیش
ناشر: آباد بوم
سال ۱۳۸۸

– ظهور و سقوط بوشهر
(عنوان انگلیسی؟)
ترجمه: حسن زنگنه
ناشر: طلوع دانش
سال ۱۳۸۸

– نظام قضایی عصر صفوی
(عنوان انگلیسی؟)
ترجمه: حسن زندیه
ناشر: پژوهشکده حوزه و دانشگاه
سال ۱۳۸۵

– نظام قضایی عصر قاجار و پهلوی
(عنوان انگلیسی؟)
ترجمه: امین بنانی، حسن زندیه
محمدمهدی معلمی (ویراستار)
ناشر: پژوهشکده حوزه و دانشگاه
سال: ۱۳۸۸

چهارشنبه ۱۲/آبان/۱۳۸۹ – ۳/نوامبر/۲۰۱۰

به تازگی نامه‌ای دست به دست می‌شود درباره‌ی عهدنامه‌ی ننگین ترکمانچای که مدت آن سد سال بوده است و امسال مهلت آن سرمی‌آید. شاید به گمان برخی این تاکتیک خوبی باشد برای پاسخ به دروغ‌ها و زیاده‌خواهی‌های دولت باکو که بیشرمانه بر خاک ایران ادعا دارد و بخش بزرگی از خاک ایران را با اصطلاح استالین-ساخته‌ی «آذربایجان جـ.*.*.بی» از آن خود می‌دانند. این بیشرمی تا حدی است که شبکه‌ای تلویزیونی با همین نام بر پا کرده‌اند و تبلیغات زهرآگینی علیه یکپارچگی سرزمین ایران به راه انداخته‌اند و در کتاب‌ها و نقشه‌های جعلی خود نه تنها بر یخش پهناوری از خاک ایران (از رود ارس تا زنجان و همدان!) بلکه بر میرات فرهنگی ایران نیز چنگ می‌اندازند. عهدنامه‌ی گلستان و ترکمانچای به این دروغگویان و زیاده‌خواهان یادآوری می‌کند که منطقه‌ی ارّان و شروان و نخجوان و داغستان و قفقاز تا همین سده‌ی نوزدهم میلادی بخشی از خاک ایران بوده و تنها مدت نسبتاً کوتاهی است که به دلیل تجاوز روسیه‌ی تزاری از ایران جدا شده است و هرگز نام آن منطقه «آذربایجان» نبوده است. هر کشوری (از جمله دولت باکو) وطیفه دارد مرزهای بین‌المللی را محترم بشمارند اما اگر قرار است کسی در این میان ادعایی داشته باشد حق ملت ایران است که سرزمین‌های از دست رفته‌شان را پس بخوانند.

اما این نامه دست کم دو مشکل اساسی دارد که در همان نگاه نخست به چشم می‌رسد و من تعجب می‌کنم که چرا دوستان بدون توجه به آن، نامه را برای دیگران می‌فرستند:

۱- عهدنامه‌ی ننگین ترکمانچای در ماه فوریه ۱۸۲۸ م. یولی / پنجم شعبان ۱۲۴۹ ق. / دوم اسفند ۱۲۰۷ خ. امضا شده است. بنابراین امسال سدمین سال آن نیست. بلکه سد و هشتاد و دو سال از آن تاریخ می‌گذرد. اتفاقا تاریخ ۱۲۴۹ ق. در متن قرارداد هم آمده که بخشی از نامه است.

۲- باز در همین نامه که دست به دست می‌شود در فصل پنجم متن قرارداد چنین می‌گوید:

فصل پنجم- اعلیحضرت پادشاه ممالک ایران برای اثبات دوستی خالصانه که نسبت به اعلیحضرت امپراطور کل ممالک روسیه دارد به این فصل از خود و از عوض اخلاف و ولیعهدان سریر سلطنت ایران تمامی اُلکا و اراضی و جزایری را که در میانهء خط حدود معینه در فصل مذکورهء فوق و قلل برفدار کوه قفقاز و دریای خزر است و کذا جمیع قبایل را چه خیمه‌نشین چه خانه‌دار، که از اهالی و ولایات مذکوره هستند واضحاً و علناً الی الابد مخصوص و متعلق به دولت روسیه می‌داند.

یعنی در هیچ جای این قرارداد نه تنها سخنی از قرارداد سدساله نیست بلکه برعکس، «اعلیحضرت کیوان‌رفعت خورشید رایت، خسرو نامدار، پادشاه اعظم بااقتدار ممالک ایران» یعنی همان فتح‌علی‌شاه قاجار، از طرف خودش و جانشینانش تمام سرزمین‌ها و حتا ساکنان این سرزمین‌ها را «واضحاً و علناً الی الابد مخصوص و متعلق به دولت روسیه» دانسته است.

بررسی متن این عهدنامه – که یکی از ستمگرانه‌ترین پیمان‌ها و از نقطه‌های نشیب تاریخ ایران است – فرصتی جداگانه می‌خواهد.

هم چنین یکی از دوستان یادآوری کرد که نزدیک سد سال پس از این عهدنامه‌ی ننگین، یعنی در سال ۱۹۲۱ م. / ۱۳۰۰ خ. پس از انقلاب اکتبر روسیه، پیمان دوستی (مودّت) میان دولت وقت ایران و جمهوری سوسیالیستی روسیه امضاء شد که تمام پیمان‌های «ظالمانه»ی پیشین میان دو «خلق» ایران و روسیه باطل اعلام شد اما روسیه در همین پیمان تکرار کرد که مرزها بر سر جای خود هستند و سرزمین‌هایی که دولت «استعمارگر» (colonizing) تزار به چنگ آورده هم چنان به «پرولتاریا» و «خلق» روسیه تعلق دارد! وگرچه در همین پیمان بر «دوستی» دو دولت و ملت تاکید شده بود اما روسیه در همان سال نام آذربایجان ایران را دزدید و منطقه‌ی ارّان و شروان را «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان» نامید و چندی بعد از گروه تجزبه‌طلب «فرقه‌ی دموکرات آذربایجان» پشتیبانی کرد و «غائله‌ی آذربایجان» را پدید آورد و …. که خود داستان مفصل دیگری است. متن کامل این پیمان «دوستی» در این نشانی در قالب پی.دی.اف (۸ صفحه و ۴۲۷ کیلوبایت) در دسترس است.

پی‌نوشت
عهدنامه‌ی ترکمانچای به دو زبان پارسی و روسی نوشته شده است و در قریه‌ی ترکمان‌چای به امضاء رسیده است. متن کامل پارسی آن در این نشانی و متن روسی آن در این نشانی در دسترس است.

باید توجه داشت که تاریخ امضای قرارداد دهم فوریه ۱۸۲۸ تقویم روسی است و در آن دوران روسیه از تقویم مسیحی یولی (Julian) استفاده می‌کرده و نه تقویم مسیحی گریگوری (Gregorian تقویم اروپای غربی). به همین خاطر است به تقویم گریگوری در واقع روز امضای قرارداد ترکمانچای ۲۲ فوریه ۱۸۲۸ تقویم مسیحی گریگوری خواهد بود. همان گونه که انقلاب اکتبر روسیه به تقویم گریگوری در ماه نوامبر است.

استاد و اساتید؟

منتشرشده: نوامبر 1, 2010 در زبان

دوشنبه ۱۰/آبان/۱۳۸۹ – ۱/نوامبر/۲۰۱۰

وام‌واژه‌ها بخشی از هر زبان و رفتار طبیعی زبان‌ها در نزدیکی با یکدیگر است و هیچ زبانی از وام‌واژه‌ها گریزی ندارد مگر آن که زبان مردمی باشد که دور از اجتماع و دیگر مردمان باشند و هیچ نیازی به گفت‌وگو با دیگران نداشته باشند.

به خاطر نزدیکی و همسایگی ایران با فرهنگ‌های گوناگون و نیز به خاطر بودن در چهارراه و گذرگاه جهان، و از آنجا که به گفته‌ی نظامی گنجوی شاعر بزرگ ایرانی، «چون که ایران دل زمین باشد»، واژه‌های فراوانی از دیگر زبان‌های ایرانی و غیرایرانی به زبان پارسی درآمده است. برای نمونه «چاو» به معنای چشم از کُردی وارد پارسی شده و در ترکیب عامیانه و گفتاری «چش و چار/چال» (چشم و چاو) به کار می‌رود. گویا واژه‌ی «پیغام» از زبان ایرانی سغدی وارد زبان پارسی شده است و شکل دیگری از «پیام» است. از زبان‌های غیرایرانی بیشترین سهم وام‌واژه‌ها از آنِ زبان عربی است. همان گونه که زبان پارسی از زبان عربی واژه‌هایی به وام گرفته زبان عربی نیز، به ویژه در دوران ساسانیان و در سال‌های آغازین دوران اسلامی، واژه‌های فراوانی از پارسی به وام گرفته است (مانند جزیه: گزیت، هندسه: اندازه و …) که خود نیاز به پژوهشی جداگانه دارد.

از سده‌های هفتم هجری به بعد دخالت زبان عربی در زبان پارسی از حد وام‌واژه‌های طبیعی فراتر رفت و نویسندگان برای «فضل‌فروشی» و خودنمایی و فخرفروشی سیل واژگان عربی را به زبان پارسی درآوردند و از حد واژه گذشته به ترکیب و عبارت و جمله رسیدند.

این دخالت و نفوذ آنجا زیانبار شد که دست‌درازی نویسندگان عرب‌زده به میدان ساختارهای دستوری زبان رسید و برای نمونه جنس و شماره را – که جزو دستور زبان پارسی نو/دری نبود – به تقلید از زبان عربی وارد زبان پارسی کردند و عبارت‌هایی چون «بانوی محترمه» و «دولتَین محترمَین» (دو دولت محترم) را به کار بردند. حتا از این مرحله گذشته و نشان‌های جمع و دیگر ویژگی‌های دستوری زبان عربی را نیز بر زبان پارسی تحمیل کردند. رفتار طبیعی آن است که زبان وام‌گیرنده بُن یا ریشه یا واژه را به وام می‌گیرد و باقی ترکیب‌های لازم را بر پایه‌ی دستور زبان خود بسازد. دستور زبان و واژه‌سازی استخوان‌بندی هر زبان است. این گونه دخالت‌های دستوری در حکم فلج کردن زبان است. همان گونه که در سده‌های نخستین پس از اسلام از «فهم» عربی فعل «فهمیدن» را ساختند و دیگر ترکیب‌ها مانند «فهمنده» و فهمیده و نمی‌فهمم را پدید آوردند. اما نویسندگان عرب‌زده نه تنها از این رفتار طبیعی برای وام‌واژه‌های عربی پیروی نکردند بلکه هر وام‌واژه‌ی عربی تمام خانواده‌ی مشتق‌ها و صرف و نحو و استثناهای خود را هم به همراه آورد. این دخالت‌ها از رعایت صرف و نحو عربی برای واژه‌ها و ترکیب‌های عربی گذشته به واژگان پارسی نیز رسید. برای نمونه در زمان صفویان و قاجار شاهد ترکیب‌های شترگاوپلنگی چون «حسب الفرمایش» (به فرموده) و «ممهور» (مهر شده) و «مُکلا» (کلاهدار) هستیم. یعنی به جای این که واژه‌های عربی را با دستور زبان پارسی صرف کنند کار وارونه شد و واژه‌های پارسی مُهر و کلاه قربانی عرب‌زدگی نویسندگان شدند و وارد باب‌های زبان عربی شده و با دستور عربی صرف شدند و از آنها صفت مفعولی ساخته شد!!!

استاد یکی دیگر از این قربانیان زبان پارسی است. شکل‌های دیگر آن اوستاد، اوستا، اُستا، اوسا، و اوس (اوس ممد = استاد محمد) است. به نوشته‌ی دکتر محمد حیدری ملایری ریشه‌شناسی استاد چنین است: در زبان پهلوی اُستات بوده و از اوستایی -aibi-stāta* یا -auui-stāta* می‌آید به معنای «ایستاده یا ایستانده» یعنی کسی که به کاری گماشته شده یا کارگزار.

اما معناهایی که برای استاد نوشته‌اند:

– ماهر، دانا، نیک‌دان، داننده‌ی صنعت یا حرفه:
فرستاد کس نزد آهنگران ———– هر آن کس که استاد بود اندر آن (فردوسی)

– سرور یا رییس:
رودکی استاد شاعران جهان بود ———- صدیک از وی تویی کسایی؟ پرگست! (کسایی مروزی)
پرگست/پرگس: هرگز! دور باد! مبادا!

– راهنما و پیشوا:
براندیش و از نام خود یاد کن ———- خرد را بدین کار استاد کن (فردوسی)

– آموزگار:
بر سر لوح او نبشته به زر ————- جور استاد بِه ز مهر پدر (گلستان سعدی)

در دستگاه آموزشی امروزه نیز در دانشگاه‌های ایران، استاد برابر اصطلاح انگلیسی professor است و پایه‌های آموزگاران دانشگاه چنین است: استادیار (assistant professor)، دانشیار (associate professor)، استاد تمام (full professor). البته پس از انقلاب از اصطلاح عربی «مُدرّس» نیز برای آموزگار استفاده می‌شود.

اتفاقاً واژه‌ی استاد از وام‌واژه‌هایی است که از زبان پارسی به عربی رفته است و به شکل «اُستاذ» درآمده و به نوشته «مُهذّب الاسماء» جمع عربی آن اساتذه و اساتیذ است. در «المعرب» هم درباره‌ی ریشه‌شناسی آن گفته شده که این واژه عربی نیست و هیچ کاربردی از آن در شعر جاهلی (پیش از اسلام) دیده نشده است و اگر قرار بود عربی باشد بایستی از ریشه‌ی «السَتذ» می‌بود که چنین واژه‌ای هم در عربی شناخته شده نیست. (فَامّا «الاستاذ» فَکلمة لَیسَت بعربیة … و لاتُوجَد هذه الکلمة فی الشعر الجاهلی .. ولَو کان عربیاً، لَوَجَب اَن یَکون اشتقاقَه من «السَتذ» و لیس ذلک بمعروف).

متاسفانه در چند سال گذشته شاهد رشد بی‌اندازه‌ی کاربرد غلط «اساتید» به جای جمع پارسی «استادان» هستیم.

نشان جمع در زبان پارسی تنها «ـها» و «ـان» است. اما عرب‌زدگی و بیسوادیِ برخی کسان سبب شده که تمام نشان‌های جمع عربی مانند «ـَین» و «ـین» و «ـات» و جمع‌های شکسته (مُکسر) هم وارد زبان پارسی شده و ترکیب‌های غلطی چون «فرمایشات مکرّمه» و «گزارشات واصله» و «نگارشات اداری»!! مانند نقل و نبات در دهان برخی می‌چرخد و از صداوسیما و … پخش می‌شود!

پی‌نوشت
در بخش نظرها، آقا/خانم ادب‌دوست نوشته که شاید استاد پارسی با studere لاتین و study انگلیسی همریشه باشد و با ستودن پارسی هم ربط داشته باشد. دکتر حیدری ملایری در نامه‌ای توضیح دادند که ارتباط واژه‌ی لاتین و انگلیسی با استاد را پیشتر دو ایران‌شناس نامدار پاول هورن (Paul Horn) و یوهان هوبشمان (Johann Hubschmann) مطرح کرده بودند اما پژوهش‌های تازه نشان داده که آن ریشه‌شناسی دیگر اکنون دیگر معتبر نیست و ریشه‌شناسی گفته شده در بالا درست‌تر است. دکتر حیدری هم چنین درباره‌ی ستودن نوشته‌اند که در پارسی میانه (پهلوی) ستودن (studan) بوده که ریشه‌ها و همخانواده‌هایش چنین اند:
اوستایی: -stav (ستودن)، -staotar (آوازخوان ستاینده)، -stut (آواز ستایش)، ختنی: -stav (ستودن)، و سانسکریت: -stav (ستودن، آواز خواندن، فراخواندن)، یونانی: steutai (قول دادن، ادعا کردن)

حرف ربط در زبان پارسی

منتشرشده: اکتبر 25, 2010 در ریشه‌شناسی, زبان

دوشنبه ۳/آبان/۱۳۸۹ – ۲۵/اکتبر/۲۰۱۰

حرف ربط یا حرف پیوند در دستور زبان به حرفی گفته می‌شود که دو نام یا دو جمله را به هم ربط دهد. در زبان پارسی کهن (زمان هخامنشی) این حرف «اوتا» (utā) بوده است (شاید با und در آلمانی و and در انگلیسی ربط داشته باشد). در پارسی میانه (پهلوی) حرف ربط «اوتا» به شکل «اود» یا «اُد» (ud) کوتاه شده است. اندک اندک این حرف در پارسی نو (پس از ساسانیان) به شکل «اُ» ساده شد اما برای راحتی آن را به شکل «وُ» می‌نویسیم. اگرچه این حرف به شکل «و» نوشته می‌شود اما در تمام ادبیات پارسی نو، از زمان رودکی و فردوسی تا امروز همواره به شکل «اُ» (o) تلفظ شده و هنوز هم می‌شود. مشهورترین نمونه از صنعت «لفّ و نشر مرتب» که من همواره نقل می‌کنم چنین است:

به روز نبرد آن یل ارجمند ————– به تیغ وُ به خنجر، به گرز وُ کمند
برید وُ درید وُ شکست وُ ببست ———— یلان را سر وُ سینه وُ پا وُ دست

در زبان گفتار نیز صدای اُ همچنان نگه داشته شده است: من وُ تو، خسرو وُ شیرین، «دیگه با اونا رفت‌وُآمد نداریم». حتا گاه این حرف ربط «اُ» در ترکیب‌ها حدف شده است مانند: گفتگو، جستجو، و شستشو که در اصل گفت‌وُگو، جست‌وُجو، و شست‌وُشو بوده‌اند و بهتر است به همین شکل اصلی نوشته شوند.

در شاهنامه‌ی خالقی نیز لت‌ها و بیت‌هایی که با «و» آغاز می‌شوند با نشان «وُ» نوشته شده‌اند تا بر این نکته تاکید شود.

متاسفانه شکل این حرف یعنی «و» و این که در زبان عربی هم حرف ربط به همین شکل «و» نوشته می‌شود اما وَ (wa) تلفظ می‌شود باعث اشتباه و سردرگمی بسیاری شده است به طوری که برخی برای ادبی و «لفظ قلم» سخن گفتن حرف ربط پارسی را هم به جای اُ به صورت عربی «وَ» می‌گویند. مثلا به جای «خسرو وُ شیرین» می‌گویند «خسرو وَ شیرین». تصور کنید که دو بیت بالا را بخواهید با وَ بخوانید!

این اشتباه به کار خاورشناسان نیز راه یافته و در حرف‌نویسی (transliteration) متن‌های پارسی به انگلیسی، حرف ربط پارسی را به صورت va می‌نویسند و برای نمونه همان کتاب «خسرو وُ شیرین» نظامی را به صورت Khusrow va Shireen می‌نویسند. حتا در ترانویسی شعرها هم، چون پارسی زبان مادریشان نیست، توجه نمی‌کنند که گفتن «وَ»ی عربی وزن شعر را بر هم می‌زند. برای نمونه اگر بخواهیم شعر بالا را به این روش حرف‌نویسی کنیم!

برید وُ درید وُ شکست وُ ببست
borid va darid va shekast va bebast

امروزه نیز ایرانیانی که به هر دلیل به جای خط پارسی از خط لاتین استفاده می‌کنند در نوشتن این حرف ربط به جای o از va استفاده می‌کنند که اشتباه است. برای همین، پیشنهاد می‌کنم به همان روش طبیعی و اصلی زبان‌مان حرف ربط را «اُ» تلفظ کنیم و گمان نکنیم که «عامیانه» سخن گفتن است. در حرف‌نویسی لاتین نیز o را به کار ببریم.

پی‌نوشت
استاد جلیل دوستخواه یادآوری کردند که دو بیت بالا تنها در نسخه‌ی ژول مُل از شاهنامه‌ی فردوسی آمده و در ویراست دکتر خالقی مطلق و دکتر دبیرسیاقی و دیگر دستنویس‌ها نیامده است. با سپاس از ایشان، برای همین من نام فردوسی را از سر شعر برداشتم و تنها آن را به عنوان نمونه‌ای برای نشان دادن شیوه‌ی درست خواندن حرف ربط پارسی آوردم.

نمونه‌ی دیگر که در دیوان‌های حافظ آمده است (و گویا از آنِ امیر معزّی نیز دانسته شده است):

سال وُ فال وُ مال وُ حال وُ اصل وُ نسل وُ تخت وُ بخت ——– بادت اندر شهریاری برقرار و بردوام
سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش ———– اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام

شنبه ۱/آبان/۱۳۸۹ – ۲۳/اکتبر/۲۰۱۰

آنچه امروزه ما در ادبیات به نام سَبک می‌شناسیم در گذشته‌ها با نام «شیوه» یا «طرز» شناخته می‌شده است. برای نمونه خاقانی شروانی می‌گوید:

مرا شیوه‌ی تازه‌ای هست و داشت —————- همان شیوه‌ی باستان عنصری

یا در غزلی منسوب به حافظ شیرازی آمده:

استاد غزل (سخن) سعدی است پیش همه کس اما ———— دارد غزل حافظ طرز غزل خواجو

در کتاب‌های معتبر و نوشتار ادب‌شناسان بزرگی چون ملک‌الشعرا بهار، فروزانفر و دیگران سبک‌های شعر پارسی چنین تقسیم شده‌اند:

– سبک خراسانی: سبکی که از سده‌های سوم و چهارم اسلامی در شرق ایران آغاز شد و در دیگر جاها پیروی شد. از ویژگی‌های این سبک سادگی سخن و فراوانی واژه‌های پارسی و کم بودن ترکیب‌های عربی است. محتوای شعرها بیشتر توصیف طبیعت و مدح شاهان و داستان و حماسه و افسانه است. مانند شعرهای رودکی سمرقندی، فردوسی توسی، شهید بلخی، کسایی مروزی، ناصر خسرو و …

– سبک عراقی: از سده‌ی ششم به بعد، به ویژه به دلیل تازش ترکان غُز به خراسان (که خاقانی سوگچامه‌ای هم در این باره سروده و انوری هم قصیده‌ی معروفی در این باره دارد)، گرانیگاه شعر پارسی به سوی مرکز و غرب ایران می‌آید که در اصطلاح جغرافیایی قدیم «عراق عجم» خوانده می‌شد. شاعران از سبک ساده و روشن دور می‌شوند و به خاطر نزدیکی به مرکز خلافت اسلامی (بغداد) و گذشت زمان و چیرگی یافتن زبان عربی، ترکیب‌های عربی و قرآنی در شعرها بیشتر می‌شود. محتوای شعرها نیز بیشتر مفهوم‌های عرفانی و دینی و فلسفی است. معروف‌ترین شاعران این سبک جمال‌الدین عبدالزراق اصفهانی و پسرش کمال‌الدین اسماعیل، نظامی گنجوی، خاقانی شروانی، سعدی شیرازی، فخرالدین عراقی (همدانی)، عطار نیشاپوری، جلال‌الدین محمد بلخی (مولانا)، حافظ شیرازی، سلمان ساوجی، عبدالرحمان جامی و …

– سبک اصفهانی/هندی: پس از مرگ جامی و از زمان صفویان، یعنی سده‌ی دهم هجری شعر پارسی نیز دچار دگرگونی‌هایی شد. از آنجا که پایتخت صفویان از زمان شاه عباس به اصفهان منتقل شد و دوران شکوفایی این سبک در همین زمان است به آن سبک اصفهانی می‌گویند. ویژگی این سبک نازک‌خیالی و پیچیدگی تعبیرها و توصیف‌ها و به اصطلاح «ارسال تمثیل» است. برای نمونه:

صایب تبریزی:
دست طمع که پیش کسان می‌کنی دراز ——— پل بسته‌ای که بگذری از آبروی خویش
یا
شد از فشار گردون مویم سپید و سر زد —— شیری كه خورده بودم در روزگار طفلی
کلیم کاشانی:
بخیه‌ی کفشم اگر دندان‌نما شد عیب نیست ——— خنده می‌آید وی را بر هرزه‌گردی‌های من

عده‌ی فراوانی از شاعران ایرانی مانند صایب تبریزی، کلیم کاشانی و عرفی شیرازی در دوران صفویان به دربار گورکانیان هند (در انگلیسی: Mughal Empire) رفتند. از آنجا که برخی شاعران سرزمین هند زبان مادریشان پارسی نبود در تقلید از این سبک زیاده‌روی کردند و نازک‌خیالی‌های شعرشان گنگ و نامفهوم و بیش از حد پیچیده شد. از این رو به گونه‌ی رایج آن در هند، سبک هندی نیز گفته می‌شود.

– دوره‌ی بازگشت: در پایان دوران قاجار سبک رایج شعری به انحطاط گراییده بود و شاعران تصمیم گرفتند به سبک ساده و بی‌پیرایه‌ی خراسانی بازگردند و سخن را برای همگان فهمیدنی کنند. از این رو به این دوران بازگشت می‌گویند. شاعران این دوران سروش اصفهانی، صبوری (پدر بهار)، بهار و پروین اعتصامی و شهریار و دیگران هستند.

روشن است که این تقسیم‌بندی زمانی تنها برای آسانی کار و آموزش است. وگرنه این طور نبوده که در یک روز مشخص، مثلاً صبح سه‌شنبه سوم شوال سال ۵۴۳ قمری، شاعری در شهر اصفهان از خواب بیدار شود و بگوید خب از امروز به بعد من می‌خواهم به سبک عراقی شعر بگویم! سبک‌های شعری و تغییرهای زبانی تدریجی هستند و در منطقه‌های گوناگون رخ می‌دهد. برای نمونه شعری از سید حسن غزنوی را بخوانیم که در سده‌ی پنجم می‌زیسته اما به نازک‌خیالی شعرهای سبک اصفهانی می‌ماند:

اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن ———– تا بر لب تو بوسه دهم چون که بخوانیش!

می‌گویند وقتی ابوسعید ابوالخیر این بیت را شنید چندان بر دلش نشست که برای آفرین گفتن به سیدحسن با مریدان خود به خانه‌ی او رفت. علی دشتی نیز در کتاب «خاقانی شاعری دیرآشنا» به رگه‌های از شکل‌گیری سبک اصفهانی در شعر خاقانی اشاره می‌کند. مانند این بیت خاقانی

شده است آیینه‌ی زانو بنفش از شانه‌ی دستم ———- که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی

که خم شدن بنفشه را حالت خود می‌داند که از پشیمانی سر به زانو نهاده است. این تعبیر را حافظ از خاقانی گرفته و در غزل خود آورده است:

بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال ———– همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم

این تقسیم‌بندی‌ها جنبه‌ی جغرافیایی نیز ندارد. برای نمونه با این که عطار در نیشاپور یا سنایی در غزنین خراسان یا مولانا در قونیه می‌زیسته‌اند اما سبک شاعری آنها عراقی است. یا با آن که قطران تبریزی در آذربایجان می‌زیسته سبک شعری او خراسانی است.

روس‌ها کاشف سبک آذربایجانی؟
این تقسیم‌بندی در میان همه‌ی استادان و سخنوران زبان پارسی در همه جا پذیرفته بود تا این که پس از جدایی قفقاز از ایران در جنگ‌های ایران و روس و پس از امضای عهدنامه‌های گلستان و ترکمان‌چای در سده‌ی نوزدهم م.، دولت روسیه‌ی تزاری و پس از آن دولت کمونیستی شوروی برای بریدن پیوندهای این سرزمین با ایران، پروژه‌ی ملت‌سازی را آغاز کرد. پس از آن که نام آذربایجان ایران را دزدیدند و بر اران و شروان و قفقاز نهادند و نظامی گنجوی را «شاعر آذربایجانی» خواندند، ناگهان سخن از «سبک آذربایجانی» به میان آوردند. همه‌ی اینها برای ایجاد هویت جعلی برای سرزمینی بود که با نام اران و شروان و قفقاز پیوسته بخشی از ایران بود و هرگز نام آذربایجان نداشت. از این رو، خاورشناس روسی ای.یی. برتلس (Bertels) بر پایه‌ی تقسیم‌بندی‌های جغرافیایی زمان خویش و ناحیه‌های زیر نفوذ شوروی، برای شعر پارسی سبک‌ها و نام‌های تازه‌ای آفرید به نام سبک «آسیای میانه» (Central Asian)، سبک تراقفقازی (Transcaucasian)، سبک ایرانی (؟؟!!)(Persian)، سبک هندی (Indian)! مفهوم ضمنی از نامگذاری سبکی به نام «ایرانی» نیز آن است که آن سبک‌های دیگر ربطی به ایران ندارند و شاعران آن دوران نیز ایرانی نبوده‌اند یعنی مثلا رودکی ایرانی نبوده و سبک شعریش نیز خراسانی نیست بلکه «آسیای میانه» است!

آنچه برتلس سبک تراقفقازی خواند اندکی بعد نام «سبک آذربایجانی» به خود گرفت. خانم دکتر سکینه برنجیان (درگذشته تیرماه ۱۳۵۰ خ./ جولای ۱۹۷۱ م.) نیز در اثری به نام «آثار ادبی آذری و پارسی در سده‌ی بیستم در آذربایجان ایران» (Azeri and Persian literary works in twentieth century Iranian Azerbaijan) نوشت که سبک تراقفقازی برتلس در نوشته‌های رضازاده شفق (تاریخ ادبیات ایران، ص ۲۱۲)، ذبیح‌الله صفا (تاریخ ادبیات ایران، جلد ۲ ص ۳۴۱)، و فروزانفر (سخن و سخنوران، جلد ۲ ص ۱۳۴) «سبک آذربایجانی» خوانده شده است و شاعران معروف این سبک را قطران تبریزی و خاقانی شروانی و نظامی گنجوی و دیگر شاعران اران و شروان دانسته است. من به کتاب‌های اشاره شده نگاه کردم اما در هیچ یک نشانی از اصطلاح «سبک آذربایجانی» ندیدم و هر سه استاد، شاعران اران و شروان و قفقاز و آذربایجان را بخشی از سبک عراقی دانسته‌اند.

خانم برنجیان به درستی اشاره می‌کند که «آذری» نام یکی از گویش‌های ایرانی است که پیش از مغولان در آذربایجان ایران رواج داشته و در سده‌ی نوزدهم م. به اشتباه به ترکی رایج در آذربایجان داده شد. وی سپس «سبک آذربایجانی» را با سبک خراسانی می‌سنجد و بیشتر ویژگی‌های سبک عراقی را به «سبک آذربایجانی» می‌دهد مانند ورود ترکیب‌های عربی و مثال و نقل قول و …

او همچنین ویژگی دیگری برای محتوای «سبک آذربایجانی» معرفی می‌کند به نام «تصویرسازی و نمادگرایی مسیحی» (Christian imagery and symbolism) و می‌گوید بدون آشنایی داشتن با این تصویرها و نمادها نمی‌توان «سبک آذربایجانی» به ویژه شعر خاقانی و نظامی را دریافت. حال آن که این تصویرسازی و نمادگرایی مسیحی تنها در برخی از شعرهای خاقانی دیده می‌شود و علت آن نیز دو چیز است:

– یکی این که مادر خاقانی مسیحی نسطوری بوده که از روم شرقی (بیزانس، و به احتمال زیاد از گرجستان) به عنوان بَرده به شروان آورده شده و در آنجا مسلمان و آزاد شده بود. خود خاقانی در این باره می‌گوید:

نسطوری و موبدی نژادش ———- اسلامی و ایزدی نهادش
مولد بُده خاک ذوعطابش ———— فیلاقوس الکبیر بابش
پس کرده گزین به عقل و الهام ————- بر کیش کشیش دین اسلام
بگریخته از عتاب نسطور ————– آویخته در کتاب مسطور
کدبانو بوده چون زلیخا ———— بَرده شده باز یوسف‌آسا
از روم ضلالت آوریده ————— نـخّاس هُدیش پروریده
تا مصحف و «لااله» دیده ———— ز انجیل و صلیب دررمیده

– دوم این که تنها چند قصیده‌ی خاقانی پُر است از نمادهای مسیحی از جمله این قصیده:

فلک کژروتر است از خط ترسا ———– مرا دارد مسلسل راهب‌آسا

که به قصیده‌ی «ترساییه» مشهور است و در عنوان آن گفته شده «در شکایت از حبس و بند و مدح عظیم روم عزالدوله قیصر» یعنی خاقانی این قصیده را خطاب به قیصر (سزار) روم شرقی، آندرونیکوس کُمنِنوس (Andronicus Comnenus) ، سروده تا پادرمیانی کند و او را از زندان رهایی بخشد. از این رو تمام توان و دانش مسیحی خود را در این قصیده به کار برده است تا قیصر را شگفت زده کند و او را برای آزادی خویش برانگیزاند. بسیاری از شاعران مسلمان که از مفهوم‌های مسیحی چندان آگاهی نداشته‌اند در درک این قصیده نیازمند شرح و تفسیر بوده‌اند. در دوران ما نیز ایران‌شناس بزرگ روس، ولادیمیر مینورسکی مقاله‌ای در سی صفحه درباره‌ی همین قصیده و معرفی قیصر روم و شرح قصیده به زبان انگلیسی نوشته است. اما مینورسکی که از ایران‌شناسان ایران‌دوست بود به خاطر این قصیده خاقانی را شاعر «سبک آذربایجانی» معرفی نکرده است! در چند قصیده‌ی دیگر نیز خاقانی صنعت «التزام» را با «مریم» و «عیسا» به کار برده که بیشتر هدفش هنرنمایی بوده است. وگرنه خاقانی چندین قصیده‌ی بلند در وصف سفر خویش به مکه و مدینه و در ستایش پیامبر اسلام و کعبه و … دارد. آیا اینها را نباید جزو مشخصات «سبک آذربایجانی» خواند؟ یا در چند قصیده از اشتیاق به سفر به خراسان می‌گوید. یا نظامی از عشق به ایران می‌گوید. آیا اینها را هم نباید جزو «سبک آذربایجانی» شمرد؟ در شعرهای نظامی گنجوی و خاقانی شروانی توجه فراوانی به تاریخ ایران باستان به ویژه دوران ساسانیان شده است. آیا اینها را نیز نباید بخشی از «سبک آذربایجانی» دانست؟

من در شعر نظامی و مجیرالدین بیلقانی ندیده‌ام و نیز در شعر دیگر شاعران اران و شروان و قفقاز که جزو شاعران «سبک آذربایجانی» خوانده شده‌اند کسی را نشنیده‌ام که چندان تصویرسازی و نمادهای مسیحی به کار برده باشد که – آن گونه که در تعریف «سبک آذربایجانی» ادعا شده – شعرش بدون آشنایی با این تصویرسازی و نمادهای مسیحی فهمیدنی نباشد.

تا آنجا که من جست‌وجو کردم در کتاب‌های تذکره و تاریخ ادبیات ایران تا دهه‌ی ۱۳۷۰ خ. سخنی از سبک شعری جداگانه به نام «سبک آذربایجانی» ندیده‌ام. همه جا قطران را جزو سبک خراسانی و نظامی و خاقانی را جزو شاعران سبک عراقی دانسته‌اند. حتا حافظ نیز شعر خود را با نظامی گنجوی مقایسه می‌کند و از دیوان خاقانی و نظامی بسیار سود برده است:

چو سِلک دُرّ خوشاب است شعر نغز تو حافظ ———- که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی

حافظ مثنوی «ساقی‌نامه»ی خود را نیز زیر تاثیر ساقی‌نامه‌های نظامی گنجوی در کتاب «اسکندرنامه» سروده است. حافظ نیز شعر خود را سبک عراقی می‌داند:

غزلیّات عراقی است سرود حافظ ———- که شنید این ره جانسوز که فریاد نکرد؟

با فروپاشی شوروی در سال ۱۳۷۰ خ. / ۱۹۹۱ م. و باز شدن آن به دنیای بیرون و سرازیر شدن نوشتارهای آنان به ایران، عده‌ای با «سبک آذربایجانی» بیشتر آشنا شدند و کوشیدند این کشف روس‌ها در ادبیات پارسی را به دیگر ایرانیان نیز آگاهی دهند. در سال ۱۳۷۶ خ. شخصی به نام «دکتر احمد ذاکری» عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی (کدام شهر و شعبه؟) در شماره‌ی خرداد و تیرماه کیهان فرهنگی مقاله‌ای نوشت به نام «سبک آذربایجانی در شعر فارسی». او نیز برخلاف تمام آثار ادبی گذشته و حتا بر خلاف گفته‌های خود این شاعران، سبک نظامی و خاقانی را سبک آذربایجانی می‌نامد اما به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کند:

این سرایندگان گمان می‌کردند که موجِد [=آفریننده‌ی] سبک عراقی هستند نه سبک آذربایجانی!

یعنی خود خاقانی شروانی و نظامی گنجوی و مجیر بیلقانی و فلکی شروانی و … فکر می‌کرده‌اند که به سبک عراقی شعر می‌گویند اما ما پس از هشت صد سال به یاری روس‌ها فهمیدیم که آنها اشتباه کرده‌اند و خودشان حالی‌شان نبوده! خاقانی به روشنی خود را جانشین سنایی غزنوی می‌داند که از بزرگان سبک عراقی است و حتا نام خود را که «بدیل» بوده به همین خاطر می‌داند:

بدل من آمدم اندر جهان سنایی را ———— بدین دلیل پدر نام من «بدیل» نهاد
یا
چون زمان دور سنایی درنوشت ———- آسمان چون من سخن گستر بزاد
چون به غزنین شاعری شد زیر خاک ——– خاک شروان ساحری دیگر بزاد

جالب این که خود نویسنده (آقای احمد ذاکری) نیز از این کشفِ تازه شگفت‌زده شده و بیت‌هایی هم از این شاعران نقل می‌کند که خودشان به روشنی و صراحت سخن خود را سبک عراقی خوانده‌اند. وی در ادامه چنین می‌نویسد:

موضوع در خور مداقّه و جالب توجه در این نقد و داوری‌ها آن است که همه‌ی سرایندگان آذربایجانی طرز خود را طرز عراقی نامیده‌اند و تاکنون هیچکدام نام سبک آذری یا آذربایجانی را بر شعر خود ننهاده‌اند.

خاقانی شروانی:
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق ——- که اهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌ام

ذوالفقار شروانی:
گرچه بر طرز عراق است ضمیرش مشعوف ———– در سخن خجلت ابنای خراسان باشد

نظامی گنجوی:
گنجه گره کرده گریبان من ————– بی گرهی گنج عراق آن من (مخزن الاسرار)
چرا گشتی در این بیغوله پابست ————- چنین نقد عراقی بر کف دست (خسرو و شیرین)

مجیرالدین بیلقانی:
داند خدایگان که سخن ختم شد به من ———– تا در عراق صنعت طبعم سخنوری است

این که شاعران مزبور هرگز نام سبک خود را آذری یا آذربایجانی ننوشته‌اند به خاطر این است که آنان می‌دانستند آذربایجان کجا است و شهر خودشان جزو آذربایجان نیست و تا زمان استالین آن منطقه هرگز آذربایجان نام نداشته و آذربایجان جنوب رود ارس بوده است. من نمی‌دانم با این همه تاکیدی که خود شاعران داشته‌اند و سبک خود را عراقی می‌دانسته‌اند و خود آقای ذاکری نیز به آن اعتراف می‌کند، چه اصراری به جعل کردن سبک تازه‌ای برای آنان دارند. البته آقای ذاکری انصاف هم دارد و «سبک آذربایجانی» را چیزی جدای از سبک عراقی نمی‌داند و می‌نویسد:

با این همه داوری‌ها [ی خود شاعران درباره‌ی عراقی بودن سبک‌شان]، عقیده‌ی شخصی نگارنده آن است که سبک آذربایجانی گوشه‌ای از سبک عراقی است که با سبک عراقی مشترکات اصولی دارد.

وی نیز مانند خانم دکتر برنجیان ویژگی‌هایی از شعر خاقانی و نظامی را برداشته و به برشماری ویژگی‌های «سبک آذربایجانی» می‌پردازد و ده ویژگی را نقل می‌کند مانند خودستایی و حکمت و واژگان و ترکیب‌های تازه و … که در دیگر سبک‌های شعری نیز هست (مانند شعرهای منوچهری و انوری و ..). و نیز چیزهایی را نقل می‌کند که آنها هم در شعر دیگر شاعران سبک عراقی دیده می‌شود مانند

– چیزی که وی به آن نام «قافیه‌های افقی» داده است و در شعرهای مولانا فراوان دیده می‌شود. نمونه از خاقانی:
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته ——— بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
نمونه از مولانا:
خامُش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم ——– کاغذ بدر، بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا!

– «همگونی واژگان» که نویسنده تاکید می‌کند که با جناس فرق دارد. این ویژگی نیز شبیه جناس و سجع و مراعات نظیر است.

– سیاقة الاعداد یعنی پشت هم آمدن عددها که شاید بتوان آن را هم نوعی مراعات نظیر دانست.

متاسفانه در همان سال ۱۳۷۶ خ. زیر تاثیر ادبیات وارداتی از باکو و شوروی پیشین، همایشی در دانشگاه اورمیه برگزار شد به نام «کنگره‌ی بازشناخت سبک آذربایجانی» که نتوانسته‌ام به مقاله‌های آن دست یابم تا ببینم در آنها چه چیزهایی به عنوان «سبک آذربایجانی» مطرح شده است.

گذشته از این واقعیت مهم که خود این شاعران سبک خود را عراقی می‌دانسته‌اند و منطقه‌ی شمال رود ارس نیز در گذشته‌ها – به ویژه در زمان خاقانی و نظامی و مجیر و … – هرگز نام آذربایجان نداشته، به نظر من این گرایش به نامگذاری «سبک آذربایجانی» به خاطر نداشتن درک مناسب از اصطلاح‌های مربوط به سبک‌های ادبی و شعری در زبان و ادبیات پارسی و نیز زیر تاثیر «منطقه‌گرایی» و تحریک رقابت‌های بیهوده برای بازنویسی تاریخ است. لابد چند سال دیگر خواهند گفت هر شاعری به سبک شهر خود شعر می‌سروده و باید شاهد سبک ساوه‌ای، شیرازی، کرمانی، سیستانی، یزدی، هراتی، سبزواری، نشاپوری، بافقی، مشهدی، تبریزی، و مراغه‌ای و … در تاریخ ادبیات ایران باشیم.

پنج‌شنبه ۲۹/مهرماه/۱۳۸۹ – ۲۱/اکتبر/۲۰۱۰

من در موسیقی تخصصی ندارم اما از نظر واژه‌شناسی همواره برایم پرسش بود که واژه‌ی «مقام» از کجا آمده است و چرا به موسیقی ایرانی «موسیقی مقامی» گفته می‌شود. تا این که در یکی از نوشته‌های شادروان ملک‌الشعرای بهار توضیح را یافتم.

سروده‌های اصلی زرتشت را در زبان اَوِستایی گاثه (Gatha) می‌گویند. این سروده‌ها آهنگین و به شعر هجایی بوده است (به وارون شعر عروضی عربی). واژه‌ی اوستایی «گاثه» پیرو قانون دگرگشت آواها در زبان پارسی میانه (پهلوی) به شکل «گاس» و «گاه» درآمده است جمع آن را «گاهان» می‌گویند (همانگونه که «میثره» به «مهر» و «سپیثره» به «سپهر» گشته است). ایرانیان زرتشتی همواره «گاثه‌ها» را با آواز و به شیوه‌ی آهنگین می‌خواندند (و می‌خوانند).

واژه‌ی دیگری در زبان پارسی کهن بوده است به شکل گاثو (gathu) که به معنای «تخت پادشاهی» است. این واژه نیز در زبان پارسی میانه یا پهلوی به شکل «گاه» درآمده است. این معنای «گاه» در شاهنامه فراوان دیده می‌شود:

فرومایه ضحاک بیدادگر ———— بدین چاره بگرفت گاهِ پدر
ز دستور پاکیزه‌ی راهبر ———– درخشان شود شاه را گاه و فر
به گیتی درون سال سی شاه بود ——– به خوبی چو خورشید بر گاه بود

این «گاه» به طور گسترده‌تر معنای پایه و مقام و منصب نیز یافته است. «گاهنامگ» کتابی بوده که درباره‌ی پایه‌وَران و مقام‌ها و تخت‌نشینان دوران ساسانی نوشته شده است.

معنای سومی که برای «گاه» داریم زمان و جای است که هم به صورت نام و هم به صورت پسوند به کار می‌رود. حافظ می‌گوید:

بنده‌ی پیر خراباتم که لطفش دائم است ——— ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

یکی از معناهای واژه‌ی «بیگاه» نیز شام یا غروب است. مولانا گوید:

در غم ما روزها بیگاه شد ————- روزها با سوزها همراه شد
بیگاه شد، بیگاه شد، خورشید اندر چاه شد ———- خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد

با این توضیح درباره‌ی معناهای «گاه» اینک نوشته‌ی استاد بهار را می‌آورم:

«مقام» را باید ترجمه‌ی «گاثه» یا «گاس» یا «گاه» شمرد… چنین به نظر می‌رسد که این معنی از مزدیسنان در ایران باقی مانده باشد که روزی «گاه» یعنی «گاثه» را – که یک معنای آن نیز مقام می‌باشد – به عربی ترجمه کرده و آن را «مقام» نامیده باشند. چون «گاه»های مذکور با آهنگ موسیقی توأم بوده است و اشعار هجایی آن دارای همان موازنه و فواصل و قراین و قطع و سکوت بوده … از این رو «مقام خواندن» که ترجمه‌ی صحیح «گاه خواندن» است از قدیم میان ایرانیان معروف گردیده است. در ادبیات پارسی نیز بلبل را به لقب «زندخوان» یعنی خواننده‌ی «گاثه» و اوستا نامیده‌اند که می‌رساند که خواندن اوستا و زند نوعی از موسیقی و مقامات بوده است. (سبک‌شناسی، جلد دوم، ص ۳۲۴)

از همین سخن وزن‌دار و آهنگین است که سبک «مقامه»نویسی در ادبیات عربی و پارسی پدید آمده است که در آن نثر به شکل سجع‌دار و عبارت‌های آهنگین و وزن‌دار و همقافیه نوشته می‌شود. جالب آن که نخستین کسی که در زبان عربی مقامه‌نویس را پدید آورد نویسنده‌ای ایرانی بود به نام «بدیع‌الزمان همدانی» (درگذشته ۳۸۹ ق. / ۳۸۶ خ. / ۱۰۰۷ م.). مشهورترین کتاب مقامه در ادبیات پارسی هم «مقامات حمیدی» است که آن را «قاضی حمیدالدین بلخی» در سال ۵۵۵ ق. / ۵۳۸ خ. / ۱۱۶۰ م. نوشته است.

استاد بهار اشاره می‌کند که ریشه‌شناسی‌هایی که برای مقامه و مقامات و ربط دادن آن به فعل «قام/یقام» در عربی انجام شده اشتباه است.

این هم چند نمونه شعر که آواز خواندن بلبل به زندخوانی و اوستاخوانی تشبیه شده است و حتا هزاردستان یا بلبل را «زندباف» یا «زندواف» هم می‌گفتند:

منوچهری دامغانی:
بلبل شیرین زبان بر جوزبُن راوی شوَد ———— زندباف ِ زندخوان بر بیدبُن شاعر شوَد

زندباف: بلبل، قُمری
جوزبُن: درخت گردو
بیدبُن: درخت بید

حافظ شیرازی:
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی ————- می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

در این بیت حافظ «مقامات» ایهام دارد هم به معنای مقامه به معنای سخن آهنگین و هم به معنای مقام‌های معنوی در سیر و سلوک

اوحدی مراغه‌ای:
غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن ———- غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان

سناتروک شاه عرب!

منتشرشده: اکتبر 19, 2010 در اشکانیان, تاريخ باستان

سه‌شنبه ۲۷/مهرماه/۱۳۸۹ – ۱۹/اکتبر/۲۰۱۰

نام شاهان هخامنشی و ساسانی را بیشتر ما می‌دانیم و به گوشمان خورده است. اما متاسفانه دانش همگانی درباره‌ی نام شاهان اشکانی بسیار کم است. البته باید یادآور شد که دانش کارشناسان تاریخ هم درباره‌ی اشکانیان به اندازه‌ی دو شاهنشاهی دیگر ایرانی نیست. در این میان برخی به سودجویی و بهره‌برداری از این کمبود آگاهی پرداخته‌اند و تاریخ اشکانیان را تحریف می‌کنند. پیشتر درباره‌ی پان‌ترکان نوشتم که با وجود تمام گواهی‌های زبانی و تاریخی بر ایرانی بودن اشکانیان، آنان را ترک (تورک!) می‌دانند و می‌گویند چون اینها «تورک» بودند خاندان «فارس شوونیست» ساسانی تمام آثار آنان را نابود کرده است و در تاریخ هم از آنها نامی برده نمی‌شود!!! نوشته‌ی یک صهیونیست را هم آوردم که گفته بود اشکانیان از قوم بنی‌اسراییل بودند و چون همه با یهودیان بد هستند و اشکانیان چندین بار رومیان را شکست دادند در کتاب‌های تاریخی نامی از اشکانیان یهود برده نمی‌شود!!!

اشکانیان مانند ساسانیان همسایه‌ی روم بودند و در منطقه‌ی میان‌رودان و شام (در انگلیسی: Levant) جنگ‌های فراوانی با رومیان کردند و این منطقه پیوسته بین آنان دست به دست می‌شد. گاه اشکانیان تا اردن امروزی و شهر «دورا اوروپوس» (Dura Europos) می‌رفتند و گاه آن منطقه را به رومیان واگذار می‌کردند.

در سال ۷۵ پ.م. شاهی اشکانی به تخت نشست که متاسفانه نامش را به شیوه‌های گوناگون نوشته‌اند. در جلد سوم «تاریخ ایران کمبریج» بر پایه‌ی منبع‌های رومی نام او به شکل‌های زیر آمده است:
– سَناترئوسس (Sanatroeces)
– سیناتروسس (Sinatroces یا Sinatruces)
– سینتریکوس (Sintricus)
– حتا ساتیرون (Satirun)

در تاریخ‌نگاری معاصر ما نام او به نوعی ساده‌تر شده است و به شکل سناتروک (Sanatruk یا Sanatruq) یا سناتروکو (Sanatruqu) نوشته می‌شود.

جلد پنجم از کتاب هفت جلدی «هفت پادشاهی بزرگ باستان خاوری» (The Seven Great Monarchies of the Ancient Eastern World) نوشته‌ی جورج راولینسون (سال ۱۸۷۳ م. / ۱۲۵۲ خ.، زمان ناصرالدین شاه) نخستین کتابی است که در دوران ما به تمامی درباره‌ی شاهنشاهی اشکانیان نوشته شده است. در فصل دهم این کتاب راولینسون سناتروک را به احتمال زیاد پسر مهرداد یکم (در انگلیسی: Mithridates)، اشک ششم، و بنابراین برادر فرهاد دوم (در انگلیسی: Phraates) می‌داند.

راولینسون احتمال می‌دهد که در یکی از جنگ‌های مهرداد یکم با سکاهای باختری (Scythians) این پسر بزرگ به عنوان گروگان به سکاهای باختری سپرده شد و بیش از پنجاه سال از عمرش را در میان سکاهای باختری گذراند. پس از مرگ مهرداد یکم، گروهی از سکاهای باختری که به نام «سکاهای رونده» یا کوچ‌نشین (در انگلیسی: Sacauracae برگرفته از عبارت پارسی Saka ravuka یعنی سکای رونده) سناتروک را به پادشاهی رساندند. راولینسون می‌نویسد که پس از مرگ سناتروک پسرش فرهاد سوم به پادشاهی رسید.


مجسمه‌ی سناتروک – موزه‌ی بغداد

(متاسفانه در تجاوز امریکاییان به عراق این مجسمه آسیب دیده و به نوشته‌ی پایگاه اینترنتی موزه‌ی بغداد سر جدا شده‌ی این مجسمه در خانه‌ی یک نفر در سوریه پیدا شده!)

در منبع‌های دیگری نام دختر سناتروک را وَسفَری (Wasfari) یا وَسپَری (Waspari) یا وَشفَری (Washfari) نوشته‌اند.


مجسمه‌ی وسفری دختر سناتروک

به نظر من به احتمال فراوان «سناتروک» نام این شاه اشکانی نیست بلکه باید لقب او باشد. تلاش من برای ریشه‌یابی این نام به جایی نرسید اما این گمان من را دوبه‌وآز تایید کرد. کتاب مهم دیگری که در دوران ما به تمامی به تاریخ سیاسی اشکانیان پرداخته است کتاب «تاریخ سیاسی پارت» (A political history of Parthia) نوشته‌ی نیلسن کارِل دوبه‌وآز (Neilson C. Debevoise) امریکایی است. دوبواز شاگرد اومستد (Olmstead) بود که کتاب «تاریخ شاهنشاهی هخامنشیان» را نوشته است. کتاب تاریخ سیاسی پارت در سال ۱۹۳۸ م. / ۱۳۱۷ خ. نوشته شده است و در سال ۱۳۴۲ خ. به دست علی‌اصغر حکمت به پارسی برگردانده شد و انتشارات ابن‌سینا آن را منتشر کرده است. در صفحه‌ی ۳۷ این ترجمه چنین آمده است:

در حدود سال ۷۵ ق.م. نام شاه دیگری به نام ارشَکان (Arashkan) … در الواح بابلی ملاحظه می‌شود و این همان پادشاه موسوم به سیناتروسیس (Sinatruces) است که بدون تردید در آن تاریخ بر تخت سلطنت قرار داشته است. این پادشاه پیرمردی بوده است هشتاد ساله که او را در میان قبایل ساکارکائو وارث سلطنت پارت خوانده‌اند.

بنابراین گویا نام اصلی سناتروک ارشکان بوده است. دوبه‌وآز نیز به زندگی سناتروک در میان سکاهای باختری و یاری سکاهای رونده برای پادشاه شدن سناتروک اشاره می‌کند. دوبوآز در صفحه‌ی ۵۱ می‌نویسد که پس از سناتروسیس پسرش فرهاد سوم با لقب تئوس (Theos = خدا) به جای پدر خود به تخت نشست. البته روشن است که این لقب رومی است و باید ترجمه‌ی لقب ایرانی او (شاید «بغ») بوده باشد.

هیلدگارد لوی (Hildegard Lewy) در مقاله‌ی خود در سال ۱۹۴۴ م. نام سناتروک در سندهای بابلی را اَرشَه‌کام (Arshakam) خوانده است.

بنابراین تمام منبع‌های معتبر سناتروک را ایرانی و پدر فرهاد سوم اشکانی و (با احتمال زیاد) فرزند مهرداد یکم می‌دانند. اما به تازگی یکی از خوانندگان این وبلاگ برایم نوشت که عراقیان به خاطر این که سناتروک در شهر «هترا» (Hatra) – که امروزه در زبان عربی «حَضر» (Hadr) خوانده می‌شود – شاه بوده او را شاه عرب می‌خوانند! امروزه شهر حضر در ۲۹۰ کیلومتری شمال غرب بغداد و ۱۱۰ کیلومتری جنوب غرب موصل قرار دارد. لابد به خاطر این که مجسمه‌ی سناتروک در موزه‌ی بغداد است! لابد چند وقت دیگر خسرو انوشیروان و خسرو پرویز نیز جزو شاهان عرب به حساب می‌آیند!

پی‌نوشت:
درباره‌ی نام دختر سناتروک یعنی «وسپری/وسفری»، آقای بابک رضوانی پیشنهاد کرد که شاید در اصل «ویس-پَری» بوده است. به نظر من احتمال بدی نیست اما باید پژوهش بیشتر کرد و کارشناسان زبان‌های کهن نظر بدهند.

نام «ویس» در داستان عاشقانه‌ی «ویس و رامین» دیده می‌شود که از زمان اشکانیان به یادگار مانده است. هم چنین خود واژه‌ی «ویس» به معنای خانه و خاندان نیز هست. جانشین شاه (ولی‌عهد) را در زبان پارسی «ویس-پور» یا «واس-پور» (در آرامی: بری بیت=پسر خانه) می‌گویند. پس شاید ویس-پری به معنای «پَری یا زیباروی خانه و خاندان» بوده باشد اگر واژه‌ی پری در زمان اشکانیان به معنای امروزی به کار می‌رفته است.

پی‌نوشت ۲:
بر پایه‌ی فرهنگ دهخدا، زنده‌یاد حسن پیرنیا (مشیرالدوله) در کتاب تاریخ ایران باستان خود نام این شاه اشکانی را به شکل «سنتروک» نوشته و گونه‌های یونانی آن را چنین آورده است:
– سیناتروکس فیه‌گون (Sinatrokes Phiegon)
– سینتروکس (Sintrokes)
– سینترویکس (Saintroikes)
پیرنیا سناتروک را به جای پسر مهرداد یکم، برادر او دانسته است.

پی‌نوشت ۳:
پس از جست‌وجوی بیشتر به مورد دیگری برخوردم:

همزمان با سناتروک که در سال ۷۵ پ.م. در غرب شاهنشاهی اشکانیان در میان‌رودان به شاهی رسید در شرق ایران در سیستان و بلخ، شاه سکایی/پارتی دیگری – که گویا از خاندان اشکانی نبود – به نام «سنابار» (Sanabares) به تخت نشست و به نام خود سکه زد. این دورانی است که پس از مرگ مهرداد یکم در سال ۸۸ پ.م. اوضاع شاهنشاهی اشکانی آشفته بوده و از هر سویی شاه پارتی برخاسته بود. در ارمنستان تیگران بزرگ – که او هم سکایی/پارتی بود – به تخت نشست و ارمنستان و ماد را زیر فرمان خود آورد. این دوران را در برخی مقاله‌ها «دوران تاریک اشکانیان» می‌نامند تا این که اُرُد دوم در سال ۵۷ پ.م. به پادشاهی می‌رسد و دوباره اوضاع را بسامان می‌کند و در سال ۵۳ پ.م. اران-اسپهبد او رستم سورن-پهلو در نبردی در دشت کارای (حرّان) با ده هزار نفر سواره‌نظام ورزیده‌ی خود سپاه سی هزار نفری کراسوس رومی را تارومار می‌کند.

از نزدیکی سناتروک و سنابار شاید بتوان نتیجه گرفت که این نام ریشه‌ی سکایی دارد. شاید بخش نخست با «سئنه» که در نام سیمرغ (در پهلوی: سئن مُرو sen murw یا sen muruk و در اوستایی: مورغو سئنو murghu saeno) و نام سینا (در اوستا فرَوَهر Saena ستوده شده است) پیوندی داشته باشد. یعنی شاید این دو نام در اصل «سئنه تروکه»؟ و «سئنه بره»؟ بوده‌اند.

آدینه ۲۳/مهرماه/۱۳۸۹ – ۱۵/اکتبر/۲۰۱۰

درباره‌ی اسحاق نیوتن، فیزیکدان معروف انگلیسی، سخن فراوان گفته شده است. در زیر با استفاده از کتاب «فیزیکدانان بزرگ از گالیله تا انیشتین» نوشته‌ی جورج گاموف چند نکته از زندگی نیوتن را در کنار هم می‌گذارم و داوری را به خوانندگان واگذار می‌کنم.

مشخصات کامل این کتاب چنین است:


نام کتاب: فیزیکدانان بزرگ از گالیله تا انیشتین (Great Physicist from Galileo to Einstein)
نویسنده: جورج گاموف (George Gamow)
ناشر: انتشارات دُوِر (Dover Publications)
سال: ۱۹۶۱ م. / ۱۳۴۰ خ.
صفحه: ۳۳۸

در این کتاب فصل سوم از صفحه‌ی ۵۱ تا صفحه‌ی ۸۸ به نیوتن اختصاص دارد و عنوان آن چنین است: «خداوند فرمود نیوتن باشد» که از شعر الکساندر پوپ (Alexander Pope) شاعر انگلیسی گرفته شده

Nature and Nature’s Laws lay hid in the night;
God said: Let Newton be! And all was light.

که اشاره‌ای دارد به سِفر پیدایش، فصل ۱ بند ۳: «و خداوند فرمود روشنایی باشد». (Let there be light!)

جورج گاموف در سال ۱۹۰۴ م. در شهر اودسا (Odessa) در روسیه (امروزه در کشور اوکراین) زاده شد و نام اصلی‌اش گیورگیی آنتونوویچ گاموف (Georgiy Antonovich Gamov) بود که پس از گریز از شوروی در سال ۱۹۳۴ م. و ورود به امریکا آن را به صورت جورج گاموف درآورد. وی در سال ۱۹۶۸ م. در سن ۶۴ سالگی درگذشت. این کتاب با نام «زندگینامه‌ی فیزیک» (Biography of Physics) هم منتشر شده بود که در ایران با نام «سرگذشت فیزیک» ترجمه شده است.

این هم بخش‌هایی از فصل نیوتن:

۱) آغاز
اسحاق نیوتن در سال ۱۶۴۲ در لینکلن‌شر (Lincolnshire) در انگلستان زاده شد. مادرش می‌خواست که او به کشاورزی بپردازد اما او تصمیم گرفت ریاضیات بخواند. از این رو در سال ۱۶۶۰ در سن ۱۸ سالگی وارد دانشکده‌ی ترینیتی (Trinity College سه‌گانگی پدر-پسر-روح القدس) دانشگاه کمبریج شد و پنج سال بعد در سال ۱۶۶۵ به عنوان دانشجویی معمولی و «بی‌هیچ برجستگی» (with no distinction) دوران تحصیل خود را به پایان رساند و مدرک کارشناسی خود را در ریاضیات دریافت کرد. (ص ۵۱)

۲) طاعون و انفجار نبوغ:
در تابستان ۱۶۶۵ م. «طاعون بزرگ» به لندن زد و نیمی از ساکنان این شهر از طاعون مُردند. نیوتن هم مجبور شد برای زنده ماندن به روستای خود در لینکلن‌شر برگردد. در همین سال بود که داستان سیب و کشف قانون گرانش (جاذبه) رخ داد. نیوتن که در دوران تحصیل خود دانشجویی عادی بود ناگهان شکوفا شد. خود نیوتن درباره‌ی اتفاق‌های آن سال چنین می‌نویسد:

در آغاز ۱۶۶۵ قانون گسترش (بسط) دوجمله‌ای را یافتم… در ماه مِی شیوه‌ی مماس (تانژانت) را کشف کردم. در ماه نوامبر فلوکسیون [Fluxions = دیفرانسیل یا اَفماریک] را کشف کردم. ژانویه‌ی سال بعد (۱۶۶۶ م) نظریه‌ی رنگ‌ها را با خود آورد. در ماه می (۱۶۶۶ م.) شیوه‌ی وارون فلوکسیون [inverse Fluxions = انتگرال یا درُستال] را به دست آوردم. در همان سال به این فکر کردم که قانون گرانش را به مدار ماه هم برسانم … و نیروی لازم برای نگه داشتن ماه در مدار خود را با نیروی گرانش در روی زمین مقایسه کردم.

به نوشته‌ی جرج گاموف باقی عمر کاری نیوتن صرف گوالش (تکامل) تمام مینه(ایده)‌هایی شد که در همان یک سال به ذهن نیوتن رسیده بود. (ص ۵۲)

۳) جدال‌ها:
پس از این «انفجار نبوغ» و کشف همه چیز در همه زمینه‌ها در یک سال، نیوتن نه تنها باقی عمر را به گوالش این مینه‌ها پرداخت بلکه پیوسته با دیگر دانشمندان اروپایی درباره‌ی «پیشگامی در کشف» همین مینه‌ها درگیر بود. در زمینه‌ی پیشگامی در «کشف» حساب افماریک و درستال با دانشمند آلمانی گوتفرید لایبنیتس (Gottfried Leibtinz) کشمکش داشت. با دانشمند انگلیسی دیگر به نام رابرت هوک (Robert Hooke) درباره‌ی نظریه‌ی رنگ‌ها و نیز قانون گرانش دعوا داشت. با دانشمند هلندی، کریستین هویگنس (Christian Huygens) بر سر نظریه‌ی نور مشاجره داشت. (ص ۵۳)

۴) دیرکرد در انتشار:
با این که تمام این مینه‌ها و نظریه‌ها در همان ۲۳ سالگی به ذهن نیوتن رسیده بود نظریه‌ی مکانیک و گرانش را بیست و یک سال بعد در سن ۴۴ سالگی (سال ۱۶۸۶ م.) و کارهایش درباره‌ی فیزیک نور را چهل و دو سال بعد در ۶۵ سالگی (سال ۱۷۰۴ م.) منتشر کرد. گاموف این دیرکرد را به حساب این می‌گذارد که نیوتن بیشتر کشف‌هایش را پنهان نگه می‌داشت و از جان فلمستید (John Flamsteed)، اخترشناس انگلیسی همروزگار نیوتن، می‌گوید که «نیوتن مردی بود که شکیبایی رویارو شدن دیگران را نداشت و به همه شک داشت». (ص ۵۳)

۵) کتابخانه‌ی نیوتن:
گفتیم نیوتن در سن ۲۴ سالگی (۱۶۶۶ م.) به فیزیک نور پرداخت. اما چیزی از او در این زمینه منتشر نشد. بیست و شش سال بعد در فوریه‌ی ۱۶۹۲ م. یک شب که نیوتن پنجاه ساله به نیایشگاه رفت فراموش کرد چراغ اتاقش را خاموش کند و این چراغ باعث آتش‌سوزی شد و کتابخانه‌ی نیوتن آتش گرفت و کتابی که درباره‌ی فیزیک نور نوشته بود نابود شد. بدین ترتیب نخستین اثر نیوتن درباره‌ی شیدیک (Optics) دوازده سال پس از این آتش سوزی یعنی در سال ۱۷۰۴ م. منتشر شد. (ص ۷۰)

۶) پس از آتش‌سوزی:
در همان سال ۱۶۹۲ م. نیوتن پنجاه ساله پس از سوختن کتابخانه‌اش تصمیم گرفت که زندگی دانشگاهی و علمی را کنار بگذارد و به دنبال شغل نان و آبدار و پولسازی باشد. از این رو چهار سال بعد در سن پنجاه و چهار سالگی (سال ۱۶٩۶ م.) در اداره‌ی سکه‌زنی لندن (London’s Mint) به عنوان سرپرست استخدام شد و بعد رییس آنجا شد. به نوشته‌ی گاموف نیوتن در این کار هم در لفظ و هم در معنا «کارش سکه شد»!

سی و پنج سال بعدی (از ۱۶۹۲ م. تا مرگ در ۱۷۲۷ م. در سن ۸۵ سالگی) – به جز انتشار کتاب شیدیک در سال ۱۷۰۴ م. – از هر گونه کشف و دستاورد علمی تهی بود. تنها اثری که در این فاصله از نیوتن منتشر شد مقاله‌هایی درباره‌ی موضوع‌های دینی مانند مکاشفه‌ی یوحنا و … بود. برخی از زندگی‌نامه‌نویسان نیوتن این وضع را به دلیل پیر شدن و خرفتی او می‌دانند و برخی دیگر می‌گویند نیوتن دیگر چیزی برای کشف کردن در آن دوران باقی نگذاشته بود! (ص ۸۸)

واژه‌های اَفماریک و درُستال و مینه و گوالش و شیدیک از پیشنهادهای دکتر محمد حیدری ملایری هستند.

حال بگذارید به شرح حال دو تن دیگر در همین زمینه اشاره کنم.

۱- کرجی
«ابوبکر محمد پسر حسن کرجی» که به او «علامه» و «حاسب [حسابدان]» نیز گفته‌اند (درگذشته ۴۱۹ ق. / ۱۰۲۹ م.) ریاضیدان و مهندس بزرگ ایرانی است که بیست سال پیش از زادن عمر خیام (۴۳۹ ق./ ۴۲۷ خ. / ۱۰۴۸ م.) و شش صد سال پیش از زادن اسحاق نیوتن درگذشته است. زادگاه او شهر کرج در نزدیکی دینور (میان همدان و نهاوند) بود. در بیشتر منبع‌های قدیمی مانند «وفیّات الاعیان» ابن خلّکان (درگذشته: ۶۸۱ ق. / ۱۲۸۲ م.) نام او «ابوبکر محمد بن حسن الحاسب کرجی» آمده است اما گویا برخی به اشتباه این نام را «کرخی» خوانده‌اند و او را از منطقه‌ی «کرخ» در بغداد دانسته‌اند. شاید علت این باشد که از کرج در دینور ناآگاه بوده‌اند یا شاید هم خواسته‌اند او را عرب کنند. البته در آن دوران ایرانیان در بغداد هم فراوان بودند و عارف بزرگ ایرانی «معروف کرخی» هم از همان منطقه بود. جنید بغدادی که زاده‌ی نهاوند بود اما در بغداد زندگی می‌کرد. و شهر بغداد حتا تا زمان قاجار جمعیت ایرانی چشمگیری داشت. از این گذشته، هم چنین در درون ایران نیز کرخه را داریم. در شرح حال ابوبکر کرجی نوشته‌اند که مدتی را در بغداد گذراند و سپس به منطقه‌ی جبال (همدان و غرب ایران) بازگشت و به کارهایی در زمینه‌ی معماری و مهندسی و … پرداخت. این نشان می‌دهد که اصل او از همدان بوده است. در صفحه‌ی زندگینامه‌ی او در دانشگاه «سنت اندروز» اسکاتلند نیز به اشتباه کرج دینور را با شهر کرج امروزی در نزدیکی تهران یکی گرفته‌اند. این اشتباه به ویکی‌پیدیا هم راه یافته است. هم چنین در صفحه‌ی دانشگاه سنت اندروز معنای اصطلاح جغرافیایی «جبال» را نفهمیده‌اند و آن را به همان لفظ «کوهستان» ترجمه کرده‌اند بدون اشاره به غرب ایران. دیگر این که توجه نداشته‌اند که حاکم بغداد در آن زمان بهاءالدوله دیلمی ایرانی بوده است.

کرجی سه کتاب دارد به نام‌های
– البدیع فی الحساب (شگفتی در حساب)
– الکافی فی الحساب (بسنده در حساب)
– الفخری فی الجبر و المقابله (کتاب فخری در جبر و مقابله)

این کتاب سوم به «ابوغالب محمد ابن خلف ملقب به فخرالملک» (درگذشته: ۴۰۷ ق. / ۱۰۱۶ م. در اهواز) تقدیم شده است و به همین خاطر نامش فخری است. فخرالملک وزیر «ابونصر فیروز بهاءالدوله» (پسر «ابوشجاع فناخسرو عضدالدوله») دیلمی بود. ابن‌خلّکان او را سومین وزیر بزرگ دیلمیان پس از محمد ابن عمید و صاحب ابن عبّاد می‌داند. بسط دوجمله‌ای و ضریب‌های بسط دوجمله‌ای (که امروزه به نام «مثلث پاسکال» شناخته می‌شوند) در کتاب فخری نوشته‌ی کرجی توضیح داده شده‌اند.


مثلت کرجی (پاسکال) برای ضریب‌های بسط دوجمله‌ای

هم چنین در کارهای کرجی ایده‌های اولیه‌ی روش استقراء (induction)، حساب افماریک و درستال نیز دیده می‌شود.

متاسفانه در فرهنگ دهخدا مشخصات این دانشمند بزرگ بسیار آشفته و نادرست است.

ابوبکر محمد بن الحسین الکرخی مکنی به فخرالملوک در ۴۰۷ ق. وفات یافت.

یعنی کرجی را کرخی نوشته، نام پدرش را که حسن بوده حسین نوشته، لقب وزیر دیلمیان (فخرالملک) را به صورت فخرالملوک به کرجی نسبت داده، و سال درگذشت وزیر را هم سال درگذشت کرجی نوشته است!

کتاب فخری از همان زمان کرجی شناخته شده و معروف بوده است و ابن‌خلکان نیز از آن یاد کرده است. دیگر ریاضیدانان مسلمان بر این کتاب‌ها شرح‌ها نوشته‌اند. در دوران تازه‌تر هم در سال ۱۸۵۳ م. ریاضیدان فرانسوی به نام «فرانتس ووپکی» (Franz Woepcke) خلاصه‌ای از کتاب «الفخری» کرجی را به فرانسه ترجمه کرد و با پیشگفتاری با عنوان «یادداشتی درباره‌ی علم جبر نامعین‌ها در نزد عرب (!)» در پاریس منتشر کرد. ووپکی نام او را کرخی نوشته است. اما دلاویدا (della Vida) یادآوری کرده که نام درست او کرجی است و اینک کرجی به کار می‌رود. کار ووپکی بر پایه‌ی دستنویسی از سال ۹۵۲ م. / ۳۴۰ ق. است. مشخصات کتاب چنین است:

Franz Woepcke, Extrait du Fakhri, traité d’Algèbre par Abou Bekr Mohammed Ben Alhacan Alkarkhi (Paris, 1853).

این کتاب در سال ۱۹۸۲ م. بازچاپ شده است.

اما دانشمند دوم:

۲-ابن هیثم
ابوعلی حسن بن حسن بن هیثم بصری (ابن‌هیثم) دیگر دانشمند مسلمان که در سال ۳۵۴ ق. / ۹۶۵ م. در زمان بوییان در شهر بصره زاده شد. برخی تبار او را ایرانی دانسته‌اند و برخی عرب. او در زمان «حاکم بامرالله» (فرمانروا: ۳۸۶ ق/ ۹۹۶ م. تا ۴۱۲ ق/ ۱۰۲۱ م.) خلیفه‌ی فاطمی مصر به دعوت او به مصر رفت. ابن‌هیثم بیشتر عمر خود را در قاهره گذراند. او اثر مهمی و تأثیرگذاری در فیزیک نور دارد به نام «کتاب المناظر» در هفت جلد که بین سال‌های ۴۰۲ ق. / ۱۰۱۱ تا ۴۱۲ ق. / ۱۰۲۱ م. نوشته شده است. کمال‌الدین ابوالحسن فارسی، ریاضیدان و فیزیکدان ایرانی (درگذشته حدود ۷۱۹ ق/ ١٣١٩ م.) شرحی به عربی بر آن نوشته است. کتاب المناظر در سال ۱۲۷۰ م. به لاتین ترجمه شد و در این ترجمه نام او را به صورت الحزن (Alhazen یا Alhacen) نوشتند. راجر بیکن (درگذشته ۱۲۹۴ م.) و یوهانس کپلر (درگذشته ۱۶۳۰ م.) این کتاب را خوانده و از ابن‌هیثم نام برده‌اند. پس از آن که اروپاییان به صنعت چاپ دست یافتند کتاب المناظر ابن هیثم بصری در سال ۱۵۷۲ م. – هفتاد سال پیش از زادن نیوتن – در اروپا چاپ شد و در دسترس علاقه‌مندان گذاشته شد.

درباره‌ی «کشف»های نیوتن و دیگر اروپاییان در زمینه‌ی مکانیک و گرانش نیز باید جست‌وجو کرد.

نتیجه
به احتمال فراوان اروپاییان آن دوران تنها کارهای دانشمندان ایرانی و مسلمان را بازنویسی نکردند و خودشان هم بر آن افزودند و آن را پیشرفت دادند. اما منظور من آن است که خود آنان و مردم امروز سرچشمه‌ی دانش خود را پنهان می‌کردند و می‌کنند و همان گونه که در بالا دیدیم ادعا می‌کنند همه اینها را خودشان یک شبه «کشف» کرده‌اند. یا اگر بخواهند لطف کنند، کار اروپاییان را دنباله‌ی کار رومیان و یونانیان می‌دانند بدون آن که از دستاوردهای بزرگ دانشمندان دوران اسلامی یادی کنند. این خصلت «ادعای پیشگامی در کشف» را اروپاییان از یونانیان باستان به ارث برده‌اند. آنان نیز قضیه‌های هندسی را از مصریان و بابلیان و دیگران می‌آموختند اما به نام خود ثبت می‌کردند. امروزه بیشتر این قضیه‌ها را به نام تالس و اقلیدس و فیثاغورس و دیگران می‌شناسیم! خوشبختانه در پایان راستی پیروز می‌شود و هستند دانشمندان باانصافی که به این وام‌گیری‌ها و انتقال دانش (که در تمام دوران تاریخ در هر دو سو جاری بوده) بپردازند.

پی‌نوشت
دوباره تاکید می‌کنم که منظور من در این نوشتار اشاره نکردن اروپاییان به منبع‌های الهام خود یا دستاوردهای دیگران است نه ناچیز دانستن دستاوردهای نیوتن. همه می‌دانیم که روند رشد علم بشر همواره در تمام طول تاریخ به این گونه بوده که نخست کسی چیزی را می‌یابد و دیگران آن را بهبود می‌دهند و به مرحله‌های پیشرفته‌تر می‌رسانند. همان گونه که ایرانیان پس از اسلام و دیگر مسلمانان از دانش و دستاوردهای ایرانیان پیش از اسلام و هندیان و چینیان و یونانیان استفاده کردند و بر آن اندوخته‌ی دانش بشری افزودند و آن را پیشرفت دادند و سپس این دانش و دستاوردها به اروپاییان رسید و سبب نوزایش یا رنسانس شد و اروپاییان با پیشرفت و بهبود آن به مرحله‌های بالاتری رسیدند. روشن است که شیوه‌ی نمادگذاری در ریاضی و نوشتن معادله‌ها به صورت نمادین به جای شرح و توضیح معادله که در اروپا به کمال رسید نقش مهمی در رشد ریاضیات و دیگر علوم داشت. برای نمونه کتاب جبر و مقابله‌ی خوارزمی را ببینید که چه گونه عبارت ax^2 + bx = c و شیوه‌ی حل معادله را تمامی با نوشتار توضیح داده حال آن که با نمادگذاری در دو خط می‌توان این را حل کرد.

سه‌شنبه ۲۰/مهرماه/۱۳۸۹ – ۱۲/اکتبر/۲۰۱۰

وقتی تازیان مسلمان شاهنشاهی گسترده‌ی ایران ساسانی را گرفتند به خاطر نداشتن تجربه و دانش کشورداری بیشتر کارها همچنان در دست ایرانیان ماند و حتا کارهای اداری و دیوانی هم چنان به زبان پارسی میانه (پهلوی) انجام می‌شد، زبانی که دیگر داشت به زبان پارسی نو تبدیل می‌شد. تا این که کم کم تازیان جا افتادند و قدرت امویان یکپارچه شد. «حجّاج ابن یوسف ثقفی»، در سال ۷۵ ق. والی میان‌رودان (اراک->عراق) شد. دیوان عراق – یعنی همان اداره‌ی مالیات ساسانیان – هم چنان به خط و زبان پارسی بود و حساب و کتاب خراج و هزینه‌ها را دبیران [=کارمندان اداری] ایرانی نگه می‌داشتند. در زیر داستان نقل دیوان (برگردان کارهای دیوان از زبان پارسی به تازی) را از کتاب «دو قرن سکوت» زنده‌یاد استاد عبدالحسین زرین‌کوب ص ۱۱۸ تا ۱۲۰ می‌نویسم.

در زمان حجاج سرپرست دیوان یک ایرانی بود به نام «زادان فرّخ». چون حجاج با ایرانیان دشمن بود می‌خواست کار را از دست ایرانیان بیرون کند. در کارمندان زادان فرخ مردی بود به نام «صالح بن عبدالله» که پارسی و عربی را می‌دانست. پدر صالح از ایرانیانی بود که در سیستان اسیر مسلمانان شده بود و مادرش اهل قبیله‌ی عربی «تَمیم» و خودش هم در شهر بصره زاده شده بود. حجّاج او را بنواخت و به خویش نزدیک کرد. صالح شادمان شد و چون یک چندی بگذشت روزی با زادان فرخ سخن می‌راند.

صالح به زادان فرخ گفت: بین من و امیر [=حجاج] واسطه تو بوده‌ای. اکنون چنان بینم که حجاج را در حق من دوستی پدید آمده است و چنان پندارم که روزی مرا بر تو در کارها پیش دارد و تو را از پایگاه خویش براندازد.

زادان فرخ گفت: باک مدار! چه، حاجتی که او به من دارد بیش از حاجتی است که من به او دارم. واو به جز من کسی را نتواند یافت که حساب دیوان وی را نگهدارد.

صالح گفت: اگر من بخواهم که دیوان حساب را به تازی نقل کنم، توانم کرد.

زادان فرخ گفت: اگر راست گویی چیزی نقل کن تا من ببینم.

صالح چیزی از آن به تازی کرد. چون زادان فرخ بدید به شگفت شد و دبیران را که در دیوان بودند گفت: خویشتن را کاری دیگر بجویید که این کار تباه شد. ….

چون یک چند بگذشت فتنه‌ی ابن اشعث پدید آمد و در آن حادثه چنان اتفاق افتاد که زادان فرخ کشته شد. چون زادان فرخ کشته آمد، حجاج کار دیوان را به صالح داد و صالح بیامد و به جای زادان فرخ شغل دبیری بر دست گرفت.

مگر روزی در اثنای سخن، از آنچه بین او و زادان فرخ رفته بود چیزی گفت. حجاج بدو درپیچید و به جدّ درخواست تا دیوان را از پارسی به تازی نقل کند. صالح نیز پذیرفت و بدین کار رای داد.

زادان فرخ را فرزندی بود، نامش مردانشاه. چون از قصد صالح آگاه شد بیامد و از او پرسید که آیا بدین مهم عزم جزم کرده‌ای؟

صالح گفت: آری و این به انجام خواهد رسانید.

مردانشاه گفت: چون شماره‌ها را به تازی نویسی، «دهویه» و «بیستویه» را که در پارسی هست چه خواهی نوشت؟

صالح گفت: عُشر و نصف عُشر نویسم.

پرسید: «وید» را چه نویسی؟

گفت: به جای آن «ایضاً» نویسم.

مردانشاه به خشم در شد و گفت: خدای بیخ و بُن تو از جهان براندازد که بیخ و بُن زبان پارسی را برافکندی!

و گویند دبیران ایرانی، صد هزار درهم به صالح دادند تا عجز بهانه کند و از نقل دیوان به تازی درگذرد. صالح نپذیرفت و دیوان عراق را به تازی درآورد. (الفهرست ابن ندیم، ص ۳۳۸)

و از آن پس دیوان به تازی گشت و ایرانیان را که تا آن زمان در دیوان قدری و شأنی داشتند بیش قدر و مکانت نماند و زبان پارسی که تا آن زمان در کار دیوان بدان حاجتمند بودند از آن پس مورد حاجت نبود و روز به روز روی در تنزل آورد.

در این نقل بسیاری از واژه‌های پارسی به گونه‌ی عربیده وارد زبان تازی شد. پیشتر واژه‌ی پارسی «گزیت» به معنای سَربَها یا مالیات شخصی به صورت «جزیه» در زبان تازی وارد شده بود. فردوسی در شاهنامه در باب اصلاحات مالیاتی خسرو یکم انوشیروان گوید:

گزیتی نهادند بر یک درم ————– گر ایدون که دهقان نباشد دژم

واژه‌ی خراج نیز به نوشته‌ی علامه دهخدا عربیده‌ی «خراگ» پهلوی است. همان گونه که «رواج» عربیده‌ی «رواگ» (از رفتن و همریشه با روان) است. از این دست نمونه فراوان است و وام‌واژه‌های پارسی که در سده‌های نخستین اسلامی از راه ترجمه و کارهای دیوانی به زبان تازی وارد شده خود جای پژوهشی زبان‌شناختی دارد.

یک‌شنبه ۱۸/مهر/۱۳۸۹ – ۱۰/اکتبر/۲۰۱۰

درباره‌ی دلیل‌ها و زمینه‌های تازش مرگبار و ویرانگر مغولان به ایران بسیار گفته‌اند و نوشته‌اند. یکی از مهم‌ترین خطاهای سیاسی سلطان محمد خوارزمشاه این بود که دولت ختاییان را برانداخت و خود را با مغولان همسایه کرد. بعد هم داستان بازرگانان مغول و ستم حاکم شهر اترار با آنان پیش آمد که سبب شد چنگیز برای تلافی ستمی که به فرستادگان و بازرگانان مغول شده بود به ایران بتازد و تمام شهرهای آن را ویران کند.

اما چیزی که برای من تازگی داشت دست داشتن خلیفه‌ی عباسی در این جریان بود. استاد بهار این بخش از تاریخ جهانگشای عطاملک جوینی را می‌آورد که نشان می‌دهد خلیفه‌ی عباسی از قدرت‌گیری دولت‌های ایرانی بیمناک بود. عطاملک جوینی چنین می‌نویسد:

به هر وقت خلیفه [=الناصر لدین الله] در خُفیه به خانان قراخطای به دفع سلطان محمد پیغام‌ها می‌داد و به سلاطین غور به کرّات مکاتبات و مراسلات می‌فرستاد. و آن اسرار در آن وقت ظاهر گشت که سلطان به غزنین رفت و خزاین ایشان [=غوریان] را تفتیش می‌کردند. مکاتبات خلیفه مشتمل بر اغرا و تحریض او بر سلطان و استمداد به لشکر ختای از خزانه‌ء او بیرون می‌آمد و سلطان آن سرّ اظهار نکرد و آن مناشیر را حجت نگاه می‌داشت. (جلد ۲ ص ۱۲۰)

خفیه: پنهانی
غور: منطقه‌ای در خراسان نزدیک بلخ
اغرا: آزمند کردن
تحریض: برانگیختن
استمداد: یاری
مناشیر: منشورها. نامه‌های باز شده

خراسان و فرارود (ماوراءالنهر) در آن زمان بزرگترین و آبادترین جای جهان بودند. جمعیت و تعداد کتابخانه‌های شهرهای بزرگی چون نیشاپور و مرو و سمرقند و بخارا و تعداد کتاب‌های آنان حتا با استانده(استاندارد)های امروزی نیز بزرگ و پیشرفته بود. به نوشته‌ی مورخان هر یک از این شهرها چندین کرور (میلیون) جمعیت داشته است. بخش دیگری از کتاب عطاملک جوینی را درباره‌ی ویرانگری و کشتار مغولان می‌آورم:

چنگیز چون بخارا و سمرقند بگرفت از کُشِش و غارت به یک نوبت بسنده کرد! و در قتل عام مبالغت به افراط ننمود. آنچ مضافات آن بلاد و متابع و مجاور آن بود، چون اکثر با یلی پیش آمدند، دست تعرض از آن کشیده‌تر کردند و بر عقب تسکین بقایا، اقبال بر عمارت آن نمودند تا چنانک غایت وقت – که شهور سنه‌ء ثمان و خمسین و ست مأیه [سال ۶۵۸ ق.] است – عمارت و رونق آن بُقاع بعضی به اقرار اصل رفته و بعضی نزدیک شده. به خلاف خراسان و عراق – که عارضهء آن حمی مطبقه و تب لازمه است – هر شهری و هر دیهی را چند نوبت کُشِش و غارت کردند و سالها آن تشویش برداشت. و هنوز تا رستخیر اگر توالد و تناسل باشد، غلبهء مردم به عُشر آنچ بوده نخواهد رسید! و آن اخبار از آثار اطلال و دَمَن توان شناخت که روزگار عمل خود بر ایوانها چگونه نگاشته است. (ج ۱ ص ۷۵)

کُشش = کشتن. کشتار
بر عقب تسکین بقایا: برای ساکن کردن باقی مانده‌ی مردمان
اقبال بر عمارت نمودن: روی به ساخ و ساز آوردن
عُشر: ده یک، یک دهم
اطلال و دمن: ویرانی‌ها

سخن جوینی نشان می‌دهد که کشتار چه اندازه بوده که به نظر وی اگر تا رستاخیز مردم زاد و ولد کنند به یک دهم جمعیت پیش از مغول نخواهد رسید!

البته چند دهه پس از تازش چنگیز، ایرانی مشهور خواجه نصیرالدین توسی، با برانگیختن نوه‌ی چنگیز به نام هلاگو، نیروی ویرانگر مغولان را به سوی بغداد هدفگیری کرد و بساط خلیفگان مفت‌خور عباسی را برچید! هلاگو برای این که خون مستعصم آخرین خلیفه‌ی عباسی بر زمین ریخته نشود فرمان داد او را در نمدی پیچیدند و آن قدر او را مالیدند که مرد! چیزی که عوض دارد گله ندارد!

متاسفانه هنوز ویرانگری مغولان تازه بود و ایرانیان تازه داشتند بهبود می‌یافتند که این بار بلای ویرانگر تیمور لنگ به این سرزمین نازل شد و در اصفهان از کله‌ها مناره ساخته شد و آنچه همه می‌دانند.

شنبه ۱۷/مهر/۱۳۸۹ – ۹/اکتبر/۲۰۱۰

استان‌های ارّان و شروان و ایروان و تالش و گرجستان و قفقاز در طی تجاوزهای روسیه‌ی تزاری در زمان قاجار و پس از عهدنامه‌های ننگین گلستان و ترکمان‌چای (۱۲۴۳ ق. / ۱۲۰۶ خ. / ۱۸۲۸ م.) از ایران جدا شد. دولت تزاری و پس از آن دولت استالین آغاز کردند به فعالیت فرهنگی برای بریدن پیوندهای دیرینه‌ی این بخش از ایران با دیگر بخش‌های ایران. و بهترین راهی که یافتند ایجاد دشمنی بین ترک‌زبان و پارسی‌گویان بود. در آن زمان گذشته از پارسی‌گویان قفقاز حتا ترک‌زبانان قفقاز نیز برای نوشتار ادبی و علمی خویش زبان پارسی را به کار می‌بردند. کم کم زبان ترکی به عنوان زبان غالب جای زبان پارسی را گرفت و آموزش پارسی در مدرسه‌ها محدودتر و محدودتر و سپس ناپدید شد. استالین برای پروژه‌ی ملت‌سازی خود و از آنجا که به خطه‌ی شیران آذربایجان ایران چشم طمع دوخته بود، نخست نام منطقه‌ی شمال قفقاز را به «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان» برگرداند. این کار با مخالفت ایرانیان آذری مانند احمد کسروی تبریزی روبرو شد. پس از مدتی افسانه‌ی تقسیم «آذربایجان» به دو منطقه‌ی «شمالی» و «جنوبی» در میان مردم ارّان رایج شد. در سال ۱۳۲۴ نیز نیروهای ارتش سرخ شوروی در پشتیبانی جعفر پیشه‌وری و دیگر عضوهای «فرقه‌ی دموکرات» دوباره به ایران تجاوز کردند و آذربایجان را اشغال کردند. اما با کاردانی نخست وزیر وقت، قوام، نیروهای شوروی مجبور شدند که ایران را ترک کنند.

نظامی و شعر سرودن به ترکی
یکی از کارهای ویرانگر فرهنگی استالین «دزدیدن نظامی گنجوی» و ترک اعلام کردن او بود. وی گفت «نظامی گنجوی از شخصیت‌های براداران آذربایجانی ما است و نباید به ایرانیان تسلیم شود». وی با تفسیر غلط و مغرضانه‌ی این بیت در داستان «لیلی و مجنون» نظامی

ترکی صفت وفای ما نیست ———– ترکانه سخن سزای ما نیست

این افسانه را ساخت که نظامی می‌خواسته این داستان را به زبان ترکی بگوید اما فرمانروای آن زمان او را وادار کرده است که به پارسی شعر بگوید! حال آن که «ترکانه سخن» هیچ ربطی به «شعر ترکی» یا «سخن به زبان ترکی» ندارد بلکه معنای آن «سخن پست» و شیوه‌ی سخن ترکان است که در آن زمان کوچ‌نشین و غیرشهری و بددهان بودند. زیرا بی‌درنگ در بیت بعد می‌گوید:

آن کز نسب بلند زاید ———— او را سخن بلند باید

پس از استالین پان‌ترکانی چون «دکتر جواد هیات» تا آنجا پیش رفتند که گفتند زبان مادری نظامی ترکی بوده و نظامی برخی از مثل‌های ترکی را به پارسی ترجمه کرده و در شعرهای خود آورده است مانند این مثل:

نمی‌خواهی که زیر افتی چو سایه ———– مشو بر نردبان جز پایه پایه

به گفته‌ی جواد هیات لت دوم این شعر «ترجمه‌ی پارسی» این «مثل ترکی» است: «نردبانی پیله پیله چیخارلار»! یا نظامی می‌گوید: «کس نگوید که دوغ من تُرُش است». به گفته‌ی جواد هیات این نیز «ترجمه‌ی پارسی» این مثل ترکی است «هئچ کس اوز آیرانینا تُرُش دئه مز»! البته واضح و مبرهن است که «نردبان» و «پله» و «هیچ کس» و «ترش» همه‌ی واژه‌های ناب ترکی هستند! باید از جناب دکتر پرسید «مگو حرفی که هشیاران بخندند» معادل کدام مثل ترکی بوده که نظامی به پارسی ترجمه کرده است؟

استالین بدین نیز بسنده نکرد و موضوع دیگری را نیز جعل کرد:

دیوان ترکی نظامی!
استالین هم چنین گفت «نظامی بیشتر کارهایش را به زبان پارسی نوشته است». یعنی کارهایی هم به زبانی جز پارسی دارد. اما در طول تاریخ ادبیات این پهنه‌ی گسترده از زمین، هیچ گاه نشانی از اثر دیگری از نظامی به زبان دیگری به دست نیامده بود. خود نظامی نیز در تمام شعرهای خود به همه‌ی آثار خویش اشاره کرده است و تنها از پنج گنج و یک دیوان غزل و قصیده نام برده است. برای همین گشتند و گشتند تا این که دیوان نظامی قونیوی را یافتند که چند سده پس از نظامی گنجوی در شهر قونیه زندگی کرده بود. این دیوان را به نام دیوان شعرهای ترکی نظامی گنجوی چاپ و پخش کردند! امروزه نیز هنوز برخی باور کرده‌اند که این دیوان سروده‌ی نظامی گنجوی است.

در راستای دزدیدن نظامی دروغ‌های فراوانی ساخته شد که دوست گرامی «دکتر علی دوست‌زاده» در مقاله‌ی مفصلی در پایگاه ارزشمند آذرگشنسپ به همه‌ی آنها پرداخته است. من در اینجا با کمی طنز به داستان زن نظامی می‌پردازم که شاید در آن مقاله کمتر بدان پرداخته شده باشد.

داستان زن نظامی
بر پایه‌ی پژوهش استاد سعید نفیسی و نوشته‌های خود نظامی و زمان سروده شدن کتاب‌هایش، نظامی در سال ۵۴۰ ق. / ۵۳۴ خ. / ۱۱۴۵ م. در شهر گنجه زاده شد. گویا در زمان سرودن نخستین اثر خود یعنی «مخزن‌الاسرار» (سال ۵۷۲ ق. / ۵۵۵ خ. / ۱۱۷۶ م.) پیران بر جوانی او رشک برده و او را می‌آزردند. به طوری که مجبور شد بسراید:

در کهن انصاف نَوان کم بوَد ——— پیر هواخواه جوان کم بوَد

نظامی در آثار خود چندین بار به زن و فرزند خویش اشاره کرده است. فرمانروای شهر «دربند» در ارّان دختر ترکی را به او می‌فرستد و نظامی با آن دختر ازدواج می‌کند. از این زن نخست، نظامی دارای فرزندی به نام محمد می‌شود. محمد نظامی در زمان سروده شدن کتاب سوم نظامی یعنی «لیلی و مجنون» در سال ۵۸۴ ق. / ۵۶۷ خ. / ۱۱۸۸ م. چهارده ساله بوده است (ای چارده ساله قرة العین). بنابراین زمان تولد این پسر ۵۷۰ ق. / ۵۵۳ خ. / ۱۱۷۴ م. بوده و ازدواج نظامی با این همسر باید پیش از ۵۷۰ ق. یعنی پیش از سرودن مخزن‌الاسرار بوده باشد. نظامی این زن خویش را بسیار دوست می‌داشت اما شوربختانه اما این زن جوانمرگ می‌شود و نظامی در پایان داستان دوم خود یعنی «خسرو و شیرین» در سال ۵۷۶ ق. پس از سرودن بخش جوانمرگ شدن شیرین به یاد جوانمرگ شدن همسر خویش می‌افتد و چنین می‌سراید:

در این افسانه شرط است اشک راندن ——— گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
به حکم آن که آن کم زندگانی ———– چو گل بر باد شد روز جوانی
سبک‌رَو چون بُت قبچاق من بود ———— گمان افتاد خود کآفاق من بود
همایون پیکری نغز و خردمند ————– فرستاده به من دارای دربند
پرندش درع و از درع آهنین‌تر ———– قباش از پیرهن تنگ‌آستین‌تر
سران را گوش بر مالش نهاده ———— مرا در همسری بالش نهاده
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج ————— به ترکی داده رختم را به تاراج
اگر شد ترکم از خرگه نهانی ————- خدایا ترکزادم را تو دانی!

در سال‌های ۱۳۱۴ خ. / ۱۹۳۵ م. که مرحوم حسن وحید دستگردی (درگذشته 1321 خ.) نخستین چاپ ویراسته‌ی آثار نظامی را بر پایه‌ی ۳۰ دستنویس خطی منتشر کرد برداشتش از این بیت چنین بود که نام زن نظامی «آفاق» بوده است. حال آن که در گذشته بیشتر مردم و به ویژه شاعران کمتر نام همسر خویش را در نوشته‌هایشان می‌آوردند. استاد سعید نفیسی نیز همان زمان این برداشت را نادرست دانست و در دیباچه‌ی دیوان غزل‌ها و قصیده‌های نظامی که خود در سال ۱۳۳۶ خ. / ۱۹۵۷ م. منتشر کرد دوباره یادآوری کرد که

مرحوم وحید دستگردی استنباط عجیبی کرده و نام این کنیزک و همسر نظامی را «آفاق» دانسته است و متوجه نبوده که مراد وی [=نظامی] از «گمان افتاد خود کآفاق من بود» این نیست که نامش آفاق بوده بلکه مقصود این است که چنان به او دل بسته بوده است که او را همه چیز خود می‌دانسته و در نزد او جانشین همه‌ی آفاق و در برابر همه‌ی آفاق بوده است. البته در زمان ما معمول شده است که نام زنان را «آفاق» بگذارند اما در زمان نظامی این کلمه در نام زنان معمول نبوده و نظیر آن در جای دیگر دیده نشده است و بسیار بعید می‌نماید که نام این همسر نظامی آفاق بوده باشد.

نظامی باز هم زن می‌گیرد اما زن‌های دیگرش نیز پیش از خودش می‌میرند و از آنها دارای فرزندی نشد. خود وی در پایان دفتر نخست اسکندرنامه یعنی اقبالنامه چنین می‌گوید:

مرا طالعی طُرفه هست از سخن ——— که چون نو کنم داستان کهن
در آن عید کآن شکرافشان کنم ———– عروسی شکرخنده قربان کنم!
چو حلوای «شیرین» همی‌ساختم ———– ز حلواگری خانه پرداختم
چو بر گنج «لیلی» کشیدم حصار ———– دگر گوهری کردم آنجا نثار
کنون نیز چون شد عروسی به سر ———— به رضوان سپردم عروسی دگر!
ندانم که با داغ چندین عروس ————- چه گونه کنم قصه‌ی روم و روس
بِه ار نارم اندوه پیشینه پیش ————- بدین داستان خوش کنم وقت خویش

یعنی در کل نظامی سه بار زن گرفته و هر سه زن جوانمرگ شده‌اند.

عاشقان سینه‌چاک استالین یعنی پان‌ترکان نیز از برداشت اشتباه وحید دستگردی ذوق زده شدند و به اصطلاح «بُل» گرفتند. اما آفاق نام ترکی نبود. به همین خاطر برای این نام ریشه‌سازی ترکی نیز کردند! و آن را در اصل «آپ آق» (ap aq/ak) یعنی «بسیار سپید» دانستند. اما مشکل اینجا بود که نظامی مانند دیگر پارسی‌زبانان می‌توانسته راحت «آپ آق» را بگوید و نیازی به تبدیل آن به «آفاق» نداشته. همان گونه که قپچاق را نیز گفته است. از این رو در شکلی که پان‌ترکان می‌نویسند (از جمله در نوشته‌های جواد هیات) قپچاق نیز به شکل «قفچاق» نوشته شده است تا همه چیز جور درآید!!

حال اگر قرار باشد نام زن نظامی را «آفاق» بدانیم این بیت‌های نظامی را چه گونه باید تفسیر کرد؟

۱) خسرو و شیرین

ز عشق آفاق را پردود کردم ———– خرد را دیده خواب‌آلود کردم

در ماه عسل که اول عشق بوده یک بار نظامی خواب آلود بوده و در زمان آشپزی دود زیادی در چشم آفاق خانم می‌کند.

جوابش داد کای از مهتران طاق ———– ندیدم مثل تو مهمان در آفاق

آفاق خانم یکی از دوستانش را به مهمانی دعوت کرد و نظامی در زمان خداحافظی به او گفت: ما در مهمان‌های آفاق خانم تاکنون مانند شما نداشتیم.

گهی گفت: «ای سحر! منمای دندان! ———- مخند! آفاق را بر من مخندان!»

یک نفر به نام سحر (خواهر کوچک نظامی یا شاید زن مزاحم همسایه؟) دندانش را نشان می‌داده و نظامی را مسخره می‌کرده و آفاق خانم را هم به خنده می‌انداخته.

بگفت: «ار من کنم در وی نگاهی؟» ——— بگفت: «آفاق را سوزم به آهی»

خسرو پرویز از فرهاد می‌پرسد: اگر من به شیرین نگاه کنم تو چه کار می‌کنی؟ فرهاد هم می‌گوید من هم چنان آهی می‌کشم که زن راوی داستان یعنی آفاق خانم را بسوزانم! شاید اینجا نظامی می‌خواهد مردن زنش را به گردن فرهاد بیندازد!

۲) در لیلی و مجنون
نظامی دوباره یاد زنش می‌افتد و می‌گوید:

صاحب هنری به مردمی طاق ———– شایسته‌ترین جمله آفاق

آفاق خانم صاحب هنر و در مردمداری تک و شایسته‌ترین همسر بود. شاید بتوان نتیجه گرفت که آفاق خانم فارغ‌التحصیل رشته‌ی هنرهای زیبا از دانشگاه باکو بوده!

۳) در هفت پیکر
چندین سال پس از مرگ آفاق، بالاخره نظامی گنجوی در بهرام‌نامه یا هفت‌پیکر درباره‌ی چگونگی مرگ یا در واقع کشته شدن آفاق خانم در یک بیت فشرده، پرده از راز هولناکی برمی‌دارد:

از پی جان‌درازی شه شرق ———- کردم آفاق را به شادی غرق

شاه شرق – یعنی همان شاهی که نظامی را مجبور کرده بود لیلی و مجنون را به جای ترکی به زبان پارسی بسراید – بالاخره نظامی را شست‌وشوی مغزی می‌دهد و او را با ترکان بد می‌کند. نظامی هم که اینک یک «پان‌فارس شوونیست» شده بود برای جان‌درازی یا همان طول عمر پادشاه به خانه می‌آید و با شادی تمام، زن ترکش یعنی «آفاق» خانم را در وان حمام غرق یا خفه می‌کند!

آدینه ۱۶/مهر/۱۳۸۹ – ۸/اکتبر/۲۰۱۰

می‌دانیم که زبان پارسی نو یا دری – که فرزند و دنباله و فرگشته‌ی طبیعی پارسی میانه (پهلوی) است – پس از اسلام هم چنان در میان مردم جاری و روان بود اما در کارهای اداری و دولتی کم کم جای خود را به عربی داده بود. داستان برگردان دیوان از پارسی به عربی در زمان «حجاج ابن یوسف ثقفی» و خودداری «زادان فرخ» از این کار شناخته است («دو قرن سکوت» استاد زرین‌کوب، ص ۱۱۹) و شاید آن را در مطلبی جداگانه بنویسم.

پس از پاگیری دولت‌های محلی ایرانی به ویژه با صفاریان و زیاریان زبان پارسی دوباره به صحنه بازگشت. این که در تذکره‌ها آمده محمد بن وصیف سگزی (سگستانی=سیستانی) نخستین کسی است که شعر پارسی گفت بیشتر جنبه‌ی رسمی و تاریخی دارد. وگرنه اگر شعر سرودن به زبان پارسی در میان مردم آشنا نبود، وصیف سگزی نمی‌توانست به محض این که یعقوب لیث در پاسخ چکامه‌ی عربی او فرمود «از آن سخن که من اندرنیابم چه سود؟» از فردا قصیده‌ی پارسی بگوید!

تا زمانی که دولت‌های ایرانی بر سر کار بودند زبان پارسی در نوشتن آثار بیشماری در زمینه‌های گوناگون از دولتداری و نامه‌نگاری و پزشکی و ریاضی و تاریخ و جغرافی و تفسیر و … به کار می‌رفت. اما با قدرت گرفتن غزنویان و سلجوقیان و نفوذ دوباره‌ی خلیفگان عباسی نوشتن کتاب‌های علمی به پارسی کم شد.

یکی از کتاب‌های مهم و مشهور جغرافی در دوران سامانیان کتاب «حدود العالم من المشرق الی المغرب» یا «کرانه‌های جهان از خاور تا باختر» نام دارد که متاسفانه نام نویسنده‌اش دانسته نیست اما می‌دانیم که در سال ۳۷۲ ق. / ۳۶۱ خ. / ۹۸۲ م. نوشته شده و به «ابوالحارث محمد ابن احمد» یکی از امیران «آل فریغون» یا «آل اَفریغ» یا «اَفریغیان» در گوزکانان (نزدیک بلخ) تقدیم شده است. به نوشته‌ی استاد بهار «این خاندان از خاندان‌های کهن و نجیب و ادب‌پرور و علم‌دوست بودند که ممدوح شاعران و مقصد عالِمان اطراف از تازی و دهقان [=ایرانی] بوده‌اند». به نظر دکتر پرویز اذکایی همدانی واژه‌ی «افریغ» در اصل «اپ-آریگ» بوده یعنی «از نسل آریایی» و همان گونه که در زیر از حدود العالم آورده آنان خود را فرزندان شاه فریدون می‌دانستند.

در این کتاب نام تمام ناحیه‌های شناخته شده در آن دوران را با شرح موقعیت جغرافیایی، آب و هوا، مردم، زبان، دین، فرآورده‌های کشاورزی و دستی و … برشمرده است. همانگونه که از نامش پیدا است از هند و چین گرفته تا روم و مصر و لیبی و شمال افریقا را گفته است. اینک بخش‌های از کتاب را برای سود خوانندگان می‌آورم.

مقدمه:

سپاس خدای توانا[ی] جاوید را، آفریننده[ی] جهان و گشاینده[ی] کارها و راه نماینده بندگان خویش را به دانش‌هاء گوناگون. و درود بسیار بر محمد و همه[ی] پیغمبران.

به فرخی و پیروزی و نیک‌اختری امیر السید الملک العادل «ابی الحرث محمد ابن احمد» امیرالمومنین – اطال الله بقاه – و سعادت روزگار وی، آغاز کردیم این کتاب را اندر صفت زمین، در سال سیصد و هفتاد و دو از هجرت پیغمبر صلوات الله علیه. و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین و نهاد وی، و مقدار آبادی و ویرانی وی، و پیدا کردیم همه[ی] ناحیتهاء زمین و پادشاهیهای وی آنچ معروف است با حال هر قومی کاندر ناحیتهاء مختلفه [است] و رسمهاء ملوک ایشان چونانک اندر این روزگار هست. با هر چیزی کی از آن ناحیت خیزد. و پیدا کردیم همه[ی] شهرهای جهان را که خبر او بیافتیم اندر کتابهاء پیشینگان، و یادکرد حکیمان، با حال آن شهر به بزرگی و خُردی و اندکی و بسیاری نعمت و خواسته و مردم و آبادانی و ویرانی و نهاد هر شهری از کوه و رود و دریا و بیابان….

سخن اندر ناحیت‌ها
ناحیتی از ناحیتی به چهار روی جدا گردد: یکی به اختلاف آب و هوا و زمین و گرما و سرما. و دوم به اختلاف دین‌ها و شریعت‌ها و کیش‌ها. و سیّم به اختلاف لغات و زبان‌های مختلف. و چهارم به اختلاف پادشاهی‌ها. و حد ناحیتی از ناحیتی دیگر به سه چیز جدا شود: یکی به کوهی خُرد یا بزرگ که میان دو ناحیت بگذرد. دوم به رودی خُرد یا بزرگ که میان دو ناحیت برود. و سوم به بیابانی خُرد یا بزرگ که میان دو ناحیت اندر باشد.

اما رومیان گفتند که همه[ی] آبادی جهان سه قِسم است: یک قسم آن است که مشرق وی دریای اقیانوس شرقی است و حد تغزغز و خرخیز [=قرقیز]، و جنوب آن بحر اعظم است تا به قُلزُم، و مغرب وی ناحیت شام است و روم تا به خلیج قسطنطنیه و حدود صقلاب. و آخر حدود آبادانی جهان است. و این قِسم را «آسیه الکُبریٰ» خوانند. و این قِسم دو سِیَک همه[ی] آبادانی است که اندر ناحیت شمال است.

قسم دوم: مشرق وی اول حدود مصر است از خط استوا تا به دریای روم. و جنوب او بیابان است که میان بلاد مغرب است و میان بلاد سودان، و مغرب وی دریای اقیانوس مغربی است، و شمال او دریای روم است و این قسم را لوبیه خوانند و این قسم دوازده یک آبادانی همه[ی] جهان است اندر شمال.

و قسم سیّم مشرق او خلیج قسطنطنیه است و جنوب وی دریای روم است و مغرب وی دریای اقیانوس مغربی است و شمال وی آخر آبادانی جهان است اندر شمال و این قسم را ازونی خوانند و این قسم چهاریک آبادانی جهان است.

بحر اعظم=اقیانوس هند
خرخیز: سرزمین قرقیزان
قُلزُم=دریای سرخ
خلیج قسطنطنیه=دریای سیاه
صقلاب=اسلاو. سرزمین روسها و اوکراین
آسیه الکبری = آسیای مِهتر یا مِهین. در برابر آسیای کهتر یا کهین (آناتولی)
دو سِیَک: دو سوم (سیک = سه یک. یک سوم)
دریای روم: مدیترانه
بلاد مغرب: کشور مغرب یا آنچه به اشتباه امروزه در ایران مراکش خوانده می‌شود. مراکش نام یکی از شهرهای مغرب است. در انگلیسی این نام به شکل Morroco درآمده است!
اقیانوس مغربی: اقیانوس اطلس
ازونی: به احتمال اروپی (اروپا) بوده است.

اما وصف بخش‌هایی از خراسان

خراسان:
ناحیتی است مشرق وی هندستان است و جنوب وی بعضی از حدود خراسان است و بعضی بیابان کرکس کوه. و مغرب وی نواحی گرگان است و حدود غوز و شمال وی رود جیحون است و این ناحیتی است بزرگ با خواسته‌[ی] بسیار و نعمتی فراخ و نزدیک میانه‌ی آبادانی جهان است. اندر وی معدن‌های زر است و سیم و گوهرهایی که از کوه خیزد و از این ناحیت اسب خیزد و مردمانی جنگی…این ناحیت است با هوای درست و مردمان با ترکیب قوی و تن درست. و پادشای خراسان اندر قدیم جدا بودی و پادشاه ماوراءالنهر جدا، و اکنون هر دو یکی است. و میر خراسان به بخارا نشیند و ز آل سامان است و از فرزندان بهرام چوبین اند و ایشان را ملک مشرق خوانند.

نشابور: بزرگترین شهری است اندر خراسان و بسیارخواسته‌تر. یک فرسنگ اندر یک فرسنگ است و بسیارها مردم است و جای بازرگانان است و مستقر سپاه سالاران است و او را قُهَندِز است و رَبَض است و شهرستان است و بیشتر آب این شهرها از چشمه‌ها است که اندر زمین بیاورده‌اند…

سبزوار: شهرکی است خُرد بر راه ری و قصبه‌ی روستای بیه است.

سبراین: شهری است آبادان و بانعمت.

باورد: اندر میان کوه و بیابان است جایی بسیار کشت و برز و هوایی درست و مردمانی جنگی.

طوس: ناحیتی است و اندر وی شهرکها است چون طوران، نوقان، بروغون، رایکان و بنواذه. اندر میان کوه‌ها است و اندر کوه‌های وی معدن پیروزه است و معدن مس است و سرب و سُرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان و شلواربند و جورب خیزد. به نوقان مرقد مبارک علی ابن موسی الرضا است و آنجا مردمان به زیارت شوند و هم آنجا گور هارون الرشید است.

گوزکانان: ناحیتی است آبادان و بانعمت بسیار و با داد و عدل و ایمن و این ناحیتی است که مشرق او حدود بلخ است و تُخارستان تا به حدود بامیان، و جنوب وی آخر حدود غور است و حد بُست، و مغرب وی حدود غَرچستان است و قصبه‌ی بشین است تا به حدود مرو، و شمال وی حدود جیحون است. و پادشای این ناحیت از ملوک اطراف است و اندر خراسان او را «ملک کوزکانان» خوانند و از اولاد افریدون است …

خواسته: دارایی. ثروت. بسیارخواسته‌تر: ثروتمندترین. داراترین
بیه: بیهق
سبراین: اسفراین
باورد: ابیورد
طوران: طابران. زادگاه فردوسی توسی
شبه: سنگ خرمهره
سنگ فسان: سنگ تیزکن.
جورب: عربی شده‌ی گورب. جوراب

قُهَندِز: معماری شهرهای قدیم ایرانی سه بخش داشته است: کهن‌دژ که مرکز اداری و حکومتی بوده است. شهرستان یا شارستان: یعنی بخش شهری و مردم‌نشین. ربض: به معنای باروی شهر و منظور بخشی است که درون بارو باشد. کهن‌دژ معمولا بر جای بلندی ساخته می‌شده است.

کمی هم وصف دیلمان:

سخن اندر ناحیت دیلمان و شهرهای وی
… مستقر سپهبدان به لشکرگاهی است بر نیم فرسنگ از شهر. و اندر وی مسلمانان‌اند و بیشتر غریب‌اند و پیشه‌ور و بازرگانان، زیراک مردمان این ناحیت جز لشکری و برزیگر نباشند. و به هر پانزده روزی اندر وی روز بازار باشد. و از همه[ی] این ناحیت مردمان و کنیزکان و غلامان آراسته به بازار آیند و با یکدیگر مزاح کنند و رود زنند و دوستی گیرند. و رسم این ناحیت چنان است که هر مردی که کنیزکی را دوست گیرد، او را بفریبد و ببرد و سه روز بدارد، هر چون که خواهد. آنگه به بر پدر کنیزک کس فرستد تا او را به زنی به وی دهد. و اندر نواحی وی چشمه‌های آب است که به یک سال اندر چندین بار بیشترین مردم این ناحیت آنجا شوند آراسته با نبید و رود و سرود و پای کوفتن. آنجا حاجتها خواهند از خدای و آن را چون تعبّدی دارند و باران خواهند به وقتی کشان بیاید و آن باران بیاید.

سپهبدان: خاندان اسپهبد از بازماندگان اشکانیان در طبرستان. زیاریان از خاندان اسپهبد بودند.
کنیزک: دخترک.
غلامان: پسران
دوست گیرد: خوشش بیاید
هر چون: هر گونه
رود: ساز. رود زنند: ساز می‌نوازند

اما وصف روس:

سخن اندر ناحیت روس و شهرهای وی
ناحیتی است که مشرق وی کوه بجناک است و جنوب وی رود روتا است و مغرب وی صقلاب است و شمال وی ویرانی شمال است. و این ناحیتی بزرگ است و مردمانی بدطبع اند و بزرگ و ناسازنده و شوخ‌روی و ستیزه‌کار و حرب‌کن. و ایشان با همه‌[ی] کافران که ز گرد ایشان اند حرب کنند و بهتر آیند. … اندر گروهی از ایشان مروت است. و طبیبان را بزرگ دارند. و ده یک همه‌[ی] غنیمت‌ها و بازرگانی‌های خویش هر سالی به سلطان دهند…. کلاه‌های پشمین به سر برنهاده دارند دُم از پس قفا فروهشته. و مرده را با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه به گور فرونهند. و طعام و شراب با ایشان به گور نهند.

بجناک: شاید کوه اورال
روتا: شاید رود دُن
ویرانی شمال: شاید قطب شمال یا سیبری
گویا کلاه‌های دم‌دار روسی از قدیم رایج بوده است!

می‌بینیم که زبان پارسی به چنان بلندی و پختگی رسیده بوده است که پس از هزار سال هم چنان برای ما فهمیدنی و آشنا است. و این نمی‌تواند نتیجه‌ی سد سالی باشد که از زمان یعقوب لیث گذشته است.

دستنویس‌ها و چاپ‌های حدود العالم
آنچه امروزه در دست است بر پایه‌ی دستنویسی است که در سال ۶۵۶ ق. / ۶۳۶ خ. / ۱۲۵۸ م. تهیه شده است. این نسخه را روس‌ها در سال ۱۸۹۲ م. / ۱۲۷۰ خ. / ۱۳۰۹ ق. در شهر بخارا یافتند. در سال ۱۹۳۰ م. / ۱۳۰۹ خ. خاورشناس روسی «بارتولد» تصویر آن را منتشر کرد. هفت سال بعد در سال ۱۹۳۷ م. / ۱۳۱۶ خ. خاورشناس روسی «ولادیمیر مینورسکی» آن را به انگلیسی ترجمه کرد.

گویا نخستین گونه‌ی چاپی آن در سال ۱۳۱۳ خ. / ۱۹۳۴ م. در تهران به دست آقای سیدجلال‌الدین تهرانی انجام شده است. در سال ۱۳۴۰ خ. / ۱۹۶۱ م. نیز استاد منوچهر ستوده این کتاب را با کمک انتشارات طهوری در تهران به زیور چاپ آراست. به تازگی نیز در سال ۱۳۸۳ خ. / ۲۰۰۴ م. سه تن به نام‌های غلامرضا ورهرام، میرحسین شاه، و مریم میراحمدی یادداشت‌هایی بر این کتاب افزوده‌اند و کار خود را به نام «تعلیقات بر حدود العالم من المشرق الی المغرب، تالیف ۳۷۲ ق.» به دست انتشارات دانشگاه الزهرای تهران منتشر کرده‌اند.

متن‌های نقل شده در بالا از جلد نخست کتاب ارزشمند «هزار سال نثر پارسی» در سه جلد به کوشش زنده‌یاد کریم کشاورز (انتشارات آموزش، چاپ نخست ۱۳۴۵ خ.) و نیز جلد دوم کتاب سبک‌شناسی استاد بهار برداشته شده است.

پی‌نوشت
امروز به طور تصادفی به این صفحه در اینترنت برخوردم. به نظر می‌رسد عربان کتاب حدود العالم را از پارسی به تازی ترجمه کرده و هیچ سخنی هم نگفته‌اند که اصل آن کجایی است و به چه زبانی بوده است!!


عنوان:حدود العالم
نویسنده: يوسف الهادی!
ناشر: دار الثقافية
زبان: عربی!!
نشر: ۲۰۰۶

بعد هم ترجمه‌ی دیباچه را به عربی گذاشته‌اند! بدون هیچ توضیحی.

چهارشنبه ۱۴/مهرماه/۱۳۸۹ – ۶/اکتبر/۲۰۱۰

احمد ابن‌ یوسف‌ ابن‌ علی ابن ازرق‌ (شوال‌ ۵١٠ ق. / ١١١٧ – ١١١٨ م – مرگ پس از ۵٧٧ ق‌. / ‌۱۱۸۱ م.) مشهور به «ابن‌ازرق» تاریخ‌نگار و جغرافی‌دان‌ سده‌ی ۶ ق. ‌/ ۱۲ م.‌ است. او در شهر مَیّافارقین‌، از شهرهای‌ مهم‌ دیار بکر، در خانواده‌ای‌ اصیل‌ و سرشناس‌ زاده شد. دیار بکر – که امروزه بخشی از کشور ترکیه شده – از دیرباز جایگاه ایرانیان کردتبار بوده است. نیای‌ ابن‌ازرق یعنی «رییس‌ ابوالحسن‌ على‌ بن‌ ازرق»‌ یکى‌ از بزرگمردان مشهور زمان‌ خود بود و لقب‌ «رییس‌» نشان‌دهنده‌ی پایگاه‌ مهم‌ سیاسى-اجتماعى‌ او است.‌

ابن‌ازرق‌ به سرزمین‌های دیگر چون‌ روم (آناتولی)‌، ارمنستان‌، کُرج (=گرجستان)، قفقاز، تبریز، ری‌، نیشابور، حلب‌، بغداد و مداین‌ سفر کرد و درباره‌ی اوضاع‌ سیاسى‌، اجتماعى‌، رسم‌ها‌ و عادت‌های مردم آنجا‌ و رویدادهای‌ مهم رخ داده در آن منطقه‌ها در تاریخ‌ خود نوشته است.

ابن‌ازرق‌ در زمان سفر در گرجستان با پادشاه‌ آن‌ به نام‌ «دیمیتری پسر داوود» (دیوید) دیدار کرد و در همراهی او به برخی شهرهای زیر فرمان او چون ابخاز و دربند قفقاز به‌ گردش رفت. هنگام‌ اقامت‌ در تفلیس‌ (۵۴۸ ق‌ / ۱۱۵۳ م‌)، شاه‌ دیمتری‌ خودش ابن‌ازرق را به‌ محل‌ نبردی برد که‌ سی سال پیشتر در سال ۵۱۵ ق ‌/ ۱۱۲۱ م‌ میان‌ نیروهای‌ پدرش‌ داوود و سپاهیان‌ طغرل‌، نوه‌ی ملکشاه‌ سلجوقی، رخ‌ داده‌ بود و مسلمانان‌ شکست‌ سختی‌ خورده بودند. اما داوود برخوردهای‌ مردم‌نوازانه نسبت‌ به‌ مسلمانان‌ گرجستان‌ داشت و مقرراتى‌ به‌ سود آنان‌ وضع‌ کرده‌ بود. دیمتری‌ نیز شیوه‌ی مسلمان‌دوستی‌ پدرش‌ را دنبال‌ مى‌کرد. ابن‌ازرق‌ خود شاهد حضور دیمتری‌ در مسجد در نماز جمعه برای‌ شنیدن سخنان‌ خطیب‌ بوده‌ است‌.

ابن‌ازرق‌ در ۵۴۹ ق‌ / ۱۱۵۴ م‌ به‌ شهر دربند قفقاز می‌رود. دربند شهری است که خسرو یکم ساسانی (انوشیروان) آن را بر کنار دیوار بزرگ قفقاز بنا کرد، دیواری که ساسانیان ساختند تا از تازش‌های قوم‌های بیابانگرد به ایران و نیز روم پیشگیری کنند. ابن‌ازرق در حومه‌ی دربند به پسر جوانی برمی‌خورد که به زبان عربی سخن می‌گفت. شگفت زده می‌شود که چه گونه کسی در این منطقه به زبان عربی سخن می‌گوید. از وی می‌پرسد تو عربی را از کجا آموخته‌ای؟ می‌گوید از مادرم! عربی زبان مادری ما و قبیله‌ی ما است. پس از پرس‌وجوی بیشتر آشکار می‌شود که این قبیله از نوادگان بنی‌امیه هستند که پس از قیام مختار ثقفی برای خونخواهی حسین بن علی، امام سوم شیعیان، از عراق گریخته و نخست‌ به‌ خراسان‌، از آنجا به‌ اردبیل‌ و سرانجام‌ به‌ گرجستان‌ گریخته‌ و در این روستای در ده فرسنگی شهر دربند پناه گرفته‌اند. (برگرفته از درآیه‌ی «ابن‌ازرق» در «دایرت المعارف بزرگ اسلامی»)

ابن‌ازرق مسئولیت‌های مهم سیاسی و اجتماعی و اداری داشت و از این رو آگاهی‌های دقیق درباره‌ی زمانه‌ی خویش داشت. هم چنین کتاب‌های فراوانی را خوانده بود. وی در پایان عمر برای دل خویش کتابی نوشت به نام «تاریخ مَیّافارقین و آمِد» است. آمد یا آمیدا (Amida) یکی از شهرهای باستانی این منطقه است که در زمان ساسانیان مدتی در دست رومیان بود اما شاپور دوم ساسانی با رومیان جنگید و آن را گرفت. نبرد آمیدا یکی از نبردهای مشهور و مهم شاپور دوم ساسانی است. حتا بنای شهر مَیّافارفین را هم به خسرو یکم انوشیروان نسبت داده‌اند اما گویا این نسبت درست نیست. با توجه به بافت اجتماعی این منطقه در آن دوران، به گمان من ابن‌ازرق خود نیز کُرد بوده است اما گاه به اشتباه تاریخ‌نگار عرب خوانده می‌شود. از آنجا که ابن‌ازرق زاده‌ی مَیّافارقین است به او «ابن‌ازرق فارقی» نیز گفته می‌شود و کتابش نیز به نام «تاریخ فارقی» شناخته می‌شود.

از تاریخ ابن‌ازرق تاکنون دو دستنویس شناخته شده است که هر دو در بریتانیا هستند. در سال ۱۹۵۶ م. / ۱۳۳۵ خ. دکتر «بَدوی عبداللطیف عوض»، رییس دانشگاه الازهر مصر، بخشی از کتاب ابن‌ازرق را منتشر کرد که مربوط به حکومت خاندان کردتبار مروانیان می‌شود. چاپ دوم این کتاب نیز در سال ۱۹۷۴ م. / ۱۳۵۳ خ. در لبنان منتشر شد.

نام کتاب: تاریخ الفارقی: الدولة المروانیة
نویسنده: احمد بن یوسف بن علی بن الازرق الفارقی
ویراستار: دکتر بدوی عبداللطیف عوض (مدیر جامعة الازهر)
ناشر: دارالکتاب اللبنانی، بیروت.
سال: چاپ دوم ۱۹۷۴ م. / ۱۳۵۳ خ.
صفحه: ۳۵۵ ص عربی + ۶۲ ص انگلیسی

بخش ۳۵۵ صفحه‌ای عربی این کتاب شامل پیشگفتار ۴۰ صفحه‌ای دکتر عوض و ۲۴۰ صفحه متن تاریخ با پانویس و توضیح و ۷۰ صفحه نمایه‌های گوناگون (نام کسان و جاها و قبیله‌ها و …) است.

در دهه‌ی ۱۹۸۰ م. / ۱۳۶۰ خ. نیز پژوهشگری هلندی به نام خانم کارول هیلنبراند (Carole Hillenbrand) پایان‌نامه‌ی دکتری خود را درباره‌ی همین اثر انجام داد و در سال ۱۹۹۹۰ م./ ۱۳۷۱ خ. ترجمه‌ی انگلیسی آن را منتشر کرد:

نام کتاب: امیرنشین مسلمان در زمان جنگ‌های صلیبی: آغاز دولت اَرتُقیان
A Muslim Principality in Crusader Times: the Early Artuqid State
نویسنده: ابن‌ازرق فارقی
ویراستار: کارول هیلنبراند
ناشر: موسسه‌ی تاریخ و باستان‌شناسی هلند
سال: ۱۹۹۰ م. / ۱۳۷۱ خ.
صفحه: ۲۶۰

امسال نیز ترجمه‌ی پارسی کتاب ابن‌ازرق به نام «تاریخ میافارقین و دیاربکر» به دست دکتر حسین قره‌چانلو و جهاد دانشگاهی تهران در ۲۳۲ صفحه منتشر شده است.

این آشنایی را دادم تا به یکی از دروغ‌های پان‌ترکان درباره‌ی تاریخ ابن‌ازرق اشاره کنم. عادل باقراُف (Adil Baguirov)، از پان‌ترکان مشهور باکو، در نوشتاری درباره‌ی نظامی گنجوی، شاعر بزرگ ایرانی، برای این که نظامی را ترک نشان دهد به دروغ می‌نویسد: «تاریخ‌نگار عرب، ابن‌ازرق در تاریخ خود می‌نویسد که در سال ۱۰۷۰ م. شهر گنجه پایتخت ترکان بود».

از آنجا که باقراُف نام و نشان منبع خود را نمی‌گوید (چه رسد به شماره صفحه و ناشر و …) ما مجبوریم خودمان کمی جست‌وجو کنیم. بگذارید به رخدادهای سال ۱۰۷۰ م. نگاه کنیم که باقراُف نقل کرده است. این سال برابر است با سال ۴۶۳ ق. در تاریخ ابن‌ازرق تنها چیزی که در این سال یاد شده جنگ منازجرد است که از صفحه‌ی ۱۸۶ تا ۱۹۲ یعنی ۶ صفحه در شرح آن آمده است و در هیچ جای آن از گنجه و پایتخت ترکان خبری نیست. منازجرد همان ملازگرد یا منازگرد است که امروزه در انگلیسی به شکل تلفظ ترکی آن یعنی منزیکرت (Manzikert) گفته می‌شود. این نام واژه‌ای پارسی است یعنی شهری که مناز/ملاز ساخته است.

فرض کنیم که باقراُف تاریخ را اشتباه کرده است. بر پایه‌ی بررسی من در کتاب ابن‌ازرق که دکتر بدوی عوض منتشر کرده است نام گنجه دیده نشد و نام ارّان هم تنها دو بار آمده است به شرح زیر:

ص ۱۲۱) قیل: تزوج الامیر نصرالدولة بالفضلونیة بنت فضلون بن منوجهر صاحب ولایة أران و ارمینیة العلیا.

گفته می‌شود امیر نصرالدوله، «فضلونیه دخت فضلون» – پسر منوچهر فرمانروای ولایت ارّان و ارمنستان برین – را به زنی گرفت.

ص ۱۶۹) قیل: و کان تزوج اربع نساء منهم الفضلونیة بنت فضلون ابن منوجهر صاحب أران و ارمینیة، و السیدة بنت شرف الدولة و الفرجیة، و بنت سنخاریب ملک السناسنة التی کانت زوجة اخیه الامیر ابی علی.

گفته می‌شود که او چهار تن را به زنی گرفت از جمله «فضلونیه دخت فضلون» – پسر منوچهر فرمانروای ارّان و ارمنستان -، سیده دخت شرف‌الدوله و الفرجیه، و دخت سنخاریب شاه سناسنه که پیشتر زن برادرش امیر ابن علی بود.

می‌بینیم که هیچ نشانی از ترکان و پایتخت و گنجه نیست. گفتیم که کتاب عربی چاپ شده تمام تاریخ ابن‌ازرق نیست. هم چنین فکر نکنم آقای باقراُف عربی بداند. بنابراین اصلا فرض کنیم که او به ویراست عربی دسترس نداشته و از ویراست انگلیسی استفاده کرده است. متاسفانه با بررسی ویراست انگلیسی کتاب ابن‌ازرق منتشر شده به دست خانم هیلنبراند نیز ادعای باقراُف ثابت نمی‌شود.

در این کتاب نیز نام گنجه سه بار آمده اما هیچ یک سخنی از پایتخت ترکان بودن آن نمی‌گوید:

در صفحه‌ی ۳۸ چنین آمده است:
Sultan Toghril Beg, son of Sultan Muhammad, who was the ruler of Ganja and Arran and he sent a shihna to them

سلطان طغرل بیگ، پسر سلطان محمد [پسر ملکشاه سلجوقی] که فرمانروای گنجه و ارّان بود شحنه‌ای به سوی آنان فرستاد.

در صفحه ۴۳ چنین آمده است:
In the year 515 (1121-2) there was an earthquake in the city of Janza, which is Ganja.

در سال ۵۱۵ ق. / ۱۱۲۱ م. زمین‌لرزه‌ای در شهر جنزه یا همان گنجه رخ داد.

در صفحه‌ی ۵۸ چنین آمده است:
As for Sultan Toghril Beg, he sired Arsalan-Shah whose mother was the wife of the amir Eldiguz. He is now the Sultan from Isfahan, Hamadan, Azerbaijan and Arran up to the city of Ganja and Shamkur

اما طغرل‌بیگ، از او ارسلان شاه زاده شد که مادرش زن امیر ایلدگز بود. او اینک سلطان اصفهان، همدان، آذربایجان و ارّان است تا شهرهای گنجه و شمکور [شماکی؟/شماخی؟].

می‌بینیم که اینجا نیز ادعای باقراُف سندی نمی‌یابد. در ضمن توجه کنید که ابن‌ازرق آذربایجان و ارّان را جداگانه نام برده است و کسانی که می‌گویند شمال رود ارس همواره آذربایجان بوده، حرف نادرستی می‌زنند که به این موضوع پیشتر پرداخته شده و شاید دوباره بپردازم.

اما ببینیم جای دیگری از این کتاب نام ترکان آمده است یا نه. ابن‌ازرق در دو جا از ترکان زردپوست آسیای میانه چنین یاد می‌کند:

ص ۱۶۱) و کفاه الله شرهما! و کان هذا اول ظهور الترک بهذه الدیار، لم یکن رأوا صورهم!

(سال ۴۳۱ ظهور طغرل بیگ …) و خدا شر آن دو گروه را کم کناد! و این نخستین باری بود که ترکان در این دیار [=میافارقین] پیدا شدند و باشد که دیگر رویشان دیده مَشواد!

ص ۲۰۴) ذکر ولایة الامیر ناصرالدولة منصور ۴۷۶ ق
لانّه بعد موت نظام‌الدین و خروج البلاد عن ید ناصرالدولة وصلت البلاد الی الترک. و تغیّرت الولاة، و استولی علیها الظلم و الجور و الخراب، و افتقر اهلها.

همانا پس از مرگ نظام‌الدین و بیرون شدن سرزمین از دست ناصرالدین و افتادن آن به دست ترکان [سلجوقی]، شهرها و روستاها دگرگون شدند و ستم و بیداد و ویرانی بر آنها چیره شد و مردمان تهیدست شدند.

متاسفانه همان گونه که بارهای دیگر هم نشان داده‌ایم پان‌ترکان هرگز پایبند راستی و نقل وفادارانه از منبع‌های تاریخی و ادبی نیستند و یا از خودشان مطلب جعل می‌کنند و به بزرگان می‌بندند یا با بدخوانی و تفسیر به سود هدف‌های تجزیه‌طلبانه و فرموده‌های «استالین بزرگ»، سعی در به راه انداختن آشوب و از راه به در کردن بیگناهان می‌کنند.

به قول ابن‌ازرق: باشد که دیگر رویشان در این دیار دیده مَشواد! ایدون باد!

پی‌نوشت
این دروغ پان‌ترکان درباره‌ی ابن‌ازرق حتا در پایگاه مربوط به برنامه‌ی سازمان ملل برای توسعه‌ی جمهوری با-نام-دزدی-«آذربایجان» نیز راه یافته است. در اینجا نیز پان‌ترکان در صفحه‌ی مربوط به نظامی گنجوی، شاعر بزرگ ایرانی، نام او را به سبک ترکی «الیاس یوسف اوغلو»! نوشته‌اند و جمله‌ی جعلی از ابن‌ازرق را دو مرحله پیشتر برده و گنجه را نه تنها «پایتخت ترکان» بلکه «پایتخت بزرگ ترکان آذربایجانی» دانسته‌اند!

یک‌شنبه ۱۱/مهر/۱۳۸۹ – ۳/اکتبر/۲۰۱۰

یکی از شخصیت‌های ایرانی پس از اسلام که در انتقال دانش و فرهنگ ایران دوران ساسانی به دوران‌های بعدی نقش مهمی داشته است با نام «ابن مُقَفّع» شناخته می‌شود. در این نوشتار به طور فشرده به زندگی و آثار او می‌پردازم.

نام و نشان و تبار
نام اسلامی او «عبدالله ابن مقفع» است یعنی عبدالله پسر مقفع. پیش از اسلام آوردن کُنیه‌ی او «ابوعَمرو» بود و پس از مسلمانی کنیه‌اش هم «ابومحمد» شد.

نام ایرانی خود ابن‌مقفع روزبه است. اما برخی نام او را دادبه نوشته‌اند. ابن‌ندیم نام اسلامی پدرش را «مبارک» نوشته که شاید ترجمه‌ی عربی «روزبه» باشد. وی نام ایرانی پدرش را دادویه (Daduyeh) نوشته است و گاهی دادویه به شکل دادبه نوشته شده است. اما زُبیدی نام ایرانی پدرش را «داذجُشنَس» (دادگُشنَسپ) نوشته است. بنابراین نام ایرانی او روزبه یا دادبه پسر دادویه یا دادگشنسپ است. شکل پذیرفته شده روزبه پسر دادویه است. شاید دادویه شکل کوتاه و خودمانی دادگشنسپ بوده باشد، مانند کاکویه، سیبویه و بابویه.

دادویه از بزرگ‌زادگان و نژادگان استان فارس بود و اهل شهر گور. روزبه در حدود ١٠۶ ق، در شهر گور زاده شد. گور در اصل کوتاه شده‌ی «خُرّه اردشیر» به معنای فرّه و شکوه اردشیر است که پایتخت اردشیر پابکان بود. شهر گور بعدها رو به ویرانی نهاد اما در سده‌ی سوم ق. عضدالدوله‌ی دیلمی – که مانند بیشتر شاهان ایران پس از اسلام به دوران ساسانیان علاقه‌ی فراوانی داشت – آن شهر را آباد کرد و آن را فیروزآباد خواند. امروز هم به نام فیروزآباد در جنوب شیراز است.

زمانی که حجاج بن یوسف ثقفی، از فرمانداران دوران امویان، بر عراق حکم می‏راند، دادویه از جانب وی مأمور گردآوری خراج فارس شد. اما گویا در کار اموال ناروایی کرد و حجاج او را چندان شکنجه داد تا دستش تُرنجیده (کوفته، خرد شده) گشت. ترنجیده را در عربی «مقفع» گویند. بدین ترتیب دادویه به «المقفع» مشهور شد و فرزندش روزبه، «ابن المقفع» خوانده شد. دادویه با خانواده‌اش به بصره رفت.

مسلمان شدن ابن مقفع
ابن خَلّکان گوید: «عبداﷲ بن مقفع از اهل فارس و در آغاز مجوسی بود». دادویه و خانواده‌اش از جمله پسرش روزبه زرتشتی بودند هرچند نام‌های اسلامی بر خود گذاشته بودند و این رسمی بود که در دوران آغاز اسلامی رواج داشت. ابن‌مقفع در آغاز دبیر یا کاتب داود بن عمر بن هبیره می‌شود. گویا ابن مقفع برای پیشرفت در دستگاه دولتی عباسیان تصمیم می‌گیرد که مسلمان شود. داستان مسلمان شدن او را هیثم بن عدی چنین می‌نویسد که ابن مقفع شبی به نزد عیسا پسر علی، عموی منصور (خلیفه‌ی عباسی)، می‌رود و به او می‌گوید که «مسلمانی در دل من راه یافته و می‌خواهم به دست تو مسلمانی گیرم». عیسا می‌گوید «سزاوارتر است فردا در برابر مردم اسلام آوری» و ابن مقفع را شام در خانه‌ی خویش نگه می‌دارد. چون خوان بگستردند ابن مقفع به رسم زرتشتیان زمزمه گرفت. عیسا بدو گفت «با نیّت مسلمانی هنوز زمزمه‌ی مجوسان کنی؟» ابن مقفع در پاسخ گفت: «آری. نخواهم که شبی را بی‌دین به روز آورم!». روز بعد ابن مقفع به دست عیسا مسلمان شد. پس از آن ابن‌مقفع دبیر و کاتب عیسا عموی منصور، خلیفه‌ی عباسی، شد. اما همواره مسلمانی او با چشم تردید دیده می‌شد و متهم به زندیقی بود. جاحظ، تاریخ‌نویس عرب، نیز می‌گوید که ابن مقفع در دین خویش متهم بود.

سرانجام ابن مقفع
از آنجا که ابن مقفع دبیر عموی خلیفه بود، همواره والی بصره «سفیان بن معاویة ابن یزید بن مهلب بن ابی صفره» را سبک می‌داشت و ریشخند می‌کرد. هیثم بن عدی می‌نویسد که ابن‌مقفع سفیان را جز «ابن المُغتَلَمة» [=پسر ِ زن ِ تیزشهوت] نمی‌خواند و در این راه گزاف و اغراق رفتی». هم چنین، چون بینی سفیان بسیار بزرگ بود هرگاه ابن‌مقفع به نزد او می‌رفت می‌گفت: «سلامٌ علیکما» یعنی درود بر شما دو تن، یعنی بر تو و بر بینی تو! یا روزی سفیان می‌گفت: «من هیچگاه بر خاموشی پشیمانی نخوردم». ابن مقفع گفت «گُنگلاجی [=گنگی و گرفتگی زبان] زیب و آذین تو است. چگونه بر آن پشیمانی خوری؟» یا روزی دیگر، ابن مقفع در جمع از سفیان پرسید: «چه گویی در حکم ارث ِ مُرده‌ای که از او زنی و شویی باز مانده است؟» و سفیان می‌گفت: «سوگند با خدای که تن او ریزه ریزه از هم باز کنم».

تا این که عبدالله، عموی منصور خلیفه‌ی عباسی، ادعای خلافت کرد و سر به شورش برداشت. منصور سردار بزرگ ایرانی خویش، ابومسلم خراسانی، را به نبرد او فرستاد و عبدالله شکست خورد و گریخت. عبدالله به بصره به نزد برادر خود عیسا پناهنده شد. دو برادر عبدالله یعنی سلیمان و عیسا، دو عموی دیگر منصور، به نزد منصور رفتند تا برای برادر خویش خط امان بگیرند. منصور هم شفاعت آنان را پذیرفت و گفت امان‌نامه بنویسید تا من امضاء کنم. عیسا به دبیر خویش یعنی ابن‌مقفع گفت که زنهارنامه را به گونه‌ای بنویس که منصور دیگر نتواند او را بیازاد یا بکشد. گویا ابن‌مقفع نیز در گنجاندن شرایط سخت زیاده‌روی کرد و از جمله نوشت اگر منصور عموی خویش عبدالله را آزاد دهد، زنانش بی‌طلاق بر او حرام باد! چارپایانش وقف باد! همه‌ی بندگانش آزاد باد! و مسلمانان نیز از بیعت او رها باشند! وقتی نامه را برای امضاء به نزد منصور بردند بر او سخت گران افتاد و پرسید این زنهارنامه را که نوشته است؟ گفتند مردی به نام ابن‌مقفع، دبیر عمویت عیسا. منصور هم به سفیان، والی بصره، نامه نوشت و به کشتن ابن‌مقفع فرمان داد.

بلاذری می‌گوید عیسا در کار برادر خویش عبدالله به ابن مقفع گفت که به نزد سفیان رو و چنان و چنین کن. ابن مقفع گفت «جز مرا بدین امر گمار چه من از او بر جان خویش بیم دارم». عیسا گفت «دل بد مکن، من جان ترا پذرفتاری [پشتیبانی] کنم».

گفتیم که سفیان کینه‌ی شدیدی از ابن‌مقفع داشت و از سوی دیگر هم منصور به او فرمان کشتن ابن‌مقفع را داده بود. پس روزی که ابن مقفع به دیدار سفیان رفت، او را نگه داشتند تا همه بروند و او آخرین نفر باشد. سپس ابن مقفع را تنها به حضور پذیرفت و با او به اتاق دیگری رفت و در آن جا ابن مقفع را کشت.

چگونگی کشته شدن ابن مقفع
ابن مداینی گوید چون ابن مقفع به نزد سفیان درآمد، سفیان او را گفت «آنچه مادر مرا بدان برمی‌شمردی به یاد داری»؟ ابن مقفع هراسید و زنهار خواست. سفیان گفت «مادر من – چنان که تو گفتی – مغتلمه باد اگر ترا نکشم به کشتنی نو و بی‌مانند». پس فرمان کرد تا تنوری را برتافتند و اندام‌های او یک یک باز می‌کرد و در پیش چشم او به تنور می‌افکند تا جمله اعضای او بشد. پس سر تنور استوار کرد و گفت «بر مُثله‌ی تو مرا مؤاخذتی نرود، چه تو زندیقی بودی و دین بر مردمان تباه می‌کردی».

و برخی گویند که او را به چاه درافکند و چاه به سنگ بیانباشت. نیز گفته‌اند که او را به گرمابه کرد و در بر وی استوار کرد و او با دم حمام خفه شد.

چون سلیمان و عیسا از ابن مقفع پژوهیدند و دانستند که او تندرست به خانه‌ی سفیان رفت و بیرون نیامد، سفیان را در بند به نزد خلیفه بردند و گواهان آمدند و گواهی دادند. منصور گفت: اگر من سفیان را بکشم و ابن مقفع از این در درآمد و با شمایان سخن گفت، گمان می‌برید که من شمایان را نکشم؟!» چون گواهان این شنیدند از گواهی بازایستادند و سلیمان و عیسا نیز دم درکشیدند و دانستند کشتن ابن مقفع با رضایت منصور بوده است.

بدین ترتیب، ابن مقفع در جوانی و در سن سی و شش سالی کشته شد.

ابن خلکان سال کشته شدن ابن مقفع را سال ۱۴۵ ق. می‌آورد. اما از کتاب «اخبار بصره» نوشته‌ی عَمرو بن شیبه برمی آید که سال ۱۴۲ یا ۱۴۳ ق. بوده است.

آثار ابن مقفع
گفتیم که ابن‌خَلّکان ابن مقفع را «مشهور به بلاغت و دارنده‌ی آثار بدیع» می‌گوید. ابن ندیم هم وقتی از «ده سخنور شیوای جهان» («بُلَغای عشره‌ی ناس») ابن مقفع را نخستین آنان می‌شمارد. هم او در بخش شاعران می‌گوید ابن مقفع به عربی شعر می‌سروده و شعرهایش همه جا نقل می‌شود (مُقِل است). در بخش فرزانگاه (حکیمان) هم ابن مقفع را یکی از مترجمان و ناقلان حکمت و دیگر دانش‌ها از زبان پارسی به عربی می‌خواند. ابن ندیم هم چنین در کتاب «الفهرست» می‌گوید در گذشته ایرانیان شماری از کتاب‌های منطق و پزشکی را از یونانی و رومی به پارسی ترجمه کرده بودند و ابن مقفع و دیگران آنها را به عربی برگرداندند.

آثاری که ابن‌مقفع از زبان پارسی (پهلوی) به زبان عربی برگردانده است عبارتند از:
– کتاب تاجنامگ: به نام عربی «التاج فی سیرت انوشیروان» تاج در رفتار انوشیروان.
– کتاب خداینامگ: به نام عربی «سِیَر الملوک العجم» یعنی کردارهای پادشاهان ایران
– کتاب آیین نامگ: به نام «کتاب الآیین» در آیین‌های گوناگون ایرانیان چون آیین دربار و جنگ و …
– کتاب کلیلگ و دمنگ: با نام کلیله و دمنه
– مزدک‌نامگ: با نام عربی «کتاب مزدک»
– نامه‌ی تنسر
– ریکیهای سگستان: با نام عربی «عجائب سجستان» (شگفتی‌های سیستان)
– کتاب الادب الکبیر (سخنوری بزرگ)
– کتاب الادب الصغیر (سخنوری کوچک)
– کتاب «الدُرّة الیتیمة» (مروارید یکتا) در شیوه‌ی نگارش و نامه‌نگاری رسمی (به اصطلاح قدیم: فن رسائل). این کتاب گاه به اشتباه «الدُرّة الثمینه» (مروارید گرانبها) نوشته شده است. اصمعی گوید «الدرة الیتیمه» در فن خود نظیر ندارد.

قفطی هم در «اخبار الحکما» آورده است که ابن مقفع فاضلی کامل بود و نخستین کس است که میان مسلمانان به ترجمه‌ی کتاب‌های منطق پرداخت. کتاب‌هایی که ابن‌مقفع در زمینه‌ی منطق از پهلوی به عربی برگردانده عبارتند از:
– قاطیغوریاس (در یونانی: Kategorias در انگلیسی: Categories) به معنای زمره‌بندی یا رده‌بندی نوشته‌ی ارسطو
– ایساغوجی (Isagoge) نوشته‌ی فرفوریوس (Porphyry) اهل صور (Tyre – شهری در لبنان امروزی بر کرانه‌ی مدیترانه) که درآمدی است بر قاطیغوریاس ارسطو
– خلاصه‌ی «باری ارمینیاس» (در یونانی: Peri Herminias در انگلیسی: On Interpretation) به معنای «در تفسیر» نوشته‌ی ارسطو
– انالوطیقا (در یونانی: Analytika در انگلیسی: Analytics) به معنای «واکاوی» نوشته‌ی ارسطو

گفته‌اند ترجمه‌های ابن مقفع بسیار شیوا و با بیان روان و دلنشین است.

خاستگاه:
در آماده‌سازی این نوشتاری از فرهنگ دهخدا سود برده‌ام.

پنج‌شنبه ۸/مهرماه/۱۳۸۹ – ۳۰/سپتامبر/۲۰۱۰

گاهی درباره‌ی زبان پارسی میانه یا همان پهلوی گفته می‌شود که زبانی مرده است. به نظر من این سخن بیشتر به خاطر ناآشنایی با زبان پارسی میانه است. از این رو در این نوشتار می‌کوشم با آوردن برخی متن‌های نمونه به این پرسش پاسخ دهم.

یکی از مانع‌های آشنایی ما با زبان پهلوی خط آن است. برای نمونه به این چند جمله از آغاز کتاب «ارداویرافنامگ» نگاه کنید. داستان ارداویرافنامگ به آغاز دوران ساسانیان (نزدیک ۳۰۰ م.) بازمی‌گردد و به احتمال زیاد، متن ارداویرافنامگ در شکل کنونی خود به دوران خسرو یکم انوشیروان (۵۶۰ م.) بازمی‌گردد.

روشن است که اگر به این متن نگاه کنیم برایمان چیز غریب و «مُرده»ای خواهد بود. حال بگذارید چند بند آغاز این کتاب را با حرف‌های آشنای خودمان ترانویسی کنم:

پد نام ی یزدان

ایدون گویند کو ایو-بار اَهلَو زَردُخشت دین پذیرفت اندر گیهان رواگ بکرد تا بَوَندَگیه سه سد سال دین اندر اَبیزَگیه اُد مردم اندر اَبی‌گومانیه بودهِند.

اُد پَس گیزیستگ گُن‌ناگ مینوگ دُروَند گمان کردن مردمان پد این دین رای آن گیزیستگ اَلِکسَندَر هرومیگ موزراییگ-مانیشن ویابانَنید. اُد پَد گران سِزد اُد نبرد اُد ویشیگ اُ اِران-شهر فرستید. اوش اوی ایران-دِهی‌بَد اُزَد. اُد در اُد خوداییه ویشفت اُد اَویران کرد.

اُد این دین چیون اَبِستاگ اُد زَند اَبَر گاو پوست‌ایهای ویراستگ پَد آب ی زرّ نبشتَگ اندر ستخر ی پابگان پَد دژ ی «نبشت» نِهاد ایستاد. اوی پتیارگ وَد-بَخت اَهلومَغ دُروَند اَناگ-کردار اَلِکسَندَر هرومیگ موزراییگ-مانیشن اَبَر آورد اُد بسوخت. اُد چند دستوَران اُد دادوَران اُد هیربَدان اُد موبَدان اُد دین‌بُرداران اُد اَبزارمَندان اُد داناگان ی اِران-شهر رای بکوشت.

می‌بینید که خیلی بهتر شد. حال چند واژه در این متن را توضیح می‌دهم:
– پَد: حرف اضافه که امروزه به صورت «به» کوتاه شده است. اگر پس از آن «ا» بیاید دوباره به همان صورت قدیمی بازمی‌گردد مانند بدو=به او، بدین=به این، بدان=به آن، بدیشان=به ایشان و ..
– ی: نشان اضافه که امروزه به صورت زیر (کسره) نوشته می‌شود.
– اَبیزگیه: اَ پیشوند منفی‌ساز. بیزگ = بیخته. مخلوط شده. ایه: پسوند اسم‌ساز که امروزه به شکل «ـی» کوتاه شده.
– ابی‌گومانیه: اَبی=بی. گومان=گمان.

– اُد: حرف پیوند که امروزه به شکل ـُ کوتاه شده اما به شکل «وُ» نوشته می‌شود. گاهی برخی کسان به اشتباه و برای لفظ قلم آن را «وَ» (va) می‌خوانند و گمان می‌کنند ـُ عامیانه است! حال آن که در شاهنامه و تمام آثار ادب زبان پارسی این حرف ربط ـُ خوانده می‌شود.
به روز نبرد آن یل ارجمند ———— به تیغ و به خنجر، به گرز و کمند
بُرید و درید و شکست و ببست ——— یلان را سر و سینه و پا و دست

– موزرایه: مصر. موزراییگ-مانیشن: آن که مان یا خانه‌اش در مصر باشد=مصرنشین
– اران-شهر: کشور ایرها. ایران‌شهر. ایران
– ایر: آزاده. آریایی‌. ایرانی
– شهر: سرزمین پهناور که امروزه کشور می‌گوییم.
– دیهی‌بد: دیه‌بد = بزرگ دیه یا سرزمین
– استخر ی پابگان: استخر شهر پابک.
– ایها: نشان جمع که امروزه به شکل «ها» ساده شده است. گاو پوست‌ایها = پوست‌های گاو
– دستوَر: وزیر، موبد بزرگ
– دادوَر: آن که داد بدهد = قاضی
– دین‌بُردار: آن که برنده یا حامل دین باشد

بازنویسی این متن به پارسی نو یا زبان امروزی ما چنین است:

چنین گویند که پس از آن که زرتشت نیکوکار دین پذیرفت آن را در جهان رواج داد. تا سرآمدن سیصد سال، دین در بی‌آمیختگی (=پاکی) بود و مردمان در بی‌گمانی بودند.

پس اهریمن (انگره مینوی) گناهکار گجسته‌ی دروغگوی برای به گمان انداختن مردمان به این دین، آن اسکندر رومی مصر-نشین را از راه به در کرد. او را با وحشیگری و خشونت و هراس فراوان به سوی ایران-شهر فرستاد. او فرمانروای سرزمین آزادگان را زد (=کشت) و آن پادشاهی را آشفت و ویران کرد.

و اوستا و زند این دین را بر پوست‌های گاو پرداخته به آب زر نوشته بودند و در استخر پابگان در دژی (به نام) «نبشت» نهاده بودند. اسکندر رومی مصر-نشین بدکاره‌ی بدبخت زشتکار دروغگوی بدکردار آنها را برآورد و بسوخت. و چند دستور و دادور و هیربد و موبد و دین‌بردار و توانایان و دانایان ایران-شهر را بکشت.

نمونه‌ی دیگری از متن‌های پارسی میانه را از جلد نخست کتاب «سبک‌شناسی» نوشته‌ی استاد شادوران ملک‌الشعرا محمدتقی بهار را می‌آورم.

شعری به نام «در ستایش درخت نور» از یافته‌های تورفان (Turfan) متعلق به پیروان مانی که گویا بخشی از کتاب «شاهپورگان» مانی باشد. یعنی زمان آن به آغاز دوران ساسانیان (۲۴۰ م.) می‌رسد:

خورشیت ی روشن اُد پورماه ی بَرازاگ
روژِندا برازند از تنوار ی اوی درخت
مُروان ی بامیوان اوی وازِند شادیها
وازِند کبوتر [اُد] فرَشَه‌مُرو ی وسپ [گونگ]
سراویند اُد آواژند … کنیگان
بِستایند [هماگ] تنوار ی اوی [درخت]

– پورماه: ماه پُر. ماه کامل
– مُرو: مرغ. پرنده
– فرشه مرو: مرغ جنگلی، تاووس، قرقاول
– بامیوان: بامی. بامدادی. (صفت شهر بلخ نیز بامیان است به همین معنای روشن و بامدادی)
– وازند: واجند. از واجیدن یا واژیدن به معنای سخن گفتن. واژه از همین ریشه است. باباطاهر نیز در دوبیتی‌های خود گوید: چه واجُم؟ از چه واجُم؟ با که واجُم؟
– وسپ: کوتاه شده‌ی هرویسپ. اما ما بخش نخست آن یعنی «هر» را به کار می‌بریم. ویسپ گونگ = هر گونه.

بازنویسی به زبان امروزی:

خورشید روشن و ماه پُر برازنده
روشنی دهند و برازندگی کنند از تنه‌ی آن درخت
مرغان بامدادی سخن گویند به شادی
سخن گویند کبوتران و مرغان وحشی و همه گونه مرغان
سرود گویند و آواز برکشند … دختران
بستایند همگی تنه‌ی آن درخت را.

نمونه‌ی دیگر ترانه‌ی «درخت آسوریک» یا درخت آشوریگ است. آسوریک یا آشوریگ صفت نسبی آشور/آسور است که در زبان پهلوی به میان‌رودان و به ویژه شمال آن گفته می‌شده یعنی آنچه امروز کردستان عراق خوانده می‌شود. این منطقه بعدها در زبان پارسی «شهرآشور» و به صورت کوتاه شده «شهرَزور» درآمده که فلسفه‌دان و پزشک بزرگ ایرانی یعنی «شمس‌الدین محمد شهرَزوری» از بستگان شهاب‌الدین یحیا سهروردی از همین منطقه برخاسته است.

این هم بخشی از درخت آسوریک:

درختی رُست است تَراَو شَترو آسوریک
بُنَش خوشک است، سرش هست تر
وَرگش کنیا (نَی) مانَد، بَرَش مانَد انگور.
شیرین بار آورد.
مرتومان وینای آن ام درخت ی بولند
بوژ اَواَم نپردت کو از هچ تو اوَرتَر اَم پت وَس گونَگ هیر.

توضیح برخی واژه‌ها:
– تراو: ترا. آن سو. (شبیه پیشوند trans در لاتین) امروزه به صورت پیشوند به کار می‌رود مانند ترابری. ترادیسی
– شترو: کوتاه شده‌ی آن امروزه «شهر» است. سرزمین
– بوژ: بز
– پت: پد. به
– وس: بسی

بازنویسی به زبان امروزی:

درختی رسته است آن سوی سرزمین آشور
بن (ریشه)اش خشک است و سرش تر است.
برگش به نی می‌مانَد (شبیه است) و بر (میوه)اش به انگور.
بار شیرین می‌آورد
مردمان بینی/گویا من آن درخت بلندم
بُز با من نبرد (رقابت) کند که من از تو برترم به بسی گونه چیز.

هم چنین نگاه کنید به نوشتاری پیشین درباره‌ی کتاب «شهرستانهای ایران‌شهر» که از دوران ساسانیان به یادگار مانده است.

البته یادآور می‌شوم که زبان پارسی میانه زبانی است که به مدت هشت صد سال (از ۲۰۰ پیش از میلاد و زمان اشکانیان تا ۶۰۰ م. در پایان دوران ساسانیان) در ایران رواج داشته و در طول زمان تغییرهایی کرده است. اما همان گونه که می‌بینید این زبان بسیار به زبان امروزی ما نزدیک است. حتا برخی از ساختارهای دستوری و گونه‌های پهلوی واژه‌ها در برخی زبان‌های دیگری ایرانی (لری، کردی، گیلکی، مازندرانی و …) و گویش‌های شهرهای ایران‌زمین برجا مانده است.

نمی‌خواهم تفاوت‌های دستوری و واژگانی زبان پارسی میانه و پارسی نو را نادیده بگیرم. این گونه تغییرهای واژگانی و دستوری و تغییر معنای واژگان در هر زبانی، به ویژه در درازنای تاریخی مانند این، طبیعی و پذیرفتنی است و به گفته‌ی استاد بهار «ناموس تطوّر» (قانون فرگشت یا evolution) همواره در کار است. اما به نظر من شباهت و پیوستگی بسیار بیشتر از تفاوت و گسستگی است. به همین خاطر نیز استاد دکتر پرویز ناتل خانلری در کتاب تاریخ زبان پارسی می‌نویسد که زبان‌های پارسی کهن و پارسی میانه (پهلوی) نمرده‌اند بلکه در کالبد زبان پارسی نو به زندگی خود ادامه می‌دهند.

نکته در اینجا است که چون زبان پارسی میانه یا پهلوی با خطی متفاوت نوشته می‌شود بسیاری ما از آن بی‌خبریم و این گمان در ما پدید آمده که زبانی است بسیار متفاوت و «مُرده» که ما هیچ از آن نمی‌فهمیم. اگر متن‌های پهلوی را با حرف‌های پارسی امروزی ترانویسی کنیم، خواهیم دید که چه اندازه افسانه‌ی «مُرده بودن» این زبان بی‌پایه است. زمانی پیش از آمدن رایانگر به ایران و رواج آن در میان مردم و بسیار پیش از پدید آمدن اینترنت و مجبور شدن مردم به نوشتن زبان پارسی به خط لاتین، عده‌ای برای سر به سر گذاشتن دوستان جمله‌های پارسی را با خط انگلیسی می‌نوشتند و یکی از آنها چنین بود: zur nazan farsi neveshtam! (زور نزن! فارسی نوشتم.) حال داستان زبان پهلوی و زبان امروزی ما تا اندازه‌ای شبیه این زور زدن‌ها است! منظورم این است که خط نباید با زبان اشتباه شود و متفاوت بودن خط نباید شبهه‌ی متفاوت بودن زبان را سبب شود.

به نظر من یکی از پیامدهای مهم پذیرفتن زنده بودن زبان پهلوی، روی آوردن بیشتر مردم امروز به میراث ادبی این زبان و آشنا شدن با آن است. پیامد دیگر، باز شدن گنجینه‌ی این بخش از زبان برای کاربرد در واژه‌سازی برای زمینه‌های علمی و فنی تواند بود.

پی نوشت
دوست خواننده‌ای در بخش نظرها گفته که کاش فرهنگستان به توانایی زبان پهلوی در واژه‌سازی توجه کند. متاسفانه فرهنگستان کنونی بسیار از خود لَختی و کندی نشان می‌دهد و محافظه‌کارانه عمل می‌کند و برای زدودن برخی ساختارهای تحمیلی زبان عربی به زبان پارسی واکنشی نشان نمی‌دهد. موضوع توجه به زبان‌های ایرانیِ دیگر، به ویژه زبان پهلوی، چیزی است که نزدیک هشتاد سال پیش استاد ابراهیم پورداوود بدان اشاره کرد. حتا چهل سال پیش نیز دکتر صادق کیا و دکتر محمد مقدم در فرهنسگتان دوم همین کار را دنبال کردند. اما به کارشان انگ «باستانگرایی» زده شد. امروزه نیز همان گونه که پیشتر نوشته‌ام دکتر میرشمس‌الدین ادیب سلطانی و دکتر محمد حیدری ملایری همین روش را پی گرفته‌اند و دستاوردهای بزرگی داشته‌اند. ولی کسانی چون داریوش آشوری کار آنان را «دلیرانه» اما غیرعملی و ناکاربردی می‌داند و ترجیح می‌دهد خود به ساختن ترکیب‌های شترگاوپلنگی چون «مدرنیّت» و «سیستمانه» بپردازد. خوشبختانه نسل امروزی دانشجویان و دانشگاهیان به اهمیت دیدگاه پورداوود و کارهای دکتر ادیب سلطانی و دکتر حیدری ملایری پی برده و به پیشواز آنها رفته است.

هم چنین ن.ک. «دلشوره‌های واژه‌سازی»پاسخ من به برخی نظرهای داریوش آشوری درباره‌ی کارهای دکتر ادیب سلطانی و دکتر حیدری ملایری و نیز «با خشت و کاهگل نمی‌توان آسمانخراش ساخت» نوشته‌ی دکتر حیدری ملایری در همین وبلاگ درباره‌ی واژه‌سازی.